سوپ فوری

یک مقدار عدس ریختم توی زودپز، هویج و سیب زمینی هم نگینی کردم روش. بعد گفتم حالا یکم پیاز هم خوبه بریزی که عطر بده بهش. نمک و فلفل و زردچوبه هم اضافه کردم. اون آب مرغی که گفتم از قبل فریز کرده بودم هم ریختم روش! زیرش رو روشن کردم که اون آبه یک مقدای باز بشه و به هم بزنمش. بعد فکر کردم که مرغ هم لازمه . سریع یک مقدار بال و گردن هم آوردم از فریزر بیرون و البته که زمان نداشتم واسه باز شدنش. از مایکروویو هم نخواستم استفاده کنم اونا هم ریختم قاطی سایر مواد و باز یک پیاز دیگه ریز خرد کردم و نمک و فلفل و دارچین و کمی زنجبیل هم اضافه کردم. یکم که اون آب مرغه باز شد مواد رو به هم زدم و جوپرکی که خیس کرده بودم چند دقیقه ای هم ریختم روش. آب اضافه کرم و در زودپز رو بستم و یک ساعت و نیمی گذاشتم بپزه. چهل و پنج دقیقه  مونده به افطار در زود پز رو باز کردم  و نگم که چه رنگ و لعابی بهم زده بود!  بال و گردنا رو آوردم بیرون، گوشتاش رو جدا کردم (البته فقط بالها. گردنا رو گذاشتم بعدا مهرداد گوشتاش رو جدا کنه و میل کنه!). گوشتا رو تکه و ریش کردم و ریختم توی مواد قبلی. جعفری و گشنیز خشک هم ریختم و چند دقیقه ای که گذشت  یک کوچولو ورمیشل هم اضافه کردم و به هم زدم. هر از چندی بهش سر میزدم و  بهم میزدم که ته نگیره. افطار که شد چشیدم دیدم فقط به جز آب لیمو که همیشه آخر کار یکم میریزم هیچ چیز کم و زیاد نداره! یعنی نمک و فلفل و سایر طعم ها کاملا به اندازه و دقیق

اینجوری من یکی از خوش مزه ترین سوپهای عمرم رو پختم!!!

حالا اگر یادم نرفته بود امروز قراره سوپ بپزم و کلیییی وقت داشتم و از اون بدتر اگر قرار بود واسه مهمون یا یکی دیگه سوپ بپزم، هزار جور رنگ و طرح و روش به کار میبردم، ساعتها زمان صرف میکردم، بهترین قسمت مرغ رو استفاده میکردم، تازه ترین سبزی محل رو میریختم توی سوپه، آخرش هم یک گیری یک جاش پیدا میشد.آخه چرا

یک فروند بی جنبه ی خود شیفته

راستی نگفتم که...

استاد نمونه وارد می شود...

ببخشید دیر اعلام میکنم. تازه از عرش برگشتم.


پ.ن: مراسم  روز معلم رو مجازی  برگزار کردند. به فندق گفتم بیا بابا رو از لپ تاپ ببین. عکس مامان هم قراره نشون بدن. خلاصه بعد از یکساعت رسیدن به معرفی اساتید نمونه و بعد از چند نفر نوبت من شد. آقا مجری فامیلی منو اشتباه خوند و سریع هم تصحیح کرداااااا ولییییی من اینجوری(الکی).

تا مهرداد رسید خونه گفتم آخه چرا؟چرا؟ (دیگه خودش میفهمید چیو میگم)

گفت اتفاقا به آقای فلانی گفتم این بنده خدا که فامیلیش رو اشتباه خوندی خانم منه! الان پام برسه خونه میگه (آبرو نمیگذاره واسه آدم که)

بعد شب دیدم داره با همون همکاری که مجری بود چت میکنه و میگه غزل، آقای فلانی عذرخواهی میکنه...

خدایی مهم نبودا. شوخی میکنم همه اینارو. ولی من خوشم میاد از هر چیز کوچیکی یه سوژه مسخره بازی واسه چند روز جور بشه.

