اول یک مقدار در رابطه با خانواده همسرم بگم.
نه که چون شاید جوجه اینجا رو بخونه،این اون چیزی هست که من واقعا از خانواده جوجه درک و حس کردم.
خب مثل خیلی از پدر و مادرها اونها هم شدید به بچه هاشون توجه و محبت دارن. آدمهای خیلی خوبی هستن. دوست دارن تا جایی که از دستشون و عهده شون برمیاد بهترینها رو واسه بچه هاشون فراهم کنن.
به عنوان پدر شوهر و مادر شوهر هم من همیشه خدا رو شکر میکنم.با این وضعی که آدم در جامعه میبینه ، حرفها و مسائلی که گاهی در سایتها ،وبلاگها و...میخونه و میبینه . گاهی شاید دوستی درددل میکنه ،در برابر همه اینها این بندگان خدا جواهرن. محبت میکنن. احترام میگذارن. شاید الان خیلی از صفات خوبشون یادم نباشه ولی انصافا آدمهایی با صفات نیک هستن.
شاید در شرایطی که تعامل و ارتباطمون بیشتر میشه مشکلات بروز میکنن. برخی از این مشکلات مربوط به اخلاق و خصوصیات خاص من هستن. اما خداییش منم خیلیییی آدم بدی نیستم. یا واقعا توی بعضی چیزها سخته جور دیگه ای رفتار کنم . اینه که در نهایت مستاصل میشم. مثلا:
اولین بار آذر 92 بود که تهران بودیم اومدن خونه مون.(ما ان سالهایی که تهران بودیم مجتمع رفاهی متاهلی دانشگاه جوجه زندگی میکردیم.)نه ماهی بود که من و جوجه با هم زندگی میکردیم. این بندگان خدا اومدن خونه ما. حالا شما تصور کنین من کلیییی برنامه ریزی کرده بودم که اینها اولین باره میان خونه پسرشون نهایت احترام رو بهشون بگذارم. کلی بهشون خوش بگذره. دست به سیاه و سفید مامانش نزنه. یک سفر خوب براش باشه. خاطره خوب باشه. ذوق بکنن و...(یعنی منم آدم بدی نیستم). نهار رو که خوردن سریع مامان تو آشپزخونه بود. گفتم حالا یک امروز شما استراحت کنین. خسته هستین. خب رفتن نشستن. آقا از همون بعد از ظهرش من دیگه نفهمیدم تو آشپزخونه چی میشه! کلا مامان همه ی کارها رو به عهده گرفت. من دوست داشتم برم کمک یا باشم اونجا اما چون نمیفهمیدم چی به چیه مستاصل میشدم و شدید این حالت تو صورت من مشخصه. دیگه آخراش که اونجا بودن من اصلا نمیدونستم تو یخچال چی دارم چی ندارم...کل چیدمانش عوض شده بود. طریقه نگهداری میوه و تره بار عوض شده بود...
یک توری به پنجره آشپزخونه وصل بود که شدیدا دوده گرفته بود. من که دستم نمیرسید. بارها به جوجه گفته بودم که اینو باز کنه تا بشوریم یا عوض کنیم. مامان و بابا بازش کردن ،شستن ، چسبوندن.
مامان یک نوع از این شوینده های سرویس جدید گرفت و افتاد به جون دستشویی.(واحدمون رو که ما تحویل گرفتیم من خودم اینقدر حساسم که نگو. کل دیوارهای سرویس ها رو برس زدم و شستم. جوجه رو میفرستادم توی حمام جاهایی که دست من نمیرسه بشوره. اصلا رنگ سرویس عوض شد. ولی یک چیزهایی بود که خب یک ساختمون چند ده سال ساخت در خودش نگه میداره و به عبارتی یک جایی بیش از یک مقداری دیگه تغییر نمیکنه.) حالا من به مامان گفتم مامان جان لطفا سرویس رو با این لکه بر و وایتکس مانند نشورید. بوش به راحتی نمیره. اینجا مثل خونه حیاط دار اینا نیست. خب یکم هم بهم برمیخورد یکی خونه ی منو بشوره. ولی با لبخند از بهانه های دیگه استفاده میکردم.بعد من نیم ساعت رفتم بخوابم اومدم دیدم مامان دستشویی رو شسته و میخواد بیفته به جان حمام که از جوجه خواستم ازش بخواد اینکارو نکنه.
فقط روزهایی که میرفتن خرید یا بیرون و من باهاشون نبودم سعی میکردم یک غذایی چیزی درست کنم.
دفعه دوم که اومدن خونه مون...
ادامه دارد...
قبلا گفتم که سوالات ملت همیشه در صحنه ، از کی نی نی میارید و چرا نی نی نمیارید و ...منتقل شده به فاز بچه ت تکون خورده ؟
البته من الان هفته سی هم تقریبا تموم کردم و با اینکه دیرتر تکون های بچه رو حس کردم اما چند هفته ای هست که باهاش روزگار میگذرونم. خیلی خیلی حس بامزه و دوست داشتنی هست. من به خاطر شرایطم نمیتونم خوب(اون جوری که دلم میخواست و در ارزوهام بود) باهاش ارتباط برقرار کنم اما واقعا این حس رو دوست دارم.
