روی دور تند (متن بسیار طولانی)

شنبه 20 شهریور بود که استادم زنگ زدند و قرار شد که روی یک موردی بیشتر مطالعه کنم که دیگه موضوع پایان نامه رو قطعی کنیم. به خودم قول دادم نگذارم فاصله ی تماس خانم دکتر با مطالعه و اعلام نتیجه زیاد بشه!!! اما نشد دیگه. از همون بیستم که کلاسهای دانشگاه شروع شد و من هفته ای سه جلسه کلاس دارم. الحمدلله این ترم جزوه آماده است اما خب نمیشه که بدون مطالعه و مرور قبلی رفت سر کلاس! قولم به خودم رو اینجوری تغییر دادم که چهارشنبه پس از پایان کلاس اون هفته بکوب میشینم پای مطالعه و سرچ و غیره و حالا شنبه، یکشنبه هفته ی بعدش هم اگر نشد، دیگه دوشنبه به استادم زنگ میزنم و کار رو به مرحله ی بعدی میبرم! هنوز به اون چهارشنبه ی کذایی نرسیده بودیم که مهرداد گفت انگار بهزاد تصمیم داره دیگه برن تهران و خونه بگیرن و بالاخره مستقر بشن سر کار و زندگیشون.

یکبار اواخر تیر و اوایل مرداد برنامه داشتن که برن اما دیدین که چطور کرونا بالا گرفت و به این نتیجه رسیدن که فعلا صلاح نیست. خونه گرفتن اونها توی تهران ربطش به ما این بود که مهرداد حتما باید باهاشون میرفت. مهرداد توی مرداد یکم تعطیلی داشت که خورد به پیک پنجم کرونا... این سری که بهزاد گفته بود میخوان برن مهرداد نشست تاریخها و وضعیت کلاسهاش و ثبت نام ورودی های جدید و ... رو بررسی کرد و به این نتیجه رسید که اگر هفته ی اول مهر برن تهران  اکی هست. اگر نه دیگه مهرداد نمیتونست باهاشون بره. پس برنامه این شد که اول مهر تهران باشن و یک هفته ای هم بگردن و محل مناسبی پیدا کنند و اجاره کنند و خلاص!

ابتدا برنامه اینجوری بود که بابا و مهرداد و بهزاد و جاری برن. بعد خب دیدن مامان هم تنهاست و کلا مدل مامان اینجوری نیستش که برن خونه مامان بزرگ چند روز بمونند بدون خانواده و اینا. خب از اونجایی که جاری همراهشون بود هم باید جای مناسبی برای اقامت در نظر میگرفتن که راحت باشه و پس دیگه نبردن مامان توجیهی نداشت. مامان کلا اخلاقشون هم اینجوری هستش که دوست دارند همه جا باشند و من از اول هم میدونستم که مامان میرن بالاخره. (از اول منظورم از همون اول اول که قرار بود بالاخره یکی با اینا بره واسشون خونه بگیره هستش و البته که هیچچچچ اشکالی هم نداره. صرفا منظورم اینه که اخلاقشون اینجوریه). خب مهرداد چرا باید میرفت؟

مهرداد حکم "کاتالیزور" داره در این خانواده!!! برای دوستانی که نمیدونند کاتالیزور چیه بگم که ببینید مولکولها در یک واکنش شیمیایی همین جوری اگر کنار هم باشند صد سال ممکنه طول بکشه واکنش بدن و به هدف نهایی برسند. اما اگر یک کاتالیزور به اینها اضافه بشه سرعت مثلا برخورد موثر این مولکولها با هم هزاران هزار  برابر میشه و بالاخره واکنش انجام میشه! خب اگر مهرداد نره که صد سال این گشتن طول میکشه و به هیچ نتیجه ای منجر نمیشه!

حالا دیگه اینها مسائل خانواده ی اونهاست و به من مربوط نمیشه. اون قسمتش که مهرداد مثلا یک هفته باید میرفت تهران و ما تنها بودیم به من مربوط میشد که من توی این چیزها اخلاقم اینجوریه که هر کی هر کاری برای خانواده ش از دستش برمیاد تا زمانی که از حد تعادل خارج نشده باید انجام بده و طرف مقابل هم همراهی کنه. تصمیم نهایی این شد که ما بریم خونه مامانم بعد از شش ماه بالاخره و مهرداد بره تهران و کار رو انجام بدن و برگرده بیاد شهر محل زندگیمون و پس از یک هفته که از سلامتیش مطمئن شد بیاد دنبال ما. اینجوری هم ما دو هفته فرصت داریم خونه مامانم بمونیم هم اینکه از لحاظ سلامتیش مطمئن میشیم و مشکلی پیش نمیاد.

برگردیم سر اون چهارشنبه کذایی که قرار بود من بعدش بکوبببب سرچ کنم و شخصیت علمیم رو به رخ جهانیان بکشم! خب با تعیین تاریخ برای سفر دو خانواده شخصیت کزت اینجانب لحظه به لحظه پر رنگ تر شد و شروع کردم به شستن و جمع کردن و ...

آقا پشت سرم نگید. من خودم اعلام میکنم که من یک عدد بیمار هستم... جدا از اینکه خب آدم میره سفر نباید خونه ش به هم ریخته باشه بالاخره نیست و اگر تر و تمیز باشه جک و جوونوری نمیاد و از این دست مسائل، غزل خانم میگه حالا اگر من مردم یکی نیاد خونه م بگه خدابیامرز بانوی شلخته ای بود! لذا مجوز خونه تکونی رو گرفتم و به خودم گفتم غزل تا جمعه حسابی کارات رو انجام بده که نمونه واسه دوشنبه سه شنبه که میخواین برین. استرس نگیری و تا لحظه آخر نخوای کار کنی! چهارشنبه عصر پس از تموم شدن کلاسم شروع کردم و تمام کمدهای اتاق خوابمون رو چک کردم. همه چیز مرتب بود به جز یکی دو تا کشو که سر و سامون دادم. چمدون هامون رو آوردم، هی فکر کردم خونه چی باید بپوشم و توی راه چی باید بپوشم و یکی دو جایی که شهرمون باید برم چی باید بپوشم و سعی کردم الکی هم لباس با خودم نکشم ببرم. قبلا که کرونا نبود یک معضلی داشتم موقع رفتن از این شهر به اون شهر. اونم اینکه نکنه یکی یهو بخواد عقد کنه، اگر یکی یهو مهمونی دعوت کنه چی؟ سعی میکردم یکی دو دست لباس مهمونی و مجلسی هم ببرم. خب مشکل اصلی این بود که اینها یک سری چیزهای دیگه هم میخواستن! مثلا کفش متناسب با خودشون یا جورابی روسری شالی چیزی. خب با وجود کرونا و ماه صفر دیگه لازم نبود اینجوری بار سفر ببندم. (البته که کاش شرش کم بشه و باز کوله بار سفر سنگین تر بشه). پنجشنبه به جز چک کردن اتاق فندق کار زیادی از دستم برنیومد چون بعداز ظهرش با مهرداد رفتیم شلوار بگیره!

