مهرداد: نمیدونم بابا!
فندق: وقتی فهمیدی بهم بگو.
مهرداد: چشم بابا.
مهرداد میگه چند لحظه منتظر خیره بهم نگاه کرد و بعد یهو گفت:" خب بفهم دیگه!"
حالا یک چیزی یادم اومد در ادامه قضیه ماشین بگم که اونم یک وجه از شخصیت منه و برام خیلی جالب بود که مهرداد یک روز بهم گفت.
یکی دو جای خونه مون پریز برقی که لازم میشد پشت وسایل قرار گرفته بود. مثلا یکیش پشت آینه بود. مدتها بود به مهرداد میگفتم که سه راهی بگیره واسه اینجور جاها و خب یادش میرفت یا میخواست یک مدل خاصی بگیره و ... بالاخره چند وقت پیش گرفتیم...
اینقدرررر من کیف میکنم از اینکه سه راهی داریم که نگو. یعنی هر بار مثلا میرم لپ تاپ یا شارژرمو بزنم و میبینم لازم نیست دستم رو ببرم پشت آینه و همزمان چند تا چیز میتونم وصل کنم واقعا خوشحال میشم و یک لبخند بزرگ و گشاد میزنم.
چندی پیش به مهرداد گفتم خیلی ممنونم که این سه راهیا رو خریدی نمیدونی چقدر خوشحالم. یهو مهرداد بی مقدمه گفت:" فکر میکنم تو واسه ت فرقی نداره چی باشه! واسه سه راهی و ماشین و اون دستبنده که خریدی به یک اندازه شاد میشی!"
و خب دقیقا زد تو هدف... من اینجوریم. واسه هر چیزی میتونم شادی کنم. قدیما نمیفهمیدم . بلد نبودم خودمو توصیف کنم ولی اره. من اینجوری هستم. یک عدد ذوق مرگ سر خود!
از سینا بگم اول که الحمدلله جراحیش با موفقیت انجام شد و گفتن باید سه ماه استراحت مطلق داشته باشه و البته که تحت نظر هستش. یک پیام صوتی هم برامون گذاشت و همین که صداش رو شنیدیم کلییی خوشحال شدیم. امیدوارم به زودی زود روی پاهاش بایسته و برگرده به زندگی طبیعی...صحیح و سالم بره بجنگه با مشکلات زندگی. والا! آدم میخواد بجنگه حداقل سالم باشه دیگه! خدایا سلامتی رو ازمون نگیر، همه جوره میایم در آزمونهای الهی شرکت میکنیم.
ممنون که پیگیر احوالش بودید و براش دعا کردید.
در مورد خرید ماشین هم فکر میکنم به حول و قوه الهی دیگه میتونیم تبریکات رو از حالت تعلیق خارج کنیم فردا قراره که آقایون تشریف ببرند واسه انتقال سند. دیروز هم فروشنده رفته بوده دانشگاه دیدن مهرداد که مطمئن بشه دوشنبه پول واسش واریز میشه!!! البته از همون اول گفته بوده که چک داره توی همین هفته و میخواد از بابت بودجه برای پاس کردن اون خیالش راحت باشه! ما فکر میکردیم وامی که درخواست دادیم دو هفته ای طول بکشه تا برامون واریز بشه. اما همین دیروز که مدارک تکمیل شد واسه مون واریز شد. اول بهزاد قرار بود برامون پول واریز کنه که خداروشکر وام واریز شد و مشکلی نیست. مهرداد گفت کلیییی اقای فروشنده تاکید داشت که لطفا پول همین دوشنبه واریز بشه و من گیرم و ... مهرداد گفت بهش نگفتم که همین الان کل پول توی حسابمه اما اطمینان دادم که دوشنبه مشکلی نیست. گفت تهش هم یک تیکه ی ریزی بهش انداختم و گفتم: نگران نباشید! ما حرفمون حرفه!
جدی! خودش به چند ساعت نکشیده شادیمون رو کوفتمون کرد. بعد این همه تاکید که مبادا پول اینور اونور بشه! البته که حالا ایشون هم شرایط خاص خودش رو داشته. اما خب کار قشنگی نبود. خودش و اطرافیانش هم فهمیدند و زود جمعش کردند...
اصلا اینها مهم نیست دیگه. فعلا مهم اینه که ما به یک ماشین بهتر احتیاج داشتیم واقعا. شما فکر کن ما توی جاده نمیتونستیم کولر ماشینمون رو روشن کنیم! واسه سفرهای کوتاه مثلا تا همین خونه مامانم باید کلی برنامه ریزی میکردیم که ساعت مناسبی حرکت کنیم که پخته نشیم اما خب توی شهر مشکلی نداشت و انصافا اذیت نمیکرد و ما کلییی هم باهاش کیف میکردیم. بنده خدا بابای مهرداد از بعد از تولد فندق که ماشین جدیدشون اومد اینو داده بودن به ما و من همیشه بابتش خوشحال و ممنون بودم. دمشون هم گرم.