جوجه حرکاتش رو که میبینه میخنده.
بچه مون اوایل نرمش میکرد. اما الان نمیدونم رونالدویی چیزی هست گمونم. چنان فوتبال بازی میکنه اون تو که بعضی وقتا من و جوجه یهو میگیم خب حالااااااااااااااااااا(شما بخونید هوووووووووووووووووووووووووی ) چه خبره؟
جوجه فقط میبینه گاهی و حرکتش رو زیر دستش حس میکنه براش خیلی بامزه س. ولی من بهش میگم فکر کن من حس میکنم یکی تو بدن من داره رخت میشوره یا دنبال چیزی میگرده یا خودش رو میکوبه به من.
به هر حال خدا این حس رو نصیب همه بکنه در اون زمان و شرایطی که خیر و صلاحشون هست .
پ.ن.
گاهی حس میکتم استخوناش خورد میشه بس که اون تو تکون میخوره این ریزه شیطون.
31 شهریور که جوجه از تهران برگشت و منم رفتم اون شهر محل دانشگاهم که هم دکتر برم و هم جوجه میاد اونجا باشم،اولین باری بود که حرکات ریز این فسقلی رو جوجه لمس کرد. یهو دستش رو برداشت و گفت: وای غزل. ترسناکه!
دوست جوجه تازه فهمیده که ما قراره "ریزه" دار بشیم. کلی ذوق کرده و اسم :ریزه" ما رو گذاشته "رادمان"!!!!
پیام میده که رادمان چطوره و من دارم عمو میشم و کلی ذوق و...
اونروز پیام داده بهش بگید اگر مامانش رو اذیت کنه من اینجا باباش رو میزنم
پ.ن.
دوستان خوبم محبت کردن و گفتن پسر کوچولو رو با نام زیبا صدا بزنید و اسم خوب موقت براش انتخاب کنین و...
از همه شما ممنونم. پاسخ دادم و البته واسه دوستان خوب دیگری که ما رو میخونن بگم که "ریزه" فقط اسم وبلاگی هست و اون اول اول که چند تا سلول بیشتر نبود بهش گفتیم ریزه و یکی دو تا از دوستام فقط محض محبت موقع احوالپرسی میگن ریزه چطوره؟
چهار ماهگی نام "محمد" رو گذاشتیم. اما راستش ما کلا صداش نمیکنیم. متاسفانه من علیرغم میل باطنیم نمیتونم با پسرمون حرف بزنم. معمولا دورم شلوغه. بخاطر وضعیتمون همش با بقیه م. ناراحتم که با پسرم تقریبا اصلا تنها نیستم و خجالت میکشم جلو بقیه باهاش حرف بزنم اما چاره ای نیست.
ضمن اینکه از چندین سال پیش ما اسم پسر انتخاب کرده بودیم. احتمال زیاد هم همون رو میگذاریم. اما واقعا از روزی که ریزه دار شدیم هیچکدوم فرصت نداشتیم بنشینیم درباره اسمش تصمیم بگیریم و حرف بزنیم.
جوجه روز بیست و دوم مرداد ماه ساعت 8 صبح از پایان نامه دکتراش دفاع کرد.
کلا اونهایی که تجربه دارن میدونن که دفاع از رساله در هر مقطعی خیلی شادی بخش و مهمتر از اون آرام بخشه. انقدر اکثر دانشجوها در مراحل انجام پایان نامه دچار مشکل و سختی میشن ،انقدر مراحل منتهی به جلسه دفاع معمولا سخت و زمان بر و اعصاب خرد کن هستش که روزی که دفاع میکنی واقعا یکی از راحت ترین نفسهای زندگیت رو میکشی.
بیش از یک ماه پیش ، روزی که جوجه میرفت تهران خیلی ناامید بود و واقعا مونده بودیم که واسه "پیش دفاع" استادش موافقت میکنه یا نه. الحمدلله پیش دفاع انجام شد و بعد هم دفاع.
خیلی دوست داشتم که توی همچین روزی کنارش باشم . اما به خاطر این وضعیت"ریزه" داری ، جوجه موافقت نکرد که برم تهران. اصرار هم کردم اما وقتی دیدم موافق نیست و آخر کار هم گفت اینجوری همه فکرم میره پیش تو و نگرانتم ،دیدم که انگار نرم تهران صحیح تره.
الحمدلله داداشش تهران بود و حداقل یک نفر از خانواده اونجا بود. دوست من که خب دیگه آشنایی کامل با جوجه داره هم زحمت کشیده بود و رفته بود جلسه دفاع. با اینکه اون ساعت اصلا ساعت مناسبی نبود اما رفته بود.