من از همون چهارشنبه و پنجشنبه وسایل خودم رو تقریبا جمع کردم اما خدا میدونه که تا لحظه آخر حرکتمون داشتم کار میکردم  توی این چند روز کشوی داروها رو سر و سامون دادم، کوهی ظرف شستم، کف آشپزخونه رو تمیز کردم، سرویس ها رو شستم، چیزهایی که میخواستم ببرم خونه مامان رو پیدا کردم و جمع کردم  (کلیی ظرف خالی که چیز میز واسه مون فرستاده بوده، چیزهایی که میدونستم لازم داره و توی این مدت خریده بودم)، چند بار لباس ریختم لباسشویی (انصافا فندق ریخت همه رو . من پهن و جمع آوری کردم)، پروسه سنگین و سخت انتخاب اسباب بازی برای بردن رو با فندق مدیریت کردم. طی جلسات تکراری فندق توجیه شد که اسباب بازی هایی که جمع میکنم رو دوباره وارد بازی نکنه و بگذاره تو کمد یا سبد ها باشند، بهش گفتم ما نمیتونیم همه اسباب بازی ها رو ببریم و باید انتخاب کنی و اندازه ای که ساکت جا داره وسیله ببری. یک گوشه رو هم واسش مشخص کردم و قرار شد چیزهایی که انتخاب میکنه رو بگذاره اون گوشه. خودم هم بر اساس علایقش یک چیزهایی رو جدا کردم و گذاشتم. دو روز مونده به سفر همه وسایلش رو تو کیف و ساک و بسته بندی های مناسب جا دادم و همون گوشه گذاشتم. بماند که هر از چند ساعت میومد میگفت مامان من فلان پازل رو نمیخوام ببرم خونه مامان فریبا!!! اونو بده بازی کنم. من آدمک هام رو نمیخوام ببرم. نمیخوام ببرم ترفندش واسه خارج کردن اونها از اون گوشه و وارد کردنشون به بازی بود! گاهی باهاش راه میومدم و گاهی هم قانون رو گوشزد میکردم و قضیه حل میشد.

ماشینی که قرار بود هماهنگ کنم و بیاد واسه بردن لباسشویی مامان اینا نشد که بیاد و انگیزه هام واسه مرتب کردن اتاق کوچیکه کمرنگ بود. بماند که فرصتی هم نبود. (مهرداد میگفت نگران نباش اگر به رحمت حق رفتی من میگم که وی زن پاکیزه ای بود) .مابین این کارها مطالعه واسه کلاسهام بود. برگزار کردنشون بود، درست کردن نهار و شام روزانه بود. البته که سعی میکردیم جوری مدیریت کنیم که مواد غذایی یخچال هم تموم بشن و یا به مصرف بهینه برسند و اینکه اگر میشد غذاهایی با پخت سریع یا نیمه فرآوری شده مصرف کنیم اما خب کار بود. بازی با فندق تقریبا طبق روال هر روز برقرار بود. چون وقتی بچه میبینه شما مداااام حواستون پی یک کار دیگه هستش بهانه گیر میشه. گرچه که بیشتر سعی میکردم ازش کار بکشم به بهانه بازی ()

مورد بعدی که گاهی کار رو کند میکرد این بود که مثلا رفتم چمدونهامون رو بیارم،چشمم خورد به یک چمدون که یک سری وسایلی که نمیخواستم رو جمع کرده بودم و توی اون گذاشته بودم. گفتم کاش یک چک کنم ببینم چیا اینجاست. دقیقا یادم نبود... خب کلییی با همون سرگرم بودم! سه تا شلوار از این دم پا گشادا توش پیدا کردم. نو! یعنی به جز یکیش که به درد مهمونی میخورد بیشتر، اون دو تا دیگه رو اصلا یادم نبود از کجا و کی خریدم! اتفاقا یکم توی این کرونایی که همش خونه بودیم وزن اضافه کردم (شدم 48 کیلو) بعضی از شلوارا واسم تنگ شدن. سه تا شلواری که جدید پیدا کردم رو پوشیدم... یکیش سرمه ای و به طرف پارچه ای بود جنسش و مناسب مهمونی بود. اینو گذاشتم در اولویت های بعدی واسه کوتاه کردن. چون فعلا مهمانی در کار نیست. دو تا دیگه مشکی بود و جنس شاید میگن کتون و مناسب بیرون. یکیش اندازه م بود و اونو گذاشتم که سر فرصت با لباس شلوارهای مهرداد که تعمیرات لازم دارند ببریم و کوتاه بشه. کلییی هم برای بار هزارم واسه باقیمانده شلوارها و لباسهایی که چند سال پیش از ترکیه گرفته بودم ذوق کردم. همین که همچین ذخایری داشتم و به من این حس رو میداد که باز هم تا مدتها لازم نیست چیز خاصی بخرم خوشحالم میکرد. خلاصه که بعد از دو ساعت با یک لبخند بزرگ و هزار بار شکر خدا در اون چمدون رو بستم و برگردوندم سر جاش!!! یا مثلا یک روز یک ساعت کشوی لباس نو های مهرداد رو بررسی میکردیم، شلوار میخواست. دکتر جان چاقی موضعی در ناحیه شکم پیدا کردند و شلوارهای نو براشون تنگ بود و مدام بهم گوشزد میکردیم که محض لباسها هم شده لاغر کنه لباسهایی که میخواست ببره و وسایل دیگه رو با من چک کرده و چمدون ایشون هم بسته شد...

در گیر و دار همین اوضاع یکی از اساتید دانشگاه مهرداد اینا که تا حالا ندیده بودمشون بهم زنگ زدند که انگار یک دوره ای رو میخواستند شرکت کنند و به مدرک این دوره نیاز داشتند. البته نه به صورت شخصی. دانشگاه یک بخشی رو داره مجوز تاسیسش رو میگیره و این استاد و چند نفر دیگه متولی شدند. مدرک این دوره به عنوان بخشی از رزومه و توانمندی دانشگاه برای تاسیس اون بخش محسوب میشد. بنده خدا میگفتن انگار تعداد افرادی که متقاضی اون دوره بودند زیاد شده و تصمیم گرفتند مصاحبه و امتحان قبل از برگزاری دوره از داوطلبان بگیرند! حالا دو تا از مواردی که به عنوان منبع مصاحبه و امتحان معرفی کردند به حوزه دانش من نزدیک بود. میگم خب استاد فلانی، امتحان کتبی رو به هم کمک کنیم، مصاحبه رو چکار کنیم؟ میگن "خاک رس" بعد من گفتم بخدا من کوفت یادم نیست از این درسها. حالا اگر یک مروری میشد انجام بدم بازم اوضاع بهتر بود. اما خدایی حوزه گسترده ای بود موضوع و معلوم نبود چی میخواست بشه! بعد میگم امتحان کی هست؟ میگن سه روز بعدیعنی روز قبل از سفر ما! بنده خدا میخندید میگفت میخوام هر چه در این مدت که امتحانات آنلاین بوده از دانشجوهای متقلب یاد گرفتم به کار ببندم!

گفتم باشه حالا من یک نگاهی میندازم و البته که واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم. اون بنده خدا تاکید میکرد که نمیخواد چیزی بخونید اما خب دیگه خیلی حس آبروریزی حرفه ای بهم دست میداد. اول هفته مهرداد بهم گفت که امتحان کتبی کنسل شده و فقط مصاحبه س که اجبارا خودشون باید شرکت کنند. نفس راحتی کشیدم.

