غزل سیبیلللللللل

مامان من خیلییییییی در برابر هر نوع کار آرایشی و پیرایشی گارد داره. نمیدونم چرا واقعا! حالا والا خیلی از دهه شصتیای بیچاره دمار از روزگارشون دراومده سر دو نخ ابرو و سیبیل و ... ولی من یکی از نمونه های خیلی رنج کشیده ی این دهه شصتیام

ببینید مثلا من سیبیلی داشتماااااا. وااای حیف که آدم خاطره بازی هستم و اصلا نمیتونم از هیچی دل بکنم وگرنه واقعا عکسهام رو نابود میکردم. البته حتی فکرش هم ناراحتم میکنه . عکسهامو با همه زشتیشون دوستشون دارم. ولی سیبیللللللل. واو

خب شما فکر کن من چیکار کردم اینارو! اول دبیرستان که بودم ذره ذره گاهی روش رو قیچی میکردم. نه اینکه کامل بره ها. نه. همین یک ذره کم پشت بشه. خب گمونم چون اینا هرس میشدن با قدرت بیشتری دوباره نمایان میشدن. بعد که یکم تو ذوق زدنشون کمتر شد و مامانم هم انگار نفهمید،  تیغ زدم!یعنی واقعا شعورم در همین حد بود. خب یک مشت جوش ریز هم زدم بعدش ولی بالاخره این پروژه رو ادامه دادم. خیلی هم ناجور بودا ولی خب.

تا اینکه یکوقت یکی از دوستام که در واقع از هشت سالگیش تو زمینه ی فعالیت پدرم، شاگردش بود و ما از همونوقت با هم دوست شده بودیم (و هنوز هم هستیم) بهم گفت چرا بند نمیندازی؟ من گفتم یا ابالفضل!آرایشگاه؟! گفت نه خودت! گفتم مگه میشه خودم اینکار رو بکنم؟گفت آره بابا. حالا این دوستم یک سال از خودم کوچیکتره ها. گمونم اونوقتها دوم دبیرستان بودم. خلاصه که خدا  امواتش رو بیامرزه. یادم داد و من تا همین حالا روشم همونه! آقا ما از این روش استفاده کردیم و تازه لذت سیبیل نداشتن واقعی رو چشیدیم. اینقدر مست غرور سیبیل نداشتن واقعی بودم که دیگه یادم نبود دو تا کپه ی کج و کوله ی داغون به نام ابرو بالای چشممم خود نمایی میکنه!

 فکر کردن به برداشتن ابرو از نظر خودم هم گناه کبیره بود و هیچ تفکرو تخیل و تلاشی هم نسبت بهش نداشتم. در مورد سیبیل گفتم حتما مامانم فهمیده ولی دیگه به روم نیاورده. ته دلم خوشحال بودم. چند سال گذشت. من شدم یک عدد پشت کنکوری. من کلا در مورد مسائلی که احتمالا دخترا بعضیاشون با مامانشون صمیمی هستن هیچوقت صمیمی نبودم.گاهی هم که فضا کمی صمیمی میشد تجربه بهم ثابت کرده بود که باید خودم رو بگیرم تا فضا دوباره همون عادی بشه . آخه مامانم یهو بعدا از مسائلی که در جوصمیمی مطرح شده بود علیه من استفاده میکرد. متاسفانه اینجوری بودیم !

اما گاهی هم از دستم در میرفت . یکروز فضا بوی صمیمیت میداد و من نمیدونم چه جمله ای درباره سیبیل گفتم که معنیش این بود من سیبیلم رو برمیدارم! یکهو مامانم زد تو صورتش  که ای وای مگه تو به سیبیلت دست میزنی؟ واای واای هنوز بعد از اینهمه سال ترس و تعجبی که اون لحظه تجربه کردم با منه! قبل از ترس اول تعجب اومد. که چطور اون خرمن سیبیل که قادر به توصیف عظمتش نیستم محو شد و مادر من نزدیک به چهار سال نفهمید! دیگه اینکه واقعا مامان من میخواست بگذاره من تمام این مدت اونجوری برم مدرسه که البته مسلما از نظرش هیچ ایرادی نداشت. خیلی های دیگه هم بودن که همونجوری میومدن. البته خدایی خیلیها سیبیل داشتن ولی یک ذره. نه مثل من! دیگه کلییی با من قهر کرد و محل بهم نداد و گفت واای اگر بابات بفهمه و ... حالا بابام بنده خدا مطمئنم هیچچچچچ کاری به این مسائل نداشت. یادمه دروغ گفتم. خودم الان خجالت میکشم از اینکه همچین دروغی گفتم ولی دروغ گفتم. مامانم هم باور کرد! گفتم ناظم مدرسه مون خانم فلانی (که مامان خیلی قبولش داشت) یک روز منو کشیده بیرون گفته ما خودمون هم تذکر میدیم اگر کسی دست به صورتش بزنه ولی چون معلمهای مرد هم زیادن هیچ موردی نباید باعث جلب توجه ! بشه. این سیبیلات رو برداری بهتره و ...اصلا الان که دارم میگم واقعا نمیدونم این چی بوده که گفتم و چطور آب و تابش هم دادم و ... ولی فکر کنید چه جوی بود که من دروغ گفتم!