خدا رو شکر میکنم و امیدوارم که جوجه بتونه در ادامه از این مسیری که واردش شده لذت ببره و احساس رضایت کنه. چون واقعا اونقدری مهم نیست که کجایی و چه کاری انجام میدی. مهم اینه که قلبت حس رضایت داشته باشه.
پ.ن.
جوجه مهربونم. بهت تبریک میگیم. من و ریزه
خب در بهت و ناباوری من، مادر جون و خاله اومدن خونه ما و من فقط مانتوم رو بیرون آوردم و رفتم سر سینک! توی هال خیلی ریخت و پاش نبود. لپ تاپ بود و چند تا کتاب و یکی دوتا تکه لباس هم رو مبل بود. در کل نمیشد بگی نامرتبه یا خیلی بده ولی ظرف... آشپزخونه از ظرف پر بود. هر چقدر هم که فکر کنید لیوان و استکان و اینجور چیزها تو هال رو میزها بود. چون یا آب میخوردیم یا شربت و چای و...
من هیچی نمیگفتم و وانمود میکردم یک اتفاق خیلی عادی رخ داده. اما داشتم میترکیدم. عصبانیتم چند تا دلیل داشت. بعد میگم. جوجه رفت که یک سری وسایل مادر اینا رو از خونه شون بیارن و... من هنوز هم امید داشتم که مادر و خاله برگردن خونه شون . اما دیگه تصمیم این شد که بمونن.
من واقعا خسته بودم. بگم که خاله جوجه خانوم بسیار فهمیده و خوبی هست. تصور نشه که ایشون مثلا آدمیه که نمیفهمه و اجازه میده یک کسی که بارداره بایسته ظرف بشوره و کار کنه و ...اما من اینقدر لبخند بزرگی زده بودم و ایشون رو سعی میکردم به کار دیگه ای مشغول کنم و در برابر اصرارش مقاومت کردم که بنده خدا کنار کشید و ظرفهای توی هال رو میاورد آشپزخونه .
خدا میدونه از خجالت داشتم آب میشدم. چون ما تهران بودیم هیچوقت خاله و مادر من رو در یک خونه زندگی ندیدن. تو دلم رخت میشستن انگار. پیش خودم فکر میکردم که هر چقدر هم خوب و مهربون باشن به هر حال این خونه در اختیار من بوده. من ضایع شدم. نه میشه و نه نیازه و نه فایده ای داره که من بگم فقط طی یک روز و نیم خونه به این شکل دراومده و من واقعا خسته بودم و با دوستم هم راحت بودم و واقعا سعی کردم که به خودم اهمیت بدم تا هر چیز دیگه ای.
من تند و تند ظرف میشستم. خیلیی بود. خسته بودم. اشک تو چشمام جمع شده بود ولی مواظب بودم بد نشه. اونها تقصیری نداشتن. خدا رو شکر به بهانه اینکه شما برید نماز بخونید و بعد بگیرید دور آلبالوها و هسته ش رو بگیرید و ... خاله و مادر رو از دور خارج کردم و خودم تا آخرین تکه ظرف رو شستم. کمرم داشت میشکست از خستگی. فشار روحی زیادی هم بهم اومده بود. جوجه آدمی نبود که از این کارها بکنه. یک علامت تعجب بزرگ شده بودم!!!
مادر که غذایی نمیخوره . قرار شد همون ریزه میزه های یخچال رو بخوریم. تو این مورد سختم نبود. به هر حال یهویی بود و اونهام غریبه نبودن.
حالا من دارم از خستگی پس میفتم. شب قبل دیر خوابیدم. از صبح هم رو پام و فقط بعداز ظهری یک ساعتی خونه مادر خوابیده بودم، حالا هم این شرایطمه...ضربه دوم .
مامان و بابای جوجه فردا میرسن. جوجه بهشون زنگ زده بود که فردا با فلانی که با همید دیگه بیاید خونه. ما نهار آماده میکنیم و ... مادر و خاله هم آوردم. اول بابای جوجه و فامیلشون میگن که نه. ما امروز یک غذایی پختیم که تا فردا تو راه میخوریمش و حیفه خراب بشه و ...بعد بابای جوجه زنگ میزنن و اشاره میدن که حالا شما یک برنجی چیزی هم درست کنی ما میایم.
بگم که اونها شاید منظورشون این نیست که من اینکار رو بکنم و شرایط رو میفهمن .اما من به عنوان خانوم اون خونه که نمیتونم اجازه بدم همه چیز به دست جوجه پیش بره یا الان که دو نفر دیگه هم تو خونه هستن ،زشته من برم بخوابم واسه خودم. شاید عده ای بتونن ولی من همچین اخلاقی ندارم.
حالا تقریبا دیر وقت شده . مثلا ساعت ده. گفتم یک شامی میخوریم و یک فکری میکنیم واسه فردا که دختر خاله جوجه زنگ زد به خاله و مادر.
ادامه دارد...