دوشنبه شد و روز قبل از سفر دو خانواده، قبل از ظهر نشسته بودم واسه کلاس بعد از ظهر مطالعه میکردم. مرغ گذاشته بودم بیرون که بپزم. برنج هم هنوز زمان پخت و دم کردنش نرسیده بود! دیدم همون استاد بهم زنگ زدند که من مصاحبه رو تمام کردم و البته که هیچ نمیدونستم! قراره ساعت دو امتحان کتبی بگیرن!!! گفتم مگه حذف نشده بود؟ گفتن آره. ولی دوباره اومده توی برنامه. گفتن بیاین با هم جمع بشیم بالاخره یک کاری کنیم هیچی مهرداد که کلاس داشت و مامانش اینا هم درگیر کارهاشون بودن و اصلا خونه نبودن. فندق رو بیدار کردم، صبحانه گذاشتم جلوش، مرغ رو گذاشتم بپزه. بیشتر هم گذاشته بودم که اضافه ش رو فریز کنم واسه روزهایی که مهرداد تنهاست! آب گذاشتم واسه برنج جوش بیاد و خودم پریدم جلوی آینه! دیدم من غزل خانم نیستم بیشتر به آقای غزلیان شبیهم با اون سیبیلام!!! اما درودی بر کرونا و استفاده از ماسک فرستادم و گذاشتم همون آقای غزلیان بمونم! برنج رو دم کردم و با اینکه هیچوقت از این کارها نکرده بودم زیرش رو کم کردم و گذاشتم روشن بمونه در نبودمون. مرغ رو خاموش کردم. فندق و خودم آماده شدیم و رفتیم دم در. استاد مذکور اومد دنبالمون و رفتیم یک مرکزی مربوط به دانشگاه. فندق نشست نقاشی بکشه و وقتی بهش بگیم که ما کار مهم یا کلاس داریم دیگه متوجه هست که نباید کاری به من داشته باشه! دیدم استاد جان یک گروه توی واتساپ درست کرده، یک عالمه دوست و قوم و خویشی که مرتبط با اون موضوعات میشناخته یا گوگل کن های قهار رو اد کرده توی اون گروه و گفته نیازمند یاری سبزتان هستیم. زد و امتحان شروع شد و چهل تا سوال بود و بخشیش آشنا بود اما نه اینکه بدون مطالعه قبلی بشه جواب بدیم. چند تاییش فقط خیلی آسون بود. شروع کردیم هر کی جدا واسه خودش گوگل کردن و من یکی از کتابهای رفرنس رو هم داشتم و به زیر و بم کتاب آشنا بودم. دوستان هم مدام یاری سبز میرسوندن. بالاخره هر جور بود سوالات رو جواب دادیم و فایل پاسخ رو فرستادیم رفت و قبول هم شدیم  (خب بگم که این دوره کاملا با رشته و توانمندی این استاد متفاوت بود. در واقع قراره در این دوره ی بلند مدت اون موضوع مورد نظر کامل تئوری و عملی کار بشه. اینجوری به نظر نیاد که استادمون نالایقه بنده خدا).من از این همه پیگیری این بنده خدا کیف کردم. حالا من بودم به واسطه همون سخت گیری های زشت همیشگیم نهایت میگفتم باشه دوره ی بعد اگر گذاشتن شرکت میکنم. اما استاد مذکور اینقدرررر سماجت کرد تا شد.

کلی هم از آشنایی با من خوشوقت و خوشبخت بود میگفت بدو پایان نامه رو شرش بکن بیا این بخش ما شخصیت خوشحال و راحتم رو هم حسابی مورد تحسین قرار داد و من تا نزدیکی عرش رفتم و برگشتم.

خلاصه که اونروز قبل از سفر هم تا ساعت حدود 3:30 بعد از ظهر اینجوری گذشت و مهرداد اومد دنبالمون و رفتیم و نهار رو بیست دقیقه ای کامل آماده کردم و باز افتادم به جون کارهای باقیمونده. چند تا بادمجون داشتیم که گفتم حیف میشه سرخ کردم و همزمان با کارهای دیگه بساط خورشت بادمجون هم مهیا کردم و دو تا ظرف شد. اونم فریز کردم واسه مهرداد. واسه اینکه بعد بتونه چیزی که میخواد پیدا کنه هم برچسب زدم روشون که چیه و خیلی کیف کردم. هیچوقت برچسب نمیزنم. خودم راحت پیدا میکنم. البته که قد من به بالای فریزرمون نمیرسه و کلا مهرداد چیدمان میکنه و خودش هم وارده. ولی گفتم طفلک ما نیستیم دیگه نخواد فکر کنه هر غذایی کدومه و چیه و ...

سه شنبه هم قرار بود مهرداد از دانشگاه که برگشت راه بیفتیم و حالا دوشنبه شب من همش فکر میکردم توی گلوم یک جوریه!!! استرس گرفته بودم حسابی. بی حال بودم. جوری که یک سرماخوردگی بزرگسالان همینطوری خوردم و چند بار لیوان آبگرم و عسل و آبلیمو و ... همش فکر میکردم که چطور برم خونه مون!!! اینجا هم که نمیشه بمونم با بچه تنها!!! خب مهرداد هم نره و فکر و فکر و فکر... مهرداد میگفت خیلیی خسته ای واسه اونه. نگران نباش. اما خب بالاخره ساعت 1 و خورده ای شب رضایت دادم رفتم خوابیدم. صبح بیدار شدم و نمیفهمیدم خوبم بدم... اما بالاخره متوجه شدم مشکلی نیست. کوکو سیب زمینی درست کردم واسه نهارمون که ساندویچ کنیم ببریم. مهرداد گفت نهار بخورم دیگه خوابم میگیره... از وقتی هم اومد خونه باز دو بار دیگه رفت بیرون درگیر بیمه ی ماشین بود. شهر کوچیک این مسائلش خوبه ها . میپرید بیرون یا دو تا تلفن میزد کار راه میفتاد الحمدلله

اول قرار بود بریم شهر مرکز استان واسه یک کار اداری واجب و بعد مهرداد ما رو بیاره خونه مامانم و خودش برگرده برن تهران. مامان اینا هم قرار بود صبح زود بیان شهر مرکز استان و خونه شون اونجا که عصرش بهزاد بره واسه کارای دندون پزشکی! نگم براتون که کلیییی بعد از ما راه افتادن و ما در خونه شون منتظر کلید بودیم عاشقشونما. نمیدونید همین کندی شون همونقدر که روی اعصابه چقددررررر هم جذاب و مایه ی فرح و شادیه.کلی همدیگه رو سوژه میکنیم و میخندیم. باز خوبه با جنبه ن. تهران هم همینجوری رفتن. صد بار برنامه ریزی کردیم که کاری ندارید که. شب وسایلتون بگذارید توی ماشین، ماشین بزنید پارکینگ و صبح زود راه بیفتید. کی رفته باشن خوبه؟ حیف که ساعتها رو کشیدن عقب و به نفعشون شد. یازده راه افتادن!!!

خب ما فعلا خونه مامان تشریف داریم و من اینقدررررررررررررر کار دارم که اون سرش ناپیدا. این سری وا دادم و کمک نمیکنم زیاد . بر عکس همیشه که میام هر نوع کزتی که بتونم انجام میدم. فعلا هم از خونه تکون نخوردم. موارد واجب رو میخوام لیست کنم و طی چند روز انجامشون بدم. حالا بعد میگم...

فندق خیلی دلتنگ باباشه! میگه منم میخوام برم تهران. میگم چیکار کنی؟ میگه واسه عمو بهزاد خونه پیدا کنم!!!

شب اول خونه مامانم میگه اینجا میخوابیم؟ میگم آره. رختخواب پهن کردیم میگه جا برای بابا هم هست؟

صبح بیدار شده میگه بابا چرا نمیاد؟ و من کلی غصه م شد واسه بچه هایی که به هر دلیلی بابا ندارند. خدا عزیزان ما و شما رو حفظ کنه


پ.ن: اگر بگید یک صفحه سرچ کرده باشم واسه پایان نامه م نکردم هنوز!