خلاصه اینجوری دیگه این مرحله رد شد. من رفتم دانشگاه. تکه ی ابرو و دانشگاه رو بعدا میگم.

دعا برای یافتن وسایل فرزند!

 داداش بزرگترم  همیشه وسایلاش پخش بود اینور اونور و اعتقادی به آماده کردن کیف و وسایل مدرسه ش از شب قبل نداشت. اینه که تازه صبح زود که میخواست بره مدرسه هی میگفت پاک کنم کجاست، خودکار قرمزم کو، فلان کتابم چرا نیست، یعنی جوری که انگار یکی دیگه از اون وسایل استفاده کرده! مامانم  همینجور که دنبال وسایلش میگشت که داداشم دیرش نشه و داد و هوارش بخوابه، میگفت:" خدایا خودت بگذار توی دستم!" و خب بالاخره معمولا با یک ذره تفحص و حالا گاهی هم بیشتر پیدا میشد. اون موقع من که یا زیر پتو بودم و خواب شیرینم مدام با سر و صدای داداش بزرگه چند پاره میشد یا در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه  از این همه بی نظمی حیران بودم، حال مامانم رو نمیفهمیدم و با این جمله ش که خدایا خودت بگذار توی دستم، خنده م میگرفت!

حالا به  اینکه روش تربیتی مامان و بابا درست بود و ... کاری ندارم اما من در مورد فندق مدتهاست که شروع کردم و سعی میکنم در قالب بازی، جمع آوری و نظم و قانون رو یاد بگیره. وقتی هم دنبال چیزی میگرده و پیدا نمیکنه یا در واقع بگم هنوز بلد نیست دقیق دنبال وسیله مورد نظرش بگرده، با تمام حرصی که میخورم سعی میکنم چیزی در صورتم و حرکاتم مشهود نباشه و همیشه آروم به نظر برسم ولی اعتراف میکنم که توی دلم و گاهی بلند وقتی مطمئن باشم که صدام رو نمیشنوه مدام میگم خدایا خودت بگذار توی دستم!


همین فندقک کلیییییییییییی قطعه اسباب بازی رو به حافظه ش سپرده و عمرا چیزی رو فراموش کنه! مثلا یهو میاد میگه مامان اون پرنده کوچیکه کجاست؟ میگم پرنده کوچیکه؟ میگه آره همون که نوک داشت!!! (آدرس دادنش!) بعد میره اون مجموعه حیوونهای کوچولوی دیگه رو میاره و میگه با اینا بود. خب من میدونم چیو میگه اما پیدا کردن در لحظه، اونم بین انبوه اسباب بازی ها واقعا کار سختیه! همین اخلاقش که شاید بچه های دیگه هم داشته باشن باعث میشه که جمع آوری اسباب بازی هاش هم خیلی وقت گیر بشه . چون مجبورم چیزای شبیه به هم یا اونهایی که روشون حساس تر هستش رو جدا کنم...

نمد دوزی

نمیدونم چی شد که من رفتم تو کار نمد دوزی(حالا انگار صد ساله نمد میدوزم و پونصد تا اثر از خودم به جا گذاشتم!!!). اما فکر کنم یک وقتی داشتم تو نت دنبال تزیینات اتاق بچه میگشتم چشمم به این حلقه های اسم افتاد و خوشم اومد. حالا نه به عمرم پارچه نمدی دیدم نه کسی دور و برم از اینا داشته. فقط یادم اومد که یک وقتی (م.ب) از بچه های وبلاگی گفته بود که جوجه نمدی درست کرده. از اون پرسیدم خیلی سخته ؟گفت نه.    وبلاگ م.ب


اون ماه هفت که رفتم خونه مامانم رفتم بازار و یک مقدار پارچه نمدی گرفتم. حالا نه میدونستم که کجاها بیشتر دارن یا رنگ هاشون تنوع داره یا اصلا قیمتش چنده. اینجور مواقع که من به فکر انجام کاری میفتم شب خواب ندارم . واسه همین باید شده بمیرم برم مثلا وسایل انجام اون کار رو فراهم کنم و انجامش بدم تا بتونم به آرامش برسم. بالاخره هی از مغازه ها بپرس رسیدم به یک جایی و چند رنگ پارچه خریدم. نخ نامرئی و یک رنگ هم نخ عمامه.