مثلا الان چند روز هستش که منو تو خونه استاد نمونه صدا میکنندیا مهرداد میگه تا حالا یک استاد نمونه اینقدررررر از نزدیک ندیده بودم

هدیه مون هم زیر نیم میلیون کارت هدیه است. میدونم که هیچی نیست و شما فکر کنید که هدیه بقیه از اینم کمتره. اما من مدتهاست که قید پول رو زدم.

مایکل

یادمه چند سال پیش مدتی مهرداد رو توی خونه  "نعمت" صدا میکردم. یعنی خیلی شیک میگفتم: نعمتتتتتتت! و ایشون هم جواب میداد :بله!

قضیه هم این بود که بهش میگفتم تو نعمت زندگی من هستی و این شد که قرار شد مدتی نعمت صداش کنم.

حالا چند روز پیش میبینم مهرداد چپ میره راست میاد به من میگه: "مایکل"! منم جوابش رو میدادم. چون معلوم بود مخاطبش منم! بعد یکم فکر کردم فهمیدم چرا اینو میگه

در جریانید که غزل خانم پس از سی و پنج سال زندگی هنوز رانندگی بلد نیست!!! از اول ماه رمضون عصرا که دیگه جون و نای هیچ کار دیگه ای نیست میریم نیم ساعت ، چهل و پنج دقیقه ای تمرین رانندگی!!! اینه که همسر همیشه خجسته ی من، اینجانب رو مفتخر به اعطای لقب "مایکل" (شوماخر) کرده و هر بار که اینو میگه یک لبخند شیطانی هم میزنه

پ.ن1: این روزا فندق توی خونه سوار ماشین خودش که میشه شنیدم که با خودش حرف میزنه و میگه: کلاچ بگیر! گاز کم. گاز کم! این موتور که رد شد دور بزن. تیز داره میاد! فرمون رو هم به همون شیوه ای که مهرداد به من میگه (خیلی شوماخری) میچرخونه.

پ.ن2: سرنوشت شوماخر هم غم انگیزه واقعا!

پ.ن3: ی خاطره دیگه هم یادم اومد. ورودی دانشگاه نگهبانی بود دیگه. دانشگاه ما خیلیییییییییییییییییی بزرگ بود. دانشکده مون هم خیلیییییییییییی بزرگ بود و جدا از مجموعه دانشگاه یک جای دورتری بود. یکوقت میخواستیم با ماشین یکی از بچه ها بریم توی دانشگاه و یک سری جزوه اینا کپی بگیریم توی مرکز کپیش. فقط بچه هایی که برچسب مجوز ورود به محوطه و پارکینگ دانشگاه داشتن میتونستن وارد بشن. دوستم برچسب نداشت. نگهبانی رو راضی کردیم که بابا ما زود میریم و زود برمیگردیم. بالاخره نگهبانی از پس چهار تا دختر شیطون پر سر و زبون برنیومد ! گفت باشه برو ولی دو دقیقه ای برگشتیا. دوستم گفت باشه. گاز رو گرفت و وارد شد. همین که مانع رو رد کرد، ایستاد کله ش رو از پنجره ماشین کرد بیرون خطاب به نگهبانی گفت مگه من شوماخرم که دو دقیقه ای برگردم.باااااای و گاز رو گرفتاااااا(من هر وقت این خاطره و اون لحن دوستم و قیافه انتظامات رو یادم میاد با همه وجودم میخندم.حیف متن مثل خودش نیست)


استاد نمونه

دانشگاه مهرداد اینا میخواد چند تا استاد نمونه معرفی کنه. یک سری فرم نظرسنجی فرستادن واسه بچه ها، مدیر گروهها هم نظر میدن، نتایج نظرسنجی های دو ترم گذشته هم تاثیر داره. حالا هدیه خاصی نداره ها ولی دلم میخواد انتخاب بشم. کلیییی سوژه میشه تو خونه میخندیم. بماند که یک دور هم من پرتاب میشم به عرش و سیر میکنم و برمیگردم

نتایج رو مهرداد خودش بررسی میکنه. الان صدا زده میگه خانم دکتر بیا چند تا نظر هم واست نوشتن بخون. با هر کدومش کلیییی ته دلم قیلی ویلی رفت و نشناخته یک ماچ محکم به کله شون فرستادم.