پ.ن2: به وبلاگ بعضی دوستان سر زدم ولی نشده کامنت بگذارم. شرمنده که همش داغون و خسته بودم. منتظرم باشید

کمی بیشتر از مامان بگم...

من دیروز یک پستی گذاشتم و درباره بخشی از اخلاق مامانم صحبت کردم... پیامهای محبت آمیزی دریافت کردم طبق معمول همیشه اما حس کردم مدل نوشتنم مبهم بوده و شاید حتی ناقض بعضی از اشارات من در گذشته به مامان و بابا و سبک زندگی و اخلاقشون... فکر کردم بد نباشه کمی بازش کنم. میدونید که خب اینجا آدم نمیتونه یک زندگی رو با همه ابعاد و وسعتش در موردش بنویسه. خیلی وقتها پستها و مطالب فقط یک برش یا سکانس کوچکی از اون زندگی پیچیده هست.

مامان زن خوبیه. خیلی واسه ما زحمت کشیده... نه از اون مدل زحمتهایی که من واسه فندق میکشم. مامان نسبت به زمان خودش دیر ازدواج کرد. بنا بر گفته ی فامیل کلیییی خواستگار داشته و عکسها میگن که دختر زیبایی هم بوده، اما خب به دلایل متعددی که یکی از اونها وابستگیش به مادرش بوده راضی به ازدواج نمیشده... تا اینکه در سن سی سالگی با بابا  ازدواج میکنه. من تعدادی از خواستگارهای قدیم مامان رو میشناسم. بابای من از همه ی اونها از لحاظ مالی سطح پایینتری داشته و الان هم داره. اما از لحاظ سطح فرهنگی، فکری و نوع جایگاه و شان اجتماعی (اگر بر مبنای پول در نظر نگیریم) حداقل از همه ی آنهایی که من میشناسم بالاتر هست. غیر از اینکه بابا پسر یک خانواده فوق العاده ثروتمند بوده که به دلایلی  و بر حسب اتفاقاتی در اواخر دهه سوم زندگیش مجبور میشه از صفر شروع کنه. موضوع بابا باشه واسه یک وقت دیگه. فقط اینکه مامان در خونه ی بابا با  قناعت زندگی کرده و خب از یک سری امکاناتی که الان و حتی بعضا در گذشته مرسوم و معمول بوده محروم بوده. من ته دلش رو نمیدونم واقعا اما ظاهر امر هم اینه که مشکل چندانی نداشته با این موضوع. احتمالا درخواستی نکرده...

وقتی میگم زحمت یعنی من الان با یک دکمه زدن خونه رو جارو میکشم. ما بیست سال بعد از ازدواج مامان و بابا جارو برقی گرفتیم. مامان طی حادثه ای آسیب دید و دچار مشکلاتی از ناحیه گردن شد که خب الحمدلله بخش عمده ای از اون رفع شد. این شد که بعد از بیست سال ما جارو برقی گرفتیم و البته صاحب یک ماشین لباسشویی دو قلو شدیم. (نه اتوماتیک). تا قبل از اون مامان من با سه تا بچه همیشه همه لباسها رو با دست میشستن. و نگم که چه شستنی! تمیزترین حدی که یک لباس ممکنه بتونه شسته بشه... یادمه که با این صابونهای کج و کوله ی مدل قدیمی (همیشه اصرار داشتند که از اون صابون باشه)، اول کل لباسها رو میشستند، بعد دوباره با پودر لباسشویی میشستند و طی مراحل پیچیده ای اینها رو آب میکشیدند. من اولین بار همون تو سن هیجده سالگیم که مامان آسیب دید و مدتی نمیتونست کار کنه اومدم لباس بشورم که یادمه پوست دستام کنده شد، اولین بار همون موقع بود که خواستم غذا درست کنم و حتی بلد نبودم برنج آبکش کنم و دم کنم. نمیدونستم مامان چطور حتی یکی از اون غذاهای خوشمزه رو درست میکنه. مامان هیچوقت حتی یکبار از ما و یا حداقل از من (به عنوان دختر خانواده که معمولا رسم جامعه بر این هست که حداقل دخترا کار بلد باشن) کار نخواست. همیشه میگفت مامان شما درست بخون. البته که کار درستی نبود ولی محبتش رو میرسوند. من الان میبینم که اداره ی خونه به بهترین نحو با سه تا بچه اون هم با امکانات محدود چقدررررر میتونه سخت باشه. باز بعدها از جزئیات میگم.

بابا به واسطه ی شغلش با آدمهای رده بالا از نظر موقعیت شغلی و شهرت اجتماعی در ارتباط بود. بابا اهل شهر مامان نبود و از بین این افراد دوستان زیادی داشت و مامان واقعا تعاملات اجتماعی قوی با دوستان بابا و خانواده هاشون برقرار میکرد. من بخش مهمی از نوع تعاملم با افراد رو از مامان یاد گرفتم. مامان بسیار مردم دار هست و رفتار توام با محبت و احترامی از خودش نشون میده و واقعا هم این برخورد از صمیم قلبش هست. مامان در تعامل با بعضی از افراد فامیل خودش دچار مشکلاتی هست که باز باشه واسه یک وقت دیگه. (دلایلش قابل بررسی هست).

بابا باز به واسطه شغلش با خانم ها هم ارتباطاتش خیلی زیاد بود. محیط های مختلفی که میرفت و کلاسهایی که داشت  خیلی از اونها خانم بودند. خب مامانم همیشه که شصت و خورده ای ساله نبود. این خانم ها بسیار با ما رفت و آمد میکردند، تلفن میزدند و ... مامان هیچوقت اندک حسادت یا رفتاری که حس و حال بدی توی خونه و یا توی روابطش با بابا ایجاد کنه نشون نمیداد. من چندین سال هستش که اثرات این رفتار مامان رو در خودم میبینم. مکالمات و جلسات طولانی، تعاملات مهرداد با خانم ها، فامیل و ...بسیار برای من عادی هست کما اینکه گاهی میبینم که برخی از دوستانم با کمترین حد از این مسائل هم دچار مشکل و کلنجار ذهنی و روحی هستند!

مامان به هیچ وجه اهل کنکاش و فضولی و صحبتهای مکرر در رابطه با زندگی دیگران نیست. گاهی این سالهای اخیر و اون هم در رابطه با بعضی از افراد فامیل خودش (صرفا فامیل خودشون) من میبینم که موضع گیری هایی داره اما اون داستان داره . اما هیچوقت و ابدا در گذشته و در زمان پرورش ما و حضور طولانی تر ما در خونه، ما هیچوقت بساط غیبت و صحبت در رابطه با دیگران نداشتیم. اینه که من واقعا تلاش میکنم که همینجوری باشم و سرم بیرون  از زندگی بقیه باشه.

مامان بسیار بسیار محترمانه با خانواده پدرم تعامل میکرد و میکنه. با اینکه دور بود از اونها و البته خب دوری هم میتونه مزایای خاص خودش رو داشته باشه و موثر باشه بر این رفتار ، اما اینقدر برای خانواده پدرم متمایز و با ارزش هست که دورترین افراد فامیل بابا، مامان رو میشناسند و همیشه به نیکی ازش یاد میکنند و به وضوح مامان رو از سایر عروسها خانم تر، اصیل تر، مهربان تر و محترم تر تلقی میکنند. همین موضوع و توصیه هایی که گاهی غیر مستقیم به من میکرد باعث شده که من واقعا در تعامل با خانواده و فامیل مهرداد روش منحصر بفردی داشته باشم و با اینکه تعریف از خود میشه اما عروس محبوبی بین فامیل مهرداد هستم و دقیقا مثل مامان حتی دورترین افراد فامیل من رو میشناسند و این حتی باعث تغییر موقعیت مهرداد در فامیلی بسیار بزرگ و سنتی از هر دو طرف شده.