آقا این چیزای سبک چرا تخمین مقدارشون اینقدر سخته؟ رفتم یک لحاف تشکی و گفتم پشم شیشه میخوام گفت ببین من فقط یک کیلویی دارم. گفتم باشه. یک دنیاااااااااا پشم شیشه به من داد که تا سالها خانواده مون میتونن لحاف درست کنن باهاش!

حالا اومدم خونه مامان خانوم جیغ جیغ که چه خبره مامان اینهمه! جیغ مامان رو رد کردم و رسیدم اتاق. بپر لپ تاپ و دنبال الگو و آموزش و ...اول یک جوجه نمدی آزمایشی درست کردم و تونستم ایرادات کارم رو با همون بفهمم.دیدم اونقدرا هم سخت نیست. البته یادتونه که عمه بزرگه خوشگلم که یادش بخیر باشه خیاط قابلی بود و منو از همون فسقل که بودم دست به سوزن کرده بود.

حالا از اونجایی که من این خصلت مسخره کمال گرایی رو دارم مگه میتونستم تصمیم بگیرم که چی درست کنم!!!!لپ تاپم بس که صفحه توش باز بود و انواع تصاویر حلقه اسم و الگو و ...داشت میترکید. کم کم تونستم بفهمم که یک سری حلقه ها الکی یک تعدادی عروسک جک و جوونور روشون هست اما یک سریشون مفهوم سه تایی یا چهارتایی شدن و خانواده رو منتقل میکنن.خخخخخخ. مرده ادراکات فلسفیم هستم.بالاخره تصمیم گرفتم بنیان خانواده رو میخ بزنم و محکم کنم.این شد که رفتم تو کار مامان جوجه!بابا جوجه! بچه جوجه!!!

اولا پارچه طرح دار نداشتم و واسه اینکه پارچه م از یکنواختی دربیاد از رنگهای مختلف شکلهای هندسی بریدم و دوختم به پارچه سبزه. قرار بود اون جوجه ها هم توی حلقه نصب بشن. اما جوجه ایده داد که اینا رو پایین وصل کن و انصافا خیلی از این ایده جوجه و اجراش راضیم.من تو نت دیدم که اینها رو اگر میخواستی سفارش بدی و برات بدوزن گرون میشد. اما من در مجموع خیلی هزینه ای نکردم.

جدا از اینها همش دلم میخواست یک چیزی واسه فندق درست کنم. بافتنی قدیما یک ذره بلد بودم که یادم رفته بود. نمیدونستم واسش چیکار کنم. الان حس خوبی دارم.

دیگه واسه سقف اتاقش هم یک لوستر قلبی شکل درست کردم. روی کمد دیواری اتاقش هم خوش امدی و اسمش رو چسبونیدم. این کار ساده ای بود. دوختنی نبود. فقط برش دادم پارچه رو.

واسه میز پذیرایی هم فکر کردم که رومیزی نمدی درست کنم. اما بعدش مامانم که از شهرمون اومد یک سری از این پارچه های ترمه که روش کار میکنن واسم از چند سال پیش خریده بود و من یادم نبود که دارم،اونها رو آورد و انداختیم روی میز وسط و خوب شد. اتفاقا دوستم که طراحی داخلیش خوبه به من گفت که تو یک رنگ قرمز بایدبه پذیراییت اضافه کنی و اینجوری اضافه شد. اون رو میزی نمدی هم درستش کردم و انداختم روی میز نهارخوری.اینها عکساشه.






سه چراغ سفید

چند وقت پیش دکتر واسم یک تعدادی از این مکملها و داروهای تقویتی نوشت که مجموعش گرون بود. حالا گرون برای ما که الحمدلله داروی خاصی مصرف نمیکنیم  وگرنه در کل خیلیییی هم گرون نبود. بین اینا یک شربتی بود که جوجه حساب کرد که این هر قاشقش حدود 1600-1700 ارزش داره شربت خیلی هم غلیظ بود و هر وقت میخوردم یک ذره ش میچسبید به قاشق. جوجه میخندید و میگفت غزل درست بخور الان هنوز 200 تومنش چسبیده به قاشق. خلاصه ما تا قاشق مثل آینه به جوجه خان تحویل نمیدادیم سه تا چراغ سفید به ما نمیداد.


حالا چند وقت پیش که خونه بودم یکم کمبودهای وسایل خونه و آشپزخونه رو میرفتیم با مامان میخریدیم یک سری 12 تایی کاسه هایی که مناسب سوپ و آش و اینجور چیزا بود خریدم. عکسش رو فرستادم واسه جوجه که اینم خریدم. جوجه کاری نداره که کی هزینه میکنه ، کلا با خرید اضافه کنار نمیاد. پیام داده میگه خب سوپ خوری که داشتی (6 تا داشتم فقط).چرا دوباره خریدی؟ گفتم ببین جوجه جان ! قیمت هر کدوم اینا اندازه یک قاشق همون شربته دراومده. حراج بود، خوشگل هم بود خریدم.