حالا یکوقت ازشون عکس میگیرم میگذارم اینجا.

مهرداد خودش هم چند تا نظر داشت.همش گفته بودن سخت گیره و ارفاق نمیکنه و ...طفلک پسرم. آخه اونا بچه های مهندسی هستن کلا فازشون فرق داره و واقعا مدل درسهاشون و سطح بچه ها با دانشکده ای که من هستم متفاوته.

خلاصه دعا کنید انتخاب بشم. روحم شاد بشه

من، غزل در سی و پنج سالگی

من غزل هستم. واقعا در خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم. اما نه از اون مدلهایی که مثلا خانومهاشون پوشیه میزنن و یا مردهاشون اجازه نمیدن خانم ها واسه خرید بیرون برن و از این دست تعاریف که من برخی رو دیدم و برخی رو شنیدم. خیر. اونجوری نه.

هیچوقت خانواده پولداری نبودیم اما هیچوقت هم سفره مون خالی نبود. همیشه همه چیز حتی بیش از نیاز موجود بود الحمدلله. اما مثلا اینجوری نبود که هر وقت هر چیزی میخوایم بخریم و مد روز باشیم  و... راستش اصلا من هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که اینجوری بوده باشه که مثلا ما با مامان یا بابامون بریم خرید و بگیم چی میخوایم یا نمیخوایم... خاطراتی دارم از اینکه مشهد که میرفتیم دیدن خانواده پدرم اونجا گاهی میرفتیم بازار و خرید ولی توی شهر خودمون نه. (یا خیلی محدود) . اما خب به هر حال بچه های نامرتبی هم نبودیم. پدرم در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود، از اینجور خانواده ها که یک ویلای چند هزارمتری خونه شون هست و کلی ملک و زمین و زیردست و ...اما در حدود 30 سالگی پدرم اتفاقاتی میفته که ناگهان همه خانواده ی پدر مجبور میشن تقریبا همه چیز رو از صفر شروع کنند و این وسط بابا به خاطر عقاید خاص خودش و سبک زندگی که انتخاب میکنه هیچوقت به اندازه بقیه خانواده ش ثروتمند نشد (بعدا از بابا میگم).

با اینکه من در این خانواده بودم و شاید خیلی وقتها خیلی چیزها رو هم دوست داشتم که داشته باشم اما هیچوقت حس نکردم که گذشته بدی داشتم. هرچه که میگذره هم بیشتر سعی میکنم خانواده م رو درک کنم و هیچ طلبی ازشون ندارم. من همیشه ادم مغروری بودم.(برای خواسته هام). وقتی چیزی میخواستم خودم پیش خودم آنالیز میکردم که آیا احتمال داره اگر مطرحش کنم بهش برسم؟ وقتی حس میکردم احتمالش کمه بدون درخواست ازش میگذشتم. دوست نداشتم نه بشنوم. دوست نداشتم کسی بخاطر خواسته ی من به زحمت بیفته. همیشه هم سعی میکردم قشنگ ترین روزها و خاطراتم رو به یاد بسپارم. نمیدونم چرا اما حتی روحیه م به صورت خودکار انگار اینجوری بود. قشنگی ها (که کم هم نبودند) بیشتر به یادم میموند. حتی این روزها که بزرگسال محسوب میشم گاهی باید بشینم خاص و ویژه فکر کنم تا خاطرات سختی های گذشته رو به یاد بیارم.

 کودکی شادی داشتم. همیشه با بابام اینور اونور میرفتم . بابا آدم فعالی بود و خوش ذوق و هنرمند. من ناخودآگاه می آموختم. واسه ارتباط با دوستان و شاگردانش هیچ سخت گیری نسبت به من نداشت . چون از بچگی من با اینها بزرگ شده بودم واسه همین من کلا ارتباط گرفتن با آقایون خیلی برام راحت بود همیشه. (جوری که گاهی بعدها واسه افرادی که تازه با من آشنا میشدند باعث سوء تفاهم میشد که این چرا اینقدر راحته! اما مدتی که میگذشت متوجه میشدند که من کلا این شکلی هستم. راحت و صمیمی).