برای مامان یک چیزهایی مثل رسم و رسوم دست و پا گیر و بیخود اصلا اهمیتی نداره... بی اعتنایی به این مسائل رو حسن میدونه. در مورد من حتی یکبار نپرسید و نمیپرسه که فلان جا چی بهت دادن چی کار کردن، یکبار نپرسیده که واسه جاریت چی کار کردن، چیکار میخوان بکنند، همش میگفت کمک کن، خدای نکرده چیزی کم نگذاری، ذوق و ذوق انگار پسر خودش رو داماد میکنند، هیچ پرسش و کنجکاوی در رابطه با زندگی من نداره، هیچ دخالتی در هیچ مساله ای نمیکنه ، اگر من خریدی انجام میدم که از نظرش زیاد هست نمیگه آفرین، کلی سرزنش میکنه که مامان اسراف هست. چهار تا روسری با هم خریدن درست نیست، من به آخرین نفری که گفتم دستبند خریدم مامانم بود، چون میدونستم دعوام میکنه که در این گرونی طلا لازم نبوده و ...

اینها بخشی از چیزهای خوبی هست که من از مامان یاد گرفتم، بی شمار ظرافتهایی در زندگی هست که آدم در خانواده میبینه و در ناخودآگاهش میمونه و به کار میاد در وقت مناسب خودش...باز هم از مامان خواهم گفت.

اما موردی که مامان حتما به دلایلی که بخشیش رو میدونم و بخشی رو نفهمیدم و نمیدونم، در اون لنگ میزد دوستی با ما بود. مامان مادر خوبی بود اما بلد نبود دوستمون باشه. اختلاف سنی هم میتونه باشه گرچه الان اختلاف سنی من با فندق بیشتر از من و مامانم هست و خواهد بود. اما مثلا با داداش کوچیکم مامانم 40 سال اختلاف سنی دارند، ما سه تا بودیم، شرایط خیلی متفاوته، دیدگاهها متفاوته، شرایط جامعه متفاوته، نوع عرضه اطلاعات متفاوته، دوستان و ...همه متفاوته و...

مامان از نوجوونی فکر میکنم از همه ی ما جدا میشد... البته من حس میکنم وقتی داداش بزرگم نوجوون شد و خیلی مشکلات ایجاد شد، کم کم مامان و مخصوصا بابا خیلی تغییر کردند و مدل رفتاریشون رو عوض کردند اما خب از من گذشته بود و مامان باز در طی چند سال اخیر و ورود به سن بالاتر اخلاقهای جدید و عجیبی پیدا کردند.

نمونه ش همین تحمل پایینشون در تعامل مخصوصا با ما. مامان توان شنیدن حرف مخالف ندارند... خیلی بده این مساله. خب گاهی آدم حرفی میزنه که لزوما با سلیقه و نظر مامان یکی نیست. مامان این سالها کمتر از همیشه میشنوند مارو و زود بحث رو تموم میکنند.

البته که با همه این اوصاف وجودشون و حضورشون نعمت بزرگ زندگی همه ی ماست. من حتی از همین بدقلقی ها هم یاد میگیرم... منشا تغییرات من در چند سال اخیر چندین و چند دلیل بود. یکی از دلایلش دیدن بعضی از اخلاقهای خاص مامان و بعضا بابا بود. من تصمیم گرفتم آگاهتر زندگی کنم، هر وقت هر کسی به خصوصیت بدی از من اشاره کرد گارد نگرفتم و سعی کردم روش کار کنم. چون با چشمام دیدم که آدمها در سن بالا نمیتونن تغییر کنند. هر چه الان برای خودمون ذخیره کنیم تا چند سال دیگه کاملا تثبیت میشه.

اصلا مدتهاست من میخوام بیام یک سری پست بگذارم ادامه دار ، جوری که هر وقت موردش پیش اومد بگم این موضوعش همون موضوعه ها! ایده ی این پست مدتهاست از این میاد که من از اواسط سالهای ازدواجمون یک حرفی به مهرداد زدم که خیلییییی مورد استقبالش واقع شد و واقعا به تعامل بهتر ما دو نفر با هم کمک کرده.

گفتم:ما و خیلی از آدمهای دیگه معمولا از پدر و مادرشون بت میسازن. مخصوصا وقتی با یک نفر دیگه وارد زندگی مشترک میشن و برای اولین بار یک مامان و بابای دیگه هم با جزئیات ریز زندگیشون میبینند این بت سازی رو با قدرت بیشتری ذهنشون انجام میده! اما این یک واقعیت هست که ما و همه ی آدمهای دیگه لزوما خوب یا بد نیستیم. ما مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها و تصمیمات درست و نادرستیم. حتما یک سری چیزها توی خونه ی شما خوب و عالی بوده یک سری چیزها هم نبوده. متقابلا توی خونه ی ما هم همین بوده. گفتم بیا همیشه و در هر موقعیتی ببینیم خانواده هامون کجاها عالی کار کردن کجاها اشتباه کردن و تصمیماتشون نتایج خوبی نداشته، از ترکیب اینها با هم ما زندگی بهتری بسازیم. خدا میدونه که از اونروز هر وقت یکی گفت مامان من ! بابای من! مامان تو! بابای تو! هیچکس ناراحت که نشد هیچ... خوشحال شد و با اشتیاق گوش کرد ببینه از منظر دیگری خانواده ش چه خوبی ها و چه بدی هایی دارند. ما توی این مقایسه ها کلی چیز یاد گرفتیم، خیلی بهتر عمل کردیم، محبوبتر شدیم و سعی کردیم برای فندق مامان و بابای بهتری باشیم. گرچه هنوز خیلی زوده، هنوز سالهای سخت زیادی به شرط اینکه زنده باشیم مونده و هنوز خیلی تصمیمات بزرگ و لحظه های سخت باقی مونده.

مرسی که همراهید. من همینجا و با شما هم خیلی آموختم... از تک تک شما هم ممنون. ممنونم که برشهایی از زندگیتون رو مینویسید و ممنون که سر میزنید و تشویق و نقد می کنید.

دلم میگیره گاهی

من و مامانم فقط تا زمانی میتونیم با هم صحبت و گفتگو رو ادامه بدیم که موردی، حرفی، تفکری مخالف با تفکر و علاقه مامانم پیش نیاد! اگر پیش بیاد 20 ثانیه تلاش میکنن که بگن اینجوری نیست و ده ثانیه بعدی میگن که  باشه! دیگه امروز یا جوونهای امروز هر غلطی دلشون خواست میکنند! اگر مورد مربوط به جوونها هم نباشه عباراتی مشابه بسته به موضوع استفاده میشه!

اگر مورد مربوط به شرایط مملکت باشه هم که همه چیز در این عبارت خلاصه میشه:" همه چیز خوبه و ملت الکی حریص شدن و هیچ چی هم خراب نیست و ..." و عبارات دیگری که ترجیح میدم بهشون فکر هم نکنم!

کلا سی ثانیه پس از شروع اولین موضوعی که مخالف خط فکری مامان باشه، گفتگو به اینجا میرسه که غزل کاری نداری؟ میخوام برم! میگم باز موضوع موافق طبع شما نبود میخواین برین؟ میگن که نه! مثلا فلان کار دارم یا وقت نمازه یا سرم درد گرفته یا ...و یک خداحافظی میکنند و قبل از اینکه من دهنم رو واسه خداحافظی باز کنم گوشی رو گذاشتن!!!