جوجه: لبخند رضایت...


کلا شربتهای گرون باعث فرح و شادی میشن.

این مدت چه خبر بوده1

جوجه که 22 مرداد با خوف و رجارفت تهران واسه کارای پایان نامه ش، 31 شهریور با لقب "دکتر " و با خوشحالی برگشت. نزدیک به چهل روز نبود و من خونه مامانم بودم.  اینکه  من خونه مامانم بودم کلی حسن داشت :

اول از همه آرامشم بیشتر بود. چون رودروایسی نداشتم. یک وقتایی کلییییییییییییییی کار میکردم یک وقتایی چند روز هیچ کاری نمیکردم. همش هم تو دلم نگران نبودم که زشته و حالا کاش بلند بشم یک کمکی بکنم و...هر وقت هم کار میکردم کل مدیریتش به عهده خودم بود. وسطش یکهو همه چی قاطی نمیشد.

دیگه اینکه خانواده جوجه اینا کلا دو ماه نقاشی خونه و بازسازی و ... داشتن. روزی که من از خونه اونها اومدم خونه مامانم جوری خونه شون به هم ریخته بود که من شب رو مبل خوابیدم. دیگه اونجا شرایط خوب نبود.

بعد هم گفتم مامان جوجه یک نفسی بکشه. اینجوری فقط میخواست نگران کارگرها باشه نه من با این ریزه کوچولو.

خلاصه ما اومدیم خونه مون. خب یک جورایی وقت سیسمونی خریدن بود. من اصلا فکر نمیکردم جوجه چهل روز تهران بمونه. به مامانم گفتم میریم چند تا فروشگاه نگاه میکنیم، ولی جوجه که اومد بعدش میریم خرید. اولش مامانم گفت باشه. بعد کم کم دیدیم نه. این جوجه فعلا گیره و خب کارش هم واجبه. مامانم دیگه یکم ناراحت بود، میگفت مامان خب جوجه چه میدونه چی بخره چی نخره،خودمون میریم. و مرغ من همچنان یک پا داشت که جوجه باید باشه !!!!!این شد که هیچی نخریدیم.


بالاخره 31 شهریور جوجه جان اومدن.روزی که برگشت منم رفتم همون شهر که بتونم برم دکتر خودم و همین طور اکوی قلب جنین. بماند که نتونستم دکتر خودم رو ببینم چون رفته بود مسافرت. خلاصه تصور من این بود که مامان و بابای جوجه که اینجان و مدتها هم هست درگیر نقاشی خونه شون و... هستن اینجا میمونن. من و جوجه میریم شهر محل کار جوجه . چون کلاسهای جوجه شروع میشدن دیگه. اینکه بعد از مدتها با هم هستیم و من از این همه بلوز و شلوارهای تکراری پوشیدن خلاص میشم و کمی شهر رو میگردم واسه وسایل بچه و اگر دیدم مناسبه زنگ میزنم مامانم بیاد و خرید میکنیم .اما زهی خیال باطل...

مامان و بابای جوجه اعلام کردن که همگی با هم میریم . باز هم از سر محبت و لطف ،اعصاب و روان من به هم ریخت. اون بندگان خدا فکر کرده بودن که خب من با این شرایطم بیام تو خونه ای که چند ماهه خالی بوده درست نیست. بیان خونه رو راه اندازی کنن و مواظبمون  باشن و...اینجاهاست که من دقیقا حس میکنم آدم بده ماجرا منم. یعنی من به عنوان عروس ماه هاست که توی خونه اونا زندگی میکنم. (مامان و بابای جوجه هم تو شهر دانشگاه من هم شهر محل کار جوجه خونه دارن). بعد از قضا قراره نی نی هم بیارم. ازم نگهداری میکنن(البته خدایی خیلی سعی کردم بار نباشم و بهانه نگیرم)،مزاحم زندگیشون هستم. یک اتاق مجزا کاملا در اختیارم هست، با احترام باهام برخورد میکنن،هر چی که امتحان داشتم فقط دور درس و کتابام بودم. بعد حالا اونا میخوان بیان خونه خودشون تو شهر دیگه من ناراحت هم میشم. شما بودین حس نمیکردین آدم بده این قصه هستین؟!!!


پ.ن.

اما میدونین تو دل من چه خبره؟ من فقط میخواستم و میخوام یک ذره خودم و جوجه و ریزه باشیم. همین.