خیلی فعال بودم. درسم همیشه خوب بود. بدون هیچ کمک و کلاسی. درسته که اونوقتها شاید کلاس های خصوصی به اندازه الان مرسوم نبود اما وجود داشتن و در حد خودشون هم پر رونق بودن (حداقل توی شهرما). انواع مسابقات و فعالیتهای فوق برنامه مدرسه خوراک من بود. در بعضی همیشه اول و بهترین و در بعضی دستی داشتم. هیچوقت یادم نمیره یک روز یکی از آموزش و پرورش شهرستان زنگ زد خونه مون . دوست بابام هم بود . به بابا گفت که میشه با غزل صحبت کنید که یکی از این مسابقاتی که میخواد بره استان رو انصراف بده جاش  نفر دوم  بره؟  همه زندگیم خلاصه میشد به مدرسه و تمام رویدادهای کوچیک و بزرگ درونش، اردوها، فعالیتها، جشنها و مراسم هایی که پای ثابتشون بودم. بیرون از مدرسه تفریح خاصی نداشتم البته.

تابستون برام جذاب نبود. نه مسافرتی نه مهمونی ...گاهی میرفتیم مشهد دیدن مامان بزرگ و خانواده ی پدرم. اما واقعا فقط در حد گاهی بود. چند سالی یکبار.من فقط یکبار وقتی دبستانی بودم یک کلاس تابستونی رفتم. خیلی هم واسم جذاب بود.

ژنتیکی خطم خوب بود. بابام هم خطاطیش خوب بود. ژن نقاشی حس میکنم کمتر به من رسیده بود اما دوران دانشجویی وقتی یکبار بنا به شرایط خاصی یک کلاس نقاشی فوق العاده با یک استاد مشهور فوق العاده رفتم تازه فهمیدم من فقط کشف نشدم. همین...

پایین ترین معدل دوازده سال تحصیلم در بهترین مدرسه شهر و در رقابت با بهترین ها 19.19 بود که مربوط به امتحانات نهایی سوم دبیرستان بود که یادمه میگفتن سال سختی بوده. از کنکور الان نمیخوام بگم. باشه یکوقت دیگه... سال دومی که کنکور دادم من فقط همون سه رشته پزشکی، دندان و دارو قبول نمیشدم. و البته اون سال اینجوری بود ...دانشگاه آزاد هم اصلا ثبت نام نکردم . میدونستم که حتی اگر قبول بشم (که مسلما راحت قبول میشدم) از عهده هزینه هاش برنمیایم. (جالبه که من حتی این چیزها رو نمیپرسیدم. خودم تصمیم میگرفتم!) اولین رشته دیگر انتخابیم در شهر انتخابیم قبول شدم و رفتم دانشگاه. از دانشگاه هم بعدها میگم اما در سالیان بعد همه حسرت من شده بود این که چرا من نموندم اینقدر بخونم و امتحان بدم که مثلا دندونپزشکی قبول بشم. زمان ما همه خوبا میرفتن دندونپزشکی. پزشکی در رده دوم علاقه بود. بماند که بعدها بعضی از دوستان دانشگاهم دوباره امتحان دادند و رفتند دندون پزشکی. حتی دوستان دیگری در اطرافم. اما خب من زمانی که به این موضوع فکر کردم از عهده هزینه دانشگاه آزاد برنمیومدم و مهرداد هم از کل فضای فکری من آگاهی نداشت. دیگه بعدها هم که اومدم دکترا خوندن و ...