اگر هم موضوع جوری باشه که من لازم بدونم ادامه ش بدم نهایت چند دقیقه گفتگو به حالت دو طرفه و بعضا یک طرفه ادامه پیدا میکنه و در اینجور مواقع در نود درصد حالات مامان گوشی رو قطع می کنند و میرن و من خودم رو در شرایطی می یابم که دهنم بازه و میخواستم چیزی بگم و دیگه کسی پشت خط نیست. پس دهنم رو میبندم!

اگر موضوع خاصی نباشه و فقط یک گفتگوی ساده باشه که به این وضع افتاده گوشی رو سر جاش میگذارم و یکی دو روزی زنگ نمیزنم خونه مون (در حالت عادی هم هر روز زنگ نمیزنم) و وقتی هم زنگ میزنم عادی برخورد میکنیم و هیچی هم نمیشه. اما اگر موضوع مهمی بوده باشه و من حس میکردم که لازمه در مورد اون موضوع در آرامش صحبت بشه و یا حداقل مامان بپذیرن که همیشه هم حق با ایشون نیست و یا از نظر من نتیجه ی گفتگو منجر به تعامل بهتر مامان با داداش هام یا فامیل خود مامان میشده و ... در صورتی که مامان قطع کنند و برن من لحظاتی توی سکوت میشینم. به خودم میگم غزل... چند قطره اشک سخت و سنگین از پلکام میریزه... من اصولا آدمی نیستم که راحت گریه کنم. حتی در خلوت خودم. در 99.9 درصد موارد موضوع اون گفتگو من نیستم، یا خودشون هستند یا تعاملشون با داداش هام و فامیلشون هست، یا تلاش بیهوده من واسه باز کردن یک سری مسائل بدیهی روز برای مامان هستش که در گفتگوی با دیگران جبهه گیریشون رو کم کنه، یا...

با هر بار گفتگویی که اینجوری تموم میشه من عمیقا احساس تنهایی میکنم. من هیچوقت از افکارم، از برنامه هام، از شکست هام، از هیچکدوم از حسهای ناخوشایندم با خانواده م و مخصوصا مامانم صحبت نمیکنم! من از نظر اونها دختری هستم که زیاد حرف میزنه، مثل اردک پشت سرمامانش راه میره تا برسه به آشپزخونه و همینجوری حرف میزنه و تعریف میکنه و بلند بلند میخنده...

من واقعا هم آدم شادی هستم. قادرم توی یک جمعی ساعتها لبخند به لب بقیه بیارم. با چیزهای کوچیک شاد میشم. سعی میکنم شاکر باشم واسه همه ی نعمتهای قشنگ زندگیم. اما منم غصه های خودمو دارم. قدیما غصه های خودمو داشتم!

فکر کردن درباره قدیما مسخره و بیهوده س. الان هم شادم... اون غصه های ریز هم میگذره. من غصه ها رو هی تغذیه نمیکنم که رشد کنند و بشن عقده و گره! اما اما اما اینکه نمیتونیم درباره همههههههههه چیز با هم حرف بزنیم خیلی به من حس تنهایی میده. من بر خلاف ظاهر شلوغم، واقعا آدم تنهایی هستم...

مامان سنشون هم که بالاتر رفته این رفتار کمتر شنیدن رو پررنگ تر نشون میدن. نمیخوام مثل مامانم باشم توی این مورد. میخوام آدمی باشم که توی یک گفتگو بقیه حس کنند من آدم امنی هستم. گوش بدم. قضاوت نکنم. اگر از من راهکار خواستن فکر کنم و نظرم رو بگم. در مورد آدمی که نمیشناسم صرفا با یک جمله اطلاعات، نتیجه گیری نکنم. با فندق گفتگو کنم. حتی توی روزهای سخت نوجوونی. کاری کنم که نفر اول باشم توی فکرش وقتی نیاز به صحبت کردن داره. به یاد و فکر بسپارم که همه حرفهای موافق فکر و اندیشه من نمی زنند. یادم باشه که از هر راهی که شده خودم رو مطلع از اوضاع روز و جامعه نگه دارم... یادم باشه.

پ.ن: بی ربطه ولی واسه ارتباط با دو تا داداشم من باید همیشه پیش قدم بشم. زنگی، پیامی! همه چیز هم در حد یک احوالپرسی کوتاهه و من مراقبم چیزی نپرسم که ناراحت بشن. فندق خیلی دوستشون داره. با اینکه بیشتر عکسشون رو میبینه و مثلا داداش بزرگه رو من خودمم دو سال هست که ندیدم چه برسه به فندقی که آخرین باری که انو دیده یکسال و هشت ماه داشته! اما مدام در موردشون صحبت میکنه و هنوز منتظره که بریم خونه مامان جون فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم. میدونه توی چه شهری زندگی میکنه و گاهی هم درخواست میکنه که بهش زنگ بزنیم. همون معدود مواردی که موفق به تماس میشیم بیشتر زمانش به صحبت و مکالمه با فندق میگذره . خب این خیلی هم خوبه. اما به جز اون تعاملی نیست.

داداش کوچیکه که یک زمانی با هم خوب بودیم الان مدتهاست حس میکنه من دشمن خونیشم!(یعنی من این حس رو دارم که انگار اون اینجوری فکر میکنه). البته طفلک مشکلات خودش رو داره و من واقعا میفهممش. اما کاری واسه حل مشکلش از من برنمیاد. اگر بخشی از مشکل رو هم بشه حل کرد اون حاضر به شنیدن راهکارهای ما نیست. تنها راه حفظ همین رابطه ی نیم بند همینه که سکوت کنم. تا چند سال پیش تولدش رو با ذوق و شوق پیامی میدادم یا اگر میشد هدیه ای. اما چند سال پیش با کلیییی حس خوب و شوق تولد سوپرایزی واسش تدارک دیدم توی شهر محل دانشگاهش و از یکی از دوستاش خواستم که هر کی رو فکر میکنه دوست داره دعوت کنه و تولد بگیرن و با اینکه من یک تولد ساده خوابگاهی مثل خودمون دخترا مدنظرم بود، (البته چیزی نگفته بودما، توی ذهنم این بود) دوستش گفت که یک کافی شاپی رو دیدن و برنامه شام هم در نظر گرفته بودن و من گفتم باشه و از اونجایی که توی یک شهر با امکانات محدودی بودن خواستم که مطمئن بشه غذای خوبی باشه و خدای نکرده بچه های مردم مریض نشن و ... تولد رو گرفتن و لایو هم گرفته بودن و من توی همون تصاویر حس کردم که داداشم خوشحال نیست. اما دلیلش رو نفهمیدم. بماند که بعد کلی ماجرا شد و فقط این حرف یادم موند که به من گفت از اون روز به بعد دیگه روز تولدش بدترین روز زندگیشه!چهارساله دیگه حتی روز تولدشم تبریک نگفتم... امسال فقط یک فیلم از فندق گرفتم که واسش شعر خوند و بهش تولدش رو تبریک گفت و فرستادم. اما جوابی نداد. (البته کلا همیشه فقط پیامها رو سین میکنه، مگر اینکه پرسش خاصی باشه). چند وقت بعدش یکوقت اومد در خونه مون چیزی آورد و از طرف خودش هم کلی موز سبز آورد یک هدیه هم واسه فندق آورده بود و من حس کردم در مقابل اون شعری بود که واسه ش فرستاده بودیم. (به هر حال حساب فندق که ویژه و جداست).

