معمولا میبینم که مامانم چادر نماز جدیدی واسه خودش دوخته. پارچه داره از قبل یا ممکنه هدیه گرفته باشه. یعنی اینجوری نیستش که بره پارچه بگیره اما اگر چیزی داره میدوزه.
حالا من اون زمان که رفتیم مکه (عمره دانشجویی، ماه عسلمون هم محسوب میشد یکجورایی)، از یک پارچه چادر نمازی خوشم اومد، چند قواره ای گرفتم و یکیش رو با خودم همه جای مسجدالحرام چرخوندم و به کعبه هم متبرک کردم و وقتی برگشتیم دوختم...همیشه همون رو واسه نماز سرم میکنم و رنگ و روش هم سر جاشه.
اما واسه م جالبه که مامانم چادر نمازهای جدید میدوزه، شاید مامانم به نماز اهمیت بیشتری میده و برای نماز بهتر آماده میشه، بیشتر ذوق داره.
من اوضاع نمازهام مورد پسند خودم نیستش، مثلا اول وقت نیستن. البته باز خوبه که مدام به خودم تذکر میدم و سعی میکنم خرابتر نشه. اما خب انگار همیشه ذهنم مشغول خیلی چیزهاست...حتی سر نماز. یادمه یکبار یکی از دوستای مهرداد گفت کنکور که داشته و درگیری ذهنیش زیاد بوده، مدام به خودش میگفته کنکور که تموم بشه دیگه با توجه بیشتری نماز میخونم ...اون زمان که این خاطره رو تعریف میکرد دانشجو دکترا بود و گفت که هر چه گذشت دیدم هیچوقت دغدغه و فکر و گرفتاری کمتر نمیشه (که بیشتر میشه)!
دلم میخواد بعضی وقتها برم مسجد، نه واسه خودم. بخاطر فندق...اجباری نیست براش...فقط دلم میخواد آشنا باشه...حالا خودش چیزی رو نخواست نخواسته دیگه...
امروز آشپزی نداشتم، انواع غذا توی یخچال بود و گفتیم مصرف بشه خدای نکرده حیف نشه. واسه فردا هم برنامه ریزی ذهنی کردم که مرغ درست کنم بعد بگذارم لای پلو دم کنم...تو اینترنت هم چک کردم دیدم غذاهایی تو همین مایه هستش