من هرچه فکر میکنم در این 35 سال زندگیم تنها چیزی که هر از مدتی باعث آزار روحی من شده همین بوده که حس میکردم من از هر جهت واسه رسیدن به این آرزوم شایسته بودم اما همه اتفاقات دست به دست هم دادند که نشه. همیشه هم خودم رو سرزنش میکردم. شاید همین جایی که من الان هستم (نه از لحاظ مالی که من در واقع مدرکم توی دانشگاهه و اجازه کار ندارم و البته که الان کاری هم دم دستم نیست)، بلکه از لحاظ ظاهری و پرستیژی آرزوی خیلی ها باشه اما من هرچه گذشت و متاسفانه بازار کار همه حتی بهترینهای رشته های دیگر اگر نگیم بد شد، حداقل به اندازه دوستان گروه پزشکی (در آن سطحی که من دیده ام و از نزدیک مطلعم) عالی نشد، هر چه گذشت این حس بیشتر درون من رو آزرده و ناراحت کرد. بارها و بارها این اواخر به خودم گفتم غزل گاهی خودت رو بغل کن. از خودت و اون همه تلاشت تشکر کن.تو روزهای سختی گذروندی . تنهایی واسه خیلی چیزها زحمت کشیدی.حتی به خودم گفتم اشکال نداره گاهی بهش فکر کن اما کمش کن...چقدر این تن و روح باید واسه چیزهایی که همش در اختیار تو نبوده لطمه ببینه. خلاصه که دارم به خودم کمک میکنم. اما گاهی هم نمیشه...البته که باید دیگه تمومش کنم.

من در 35 سالگی دوست داشتم یک خانمی باشم با یک درآمد خوب و بتونم با پولم  هر کاری که دوست دارم در حد معقول و مرسوم انجام بدم. دوست داشتم خانواده م رو همه جوره تامین کنم. اما  نیستم.

میخواستم فکر کنم و بنویسم که دیگه دوست داشتم در 35 سالگی چی داشته باشم که ندارم اما راستش هیچی توی ذهنم نیست که واقعا آزاردهنده باشه و در واقع بدون فکر کردن راحت بتونم به ذهن بیارمش!!! آره من آرزوهایی دارم اما واسه بعضی هاش حس میکنم هنوز دیر نیست و اینه که نمیخوام مثل حسرت بهشون نگاه کنم.

میخوام بگم از چیزهایی که دارم و خداروشکر کنم. شاید کمی حالم بهتر باشه در این نیمه راه زندگی!

من غزل در 35 سالگی خداروشکر میکنم که سالمم . الحمدلله مشکل خاصی ندارم و این یک نعمت بزرگه.

هنوز نعمت وجود پدر و مادرمم رو دارم و الحمدلله که هر آنچه ازشون به یاد میارم زحمت و تلاششون هست. هرچه بیشتر میگذره هم بیشتر متوجه سختی های روزگار و شرایط متفاوت زندگی آدمها میشم و حتی اندک مواردی که از سختی های گذشته یادم میاد هم دیگه ازاردهنده نیست و قابل درکه. ارزو میکنم عمرشون طولانی باشه و من بتونم روزهایی رو ببینم که کمتر از این روزها دغدغه دارند.(خیلی غصه میخورن واسه دو تا داداشهام)

من در 35 سالگی یاد گرفتم که رفتارهای خودم و دیگران رو از چند زاویه ببینم و آنالیز کنم و درکشون کنم. واسه اینه که مدتیه خیلی راضی تر و شادتر هستم و الکی خودمو ناراحت نمیکنم که فلانی اینو گفت یا اینکار رو کرد.

من بر خلاف پستهای اینستاگرامی و استاتوس های ملت ! یاد گرفتم که لازم نیست همه رو از زندگیمون حذف کنیم فقط کافیه کمی نوع نگرشمون رو تغییر بدیم و کمی هم روی خودمون کار کنیم که بتونیم با ذهنی آروم تر و خالی از پیش داوری اجازه ندیم کسی پاش رو توی محدوده ی شخصی ما بگذاره. همه آدمها (اکثر) جنبه های خوبی هم دارند که گاهی با رفتار شایسته و سنجیده ما فرصت پیدا میکنند اون بخش رو هم نشون بدن. (حالا دیگه اگر خیلییییی داغونن هم شوتشون میکنیم بیرون ولی الحمدلله من تو زندگیم همچین آمی نبوده)

من توی این سن دوستان زیادی دارم که با اطمینان میگم عاشق من هستند و بی نهایت دوستم دارند. بدون هیچ چشمداشتی. من همه تلاشم رو کردم که به همه حس خوب منتقل کنم. خیلی مراقبم که کلماتی که از دهنم بیرون میان تاثیرشون چیه. کجا بگم و چی بگم. چطور بگم. چقدر بگم. اینه که به جرات تواضعم رو لحظاتی کنار میگذارم و به خودم افتخار میکنم که مهربونم. که سنگ صبورم. که راز دارم (روز به روز روی خودم کار کردم تا رسیدم به اینجا که حرفی از کسی به جایی نبرم حتی ناخواسته)، که بی چشمداشت میبخشم، واسه کمک اگر از دستم بیاد نفر اولم، که همه تلاشم رو کردم که آدمها رو بر اساس ظاهر، پوشش، عقاید سیاسی و مذهبی،خانواده و آنچه که دیگران میگویند و من هنوز ندیده ام قضاوت نکنم. (البته که هر روز باید در این زمینه کار کرد و مدام خطر لغزش هست).من دوستان زیادی دارم که دلم بهشون گرمه. شاید دوستی که همه زندگیم رو واسش بریزم وسط کم دارم و البته که یاد گرفتم توی این سالها که نیازی نیست همه چیز وسط باشه ، اما مطمئنم مجموع این دوستان در حد توان در زمان لازم به کارم میان و البته که همین محبتشون برام کافیه.

من به خواست و لطف خدا پسری دارم که تنهایی و بدون زحمت دادن به دیگران سه ساله هر آنچه از دستم براومده برای تربیتش انجام دادم و اینقدرررر آروم و مهربون و ناز و همراهه که گاهی خجالت زده م میکنه

من به لطف خانواده م خیلی کارها یاد گرفتم... مطالعه، تلاش برای یافتن چیزهایی که میخوام، هنر استفاده از دستام، ذوق و شوق دیدن هنر، لذت شناخت و شنیدن موسیقی، اصول روابط اجتماعی، قدرت بیان فوق العاده، اعتماد به نفس (که گاهی به سقف میرسه !!!)، دست و دلبازی ، مدیریت مالی، تواضع، ادب و خیلی چیزهای دیگه که همیشه بابتشون ممنونم.

آرزو دارم یکبار هم که شده اصولی برم و روی خطم کار کنم، سبک نقاشی مورد علاقه م رو دنبال کنم و همه ی خونه مون که خالی گذاشتم رو یکروز در آینده نه چندان دور با کارهای نه چندان حرفه ای و کامل  اما مسلما شیرین و لذت بخش خودم پرکنم. این خیلییییی برام مهمه. به خودم میگم اگر به بعضی چیزها که میخواستم نرسیدم نباید باعث بشه که خودم رو از لذت ارزوهای دیگه ی زنگیم محروم کنم. شاید اگر به اینها برسم بیش از آنچه که الان فکر میکنم برام با ارزش و شادی بخش باشه.

آرزومه یک روز از کارهام نمایشگاه بزنم!!! نه یک نمایشگاه الکی ها یک نمایشگاه خوشگل و حرفه ای. حالا هنوز خیلی راه دارما اما هر وقت ناخنکی زدم یهو اندازه یک ادمی که چند ساله کار میکنه از خودم استعداد نشون دادم. اینه که امیدوارم اگر مدتی بچسبم به قضیه میتونم یک تکونی به هنر خانواده سه نفره مون بدم

و اینکه... اگر همه ی عمرباقیمونده م رو شبانه روز بشینم و شکر کنم حس میکنم نمیتونم بخاطر یکی از نعمتهای خوب خدا درست و حسابی قدردانی کنم. اینه که حتی نمیتونم درست در موردش بنویسم. باشه یک وقت دیگه...

فقط میگم خدایا من نمیدونم کی، کجا، چه وقت، چه کار خوبی انجام داده که باعث شد به عنوان پاداش همچین مردی رو بگذاری سر راه زندگی من...اما بدون که خیلی ممنونتم... خیلی... من هر وقت به این مرد نگاه میکنم حس میکنم دیگه اجازه ندارم از خدا چیزی بخوام و خدا واسم سنگ تموم گذاشته. اما دیگه چه کنیم که میگن از خدا اندازه بزرگیش چیزی بخواین. اینه که من همچنان در درگاه شما نشستم و مدام پیغام میفرستم. خدایا این مرد رو واسم نگه دار. اجازه بده تا روزی که چشمام رو میبندم و از این دنیا میرم سایه لطف و محبتش بر سرم باشه.