من هر وقت اسم داداشهام رو روی گوشی میبینم اول چند بار بسم الله و خدایا به امید تو میگم و گوشی رو جواب میدم. البته گاهی به شوخی اینکار رو میکنم و مهرداد هم کلی میخنده. اما واقعا فقط وقتی کاری دارن زنگ میزنن و هیچ گفتگوی دوستانه ای بینمون شکل نمیگیره. هر دوشون خیلی درگیرن و من میدونم بخشی از مشکلاتشون رو. اما میدونم که دوست ندارن بپرسم و ... به این کوچیکه که اصلا زنگ نمیزنم...آخ که تو رابطه خواهر برادری خیلی اوضاع پیچیده و خرابی دارم. ذره ذره باید ازش بنویسم. از اون اولش... حس میکنم من خیلییی خراب کاری کردم...

به هر حال این منم. غزل!

یک آدم تنها با کلییییییییییییییییییییییییی دوست که واسشون نقش محرم اسرار، مشاور، مشوق، کار راه انداز و البته دلقک و استندآپ کمدین رو ایفا میکنم!


اندر حکایت واکسیناسیون

چند وقت پیش که نوبت واکسن بابا شد، من واسشون ثبت نام کردم و پیامکی هم دریافت کردم با این مضمون که شما ثبت نام شدین و صبر کنید تا روز مراجعه رو بهتون اطلاع بدیم. زنگ زدم خونه و گفتم قضیه اینجوریه. بابا گفتن که خب باشه پس منتظر میمونیم پیام بیاد. گرچه همه میگن ما همینطوری رفتیم و زدیم.

ما مثل این آدمهای قانون مدار همینجوری منتظر نشسته بودیم که "دختر معمولی" جان خودمون که وبلاگ مینویسه واسم کامنت گذاشت که منتظر پیامک نباش و مامان من هم منتظر پیامک بوده اما دوستاشون رفتن و زدن.

توی این مورد البته که فکر میکنم واسه شهرهای بزرگ و شلوغ حتما اون قضیه پیامک هستش و منم وقتی میدیدم تلویزیون نشون میده عده ای همینجوری رفتن و شلوغ و هرج و مرج شده میگفتم خب اینجوری درست نیست. اما شهرهای کوچیک که پایگاههای متعددی هم گذاشته بودن واسه واکسیناسیون خلوت بوده و خب باید میگفتن که لازم نیست منتظر باشید. امیدوارم حداقل واسه همه  اون دوستانی که شهرهای بزرگ هستند پیامک ارسال شده باشه.

خب ما بلافاصله پس از خوندن کامنت دختر معمولی زنگ زدیم خونه مون و گفتیم انگار قضیه اینجوریه فردا برید واسه واکسن. بابا هم گفتن اتفاقا من امروز از جلوی همین پایگاه واکسیناسیون نزدیک خونه رد میشدم دیدم هیچکس نیست. گفتم برم یک سوالی بپرسم. کلی هم تحویل گرفتن و گفتن زمان واکسیناسیون صبحمون تموم شده. عصر یا فردا صبح تشریف بیارید.خلاصه بابا گفتن من دیگه صبح فردا میرم به امید خدا.

تلفن که قطع شد افتادم توی این فکر که به بابا بگم بعضی واکسن ها عوارض دادن یا نگم!!! هی با خودم کلنجار رفتم و هی گفتم بی خیال. اما باز دلم طاقت نیاورد گفتم بگذار حداقل بگم. شاید حق انتخابی باشه و حداقل اون یکی که میگن عوارضی داده نزنن.!!!

زنگ زدم و کامل توضیح دادم قضیه رو. خلاصه ی چیزی که گفتم این بود که من کامل به همه ی این واکسن ها و اثرشون ایمان دارم. همه ی این واکسن ها خوب هستن. ایرانی هم بیاد (اگر قاطی مسائل سیاسی و منافع اقتصادی نکرده باشنش) عالیه و من خودم با افتخار میزنم. اما بین این واکسنهایی که توی ایران هست، آسترازنکا کمی عوارض ایجاد کرده. نه تنها توی ایران بلکه توی کشورهای دیگه. البته که این عوارض هم برای سن زیر 40 سال و بیشتر هم در خانم ها بوده و باز همین هم احتمالش بسیاااااااااااااااااااااار اندک بوده و اگر افراد تا مدتی بعد از تزریق واکسن مواظب علائمی که دارند باشند و اگر موردی دیدند زود مراجعه کنند، همین هم هیچچچچچچچ خطری نداره. اما کاش اگر آسترازنکا بود چند روزی صبر کنید شاید سینوفارم بیاد. (چون شنیده بودم هر چند روز یک مدل میاد و میزنند).

من کلا حرفهام خیلی قبوله توی خونه. مخصوصا بابام حرفم رو میپذیره معمولا توی موارد مختلف. هزااااار بار هم تاکید کردم که بخدا من خودم با اینکه زیر 40 سالم و خانم هم هستم همین آسترازنکا باشه فورا میزنم. پس نمیگم بده . فقط دلم نیومد نگم این موارد رو.

توی همون فاصله پیام دادم توی گروه دوستان دبیرستان و گفتم آیا انتخابی وجود داره برای زدن واکسن؟ یکی از بچه ها که ظاهرا توی یکی از درمانگاهها کار میکرد و مسئولیت همین واکسیناسیون رو بر عهده داشت گفت آره میشه. اما خب دیگه نمیدونیم تا کی واکسن هست و تا کی جا مانده ها رو میزنن. اما اجباری نیست که رفتی حتما واکسن بزنی. رفتم توی pv که سلام و خوبی و الان چی میزنید و نگرانیم رو گفتم. دوستم گفت ما تا همین دیروز "سینوفارم" میزدیم. از امروز محموله جدیدی که به ما تحویل دادن آسترازنکا هست. بعد حالا میخواست محبت کنه گفت آخ اگر گفته بودی اصلا بابا میومدن من خودم بهشون واکسن میزدم. سینوفارم هم داشتیم...

عصرشد بابام زنگ زدن که من باز رفتم همین درمانگاه و اتفاقا دکتر فلانی هم بوده و کلییی تحویل گرفته و هیچکس هم نبوده و کلی خوش آمدید و اینا. گفتم کارت ملیم همراهم نیست. رد میشدم. گفتن اصلا اشکال نداره. بابا پرسیدن واکسنتون چیه گفتن آسترازنکا و بابا گفتن که من فعلا تصمیم گرفتم اگر انتخابی باشه آسترازنکا نزنم. گفت بنده خدا دکتر گفته ما تا همین دیروز سینوفارم میزدیم. محموله امروز آسترازنکا هستش و کلی هم تعریف کرده که اینم خوبه و مال فلان کشوره و ...

آخر بابا گفتن پس من یکم دیگه صبر میکنم . دکتر به بابا گفته بودن که از فردای همون روز هم دیگه این پایگاههای واکسن جمع میشن و واکسیناسیون توی یک مکان متمرکز میشه!!! یعنی کلا هر چی مورد بود توی همون روز رخ داده بود

حالا من کلییی حرص خوردم که اگر به این بندگان خدا نگفته بودم که منتظر پیامک باشید تا الان واکسن زده بودن و همون سینوفارم.

هیچی بازم تاکید کردم که بابا این هم خوبه ها بخدا ولی من نتونستم بهتون نگم. دیگه اما افتاده بود توی ذهن همه مون و بابا گفتن چند روزی صبر میکنم.

از اونور دوستم بهم گفت که ما راستش 180 دوز سینوفارم داشتیم اما از فلان اداره گفتن پس بفرستید. ما 20 تا دوزش رو نگه داشتیم بقیه ش رو پس فرستادیم. گفت من دو روز درمانگاه نیستم و باید برم فلان جا جلسه. اگر برگشتم درمانگاه اینها هنوز موجود بودن زنگ میزنم هم مامان هم بابات بگو بیان بزنن. گفتم مامانم زیر 70 سال هستن. و تاریخ تولدش رو گفتم. گفت به ما شفاهی اعلام کردن که 65 سال به بالا رو بزنید. مشکلی نیست.

خب حالا من افتادم توی عذاب وجدان اینکه بالاخره این یک موقعیت خاصه و ما از این 20 دوز استفاده کنیم حالت پارتی بازی میشه. ما هم آدمهایی که همیشه تلاشمون رو کردیم هیچ جا از هیچ امکانات ویژه ای استفاده نکنیم. با این وجود زنگ زدم و به بابا گفتم.

بماند که پس از دو روز دوستم گفت همونها رو هم فرستادیم اداره  و البته حرص میخورد که باید میگذاشتن تموم بشه و ما همش رو استفاده کنیم. اینها رو واسه خودشون میخوان. خب این یک حدسه و منی که خودم وسوسه شدم از اون 20 دوز استفاده کنم واسه پدر و مادرم فعلا بهتره دهنم رو ببندم اینجا!

بماند که ما خوشحال شدیم که دیگه عذاب وجدان استفاده از اون واکسن رو نداریم و یک ذره هم برم آدم باشم. جدا از این قضیه بگم که من این مدت کرونا از فکر مخصوصا بابا دیوونه شدم. بابا وقتی من 7 سالم بود حنجره و تارهای صوتیش رو جراحی کرد و شرایط به گونه ای بود که گفتن حتی ممکنه صداش رو از دست بده. بماند که لطف خدا بیش از اینهاست و ...اما بسیار حساسه. اگر یک سرمای کوچولو میخوره و این سرماخوردگی منجر به سرفه بشه، بابا عملا ماهها درگیره و  با کلییی مراقبت اوضاع به حالت طبیعی برمیگرده.

قبل از اینکه دوستم بگه اینها رو نداریم، مامانم که کلییی غر زده که من هنوز نوبتم نشده و نمیام و این هم واکسنی هستش که عمومی نیست و همینم مونده واکسن حروم بزنم در مورد قسمت دومش خیلی مانور نمیدادم چون خودم هم حس خوبی نداشتم اما در مورد اولی به مامان تاکید میکردم که بخدا گفته شفاهی بهمون اعلام شده و هر مراجعه کننده بالای 65 سال داشتیم زدیم.

آخرش دوستم گفت که چند روزی صبر کن اگر محموله واکسن عوض شد بهت خبر میدم. تشکر کردم و خودم هم به بابا گفتم ده روز صبر میکنیم اگر اومد اومد اگر نیومد هم اصلا این حرف منو فراموش کنید.

بابا قرار بود روز بعد از تعطیلات خرداد برن واسه واکسن. همون روز دوستم گفت که دیگه پایگاه رو تعطیل کردند و واکسن کلا نیست!!!

یعنی من اینقدرررر حرص خوردم که نگو.بعد هم دیگه نبود تا اینکه امروز صبح بابا زنگ زدن که رفتن واکسن زدن و اتفاقا همون سینوفارم هم بوده. اما دیگه فقط همون 70 سال به بالا رو میزدند.

دوستم اون سری گفت از اون زمان که گفتن 65 سال به بالا رو بزنید تعداد کسانی که اومدن زیاد شد و واکسن هم دیگه شارژ نشد و این بار میخوان همون به ترتیب جلو برن.

خب من واقعا امروز یک نفسی کشیدم که بابا واکسن سری اول رو زدن. مخصوصا که همش فکر میکردم تقصیر من شده که اینجوری عقب افتاده. مورد بعد هم اینکه هنوز به اون ماجرایی که دوستم گفت 20 دوز واکسن نگه داشتیم، اگر موجود موند  مامان  و بابات رو  بگو بیان بزنم واسشون فکر میکنم و اینکه من قبول کردم. خوشحالم که نبود و نرفتن و نزدن. درست مثل وقتی میخوای گناهی انجام بدی اتفاقاتی میفته که موقعیتش جور نمیشه بعد میگی آخیش...

حالا بگم که با اینکه انجامش ندادیم اما رد عذاب وجدانش مونده واسم. به خودم میگم غزل تو همچین آدمی هستی؟!!!

نامزد (پست پرشین بلاگی من در تاریخ 14 دی 1394)

نامزد

دبیرستان که میرفتم عصرها دوست داشتم که نامزد داشته باشم. البته فقط عصرها!!!

چون من از اون دانش آموزایی بودم که حیف بود از طی کشیدن پله های ترقی به سبب ازدواج باز بمونن!!!  

حالا اینکه چرا عصرها ؟؟ خب حوصله م سر میرفت!!! میپوسیدم تو خونه!!! توی یک شهر کوچیک اونم با مامان من که زیاد اهل گردش و اینور اونور رفتن نبود محکوم به پوسیدن بودی...توی شهر ما وسایل لازم برای نپوسیدن یک دختر عبارت بودند از:

یک عدد نامزد ( معمولا بسیار اتو کشیده با بوی ادکلن ماندگار تا ساعتها پس از رفتن از کوچه)

 

یک عدد موتورسیکلت (که نامزد شما را بر ترک آن سوار کرده و حس اسب سفید را القا میکرد)

 

هرگونه فک و فامیلی که بشود تا 12 شب به خانه شان رفت (نزدیک، دور ، تنی، ناتنی)

 

خلاصه عصرها کتابی برمیداشتم و توی دالان خونه مینشستم و به محض شنیدن صدای موتورسیکلت میپریدم و از سوراخ کوچک روی در (نوع تکامل نیافته ی همان چشمی) دختر همسایه مان را میدیدم که خود را هزار برابر سرخ و سفید کرده و با چشمان مشکیییییی میخواهد سوار بر موتورسیکلت نامزدش شود.

و اما وسایل لازم برای حاضر شدن و رفتن به منزل انواع فک و فامیل نیز عبارت بودند از:

کفش مخمل مشکی پر از انواع نگین

کیف مخمل مشکی دور طلایی

چادر تور مشکی

مانتو صورتی نو

شلوار کرم رنگ دم پادار 

مقدار زیادی کرم پودر سفید گچی گچی...ریمل مشکی...سایه ی سبز...رژ صورتی

واییییییی...یعنی کلا پدر هارمونی بسوزه!!!

با اینکه با خود عهد بسته بودم که هر وقت عروس شدم کفش مخمل نگین دار نپوشم و کیف مخمل به دست نگیرم و... اما باز هم عصرها دلم میخواست نامزد داشته باشم.

سال ها بعد وقتی که نامزد دار شدم یک روز عصر که دلم از تنهایی و بیکاری پوسیده بود رفتم واسه مامانم تعریف کردم و گفتم ببین حالا هم که نامزد دار شدم نامزدم تهرانه...شانس من خانواده ش هم یه شهر دیگه ن... این هم نامزد کردنمون

 

[ دوشنبه ۱٤ دی ۱۳٩٤ ] [ ٤:۱٤ ‎ق.ظ ] [ غزل سپید