به فندق میگم دیگه این ماشین واسه من باشه. رانندگیم کامل بشه بعد تو رو باهاش اینور اونور ببرم . این واسه من، اون یکی جدیده واسه بابا! میگه نه نه!!! اینو بدیم به بابا جون (بابای مهرداد)!!!
بچه ی ما اصلا زرنگ نیست.مثل خودمون
حالا باید دید چه برنامه ای واسه این ماشین دارن! من فکر میکنم شاید بهزاد نتونه از پس این ماشین توی تهران بربیادو واسه تهران خوب نباشه. اگر اونها نبرن که میره پارکینگ خونه ی بابا توی همین شهر و این یعنی فقط ما اینجا یک غزل دیوونه داریم که با سن نوح! هنوز گواهینامه نداره!!!ایشششش.
واااای بعدا یک خاطره بگم از این ماشینمون در تهران ...
و اما باز مامان سوسکه بشم!
امروز صبح قرار بود من و مهرداد بریم بانک واسه یک کاری مربوط به همین وام...قرار شد بابا بیان خونه ی ما که فندق خوابه تنها نباشه. بماند که فندقی که تا لنگ ظهر میخوابه، کله ی سحر سرحال و شاداب بیدار شد نشست و گفت من دیگه استراحتم تموم شده و میخوام بازی کنم!!! آقا کوچولو و آقا پو و تدی خرسه رو زد زیر بغل و امد توی هال واسه بازی!!! (یادتونه صبح روزی که جاری میخواست آرایشگاه و عکاسی بره هم فندق 6 صبح بیدار شد؟!!! سنسورشون قوی عمل میکنه!)
وقتی از بانک برگشتم خونه، بابا میگن میدونی پسرت چی میگه؟! گفتم چی میگه؟
بابا میگن خیلیییی مودب اومده میگه بابا جون! شما بلدی چای درست کنی برای من؟!
همین لحظه دقیقا همین لحظه در اتاق به سر میبرم و مثلا کلاس دارم! از آن کلاسها که فندق میگفت نداشته باش و فقط پول دربیار!
فندق بیرون ماشین سواری میکند و صدایش را میشنوم که میگوید د د د ددددددد دددددد! (مثلا صدای زنگ موبایل است)
مثلا گوشی را برمیدارد و میگوید سلام! من "پشت رانندگی"، تلفن صحبت نمیکنم! خداحافظ! و ادامه میدهد قام قام قام... و میگوید من میروم gas station!
من غش کرده ام برایش اینجا
پ.ن: مهرداد هم ظرف میشوره...بنده ی خدا روز تعطیلش به ظرف شستن گذشته. مرد مهربون
ما باید بخریم این ماشین ظرفشویی رو! گرچه فعلا میخوام با اینهمه خرج یهویی، به مهرداد بگم لازم نیست واسه خریدش عجله کنه! اما یک پست جدا در موردش لازمه.
عصر ساعت 7 اینا باز برق رفت. مهرداد میخواست کار کنه گفت میرم خونه مامانم. فندق و مهرداد آماده شدن که برن... هنوز زیاد از رفتنشون نگذشته بود که دیدم فندق اومده پشت در آپارتمان و در میزنه. باز کردم گفتم مامان چه زود برگشتین!
گفت داخل نمیام میخوام برم خونه نازی مامان!
گفتم مگه نرفتین؟
گفت: نه! آقای پستچی برامون چیزی آورده!!!
گفتم: چی آورده برامون؟
گفت: کارتن خرما!!!
من:خرما؟!!!
مهرداد توی حیاط با همسایه مون صحبت میکردن و دیدم یک کارتن کوچولو دستشه. بچه م فکر کرده بود کارتن خرماست!!! حالا مگه اومد داخل؟ هوا تاریک شد و ما همچنان در بی برقی بودیم و همه مردان همسایه توی حیاط حرف میزدن!!! من دیگه بی خیال شده بودم.
دیگه اومد بالا و گفتم پستچی چی آورده ؟! (البته حدس ریزی زده بودما)
و مواجه شدم با یک دستگاه موبایل!!!
پ.ن: مدتی قبل موبایل مهرداد اومد و ازش راضی بود و گفت پس یکی مثل همین میگیریم واسه شما. اما قیمتها رفت بالا و گفت فعلا باید صبر کنیم. خب منم بچه ی مظلومی هستم. چیزی نگفتم اما نمیدونستم قراره سورپرایز بشم!
ما (من و مهرداد نسبت به هم ) اصلا از این خانواده های سورپرایزی نیستیما. واسه همین سورپرایزهای امروز بسی چسبید. مخصوصا که لو نرفت. معمولا بخوایم کاری کنیم هم یک جورایی شده نصفه نیمه لو میره یا لو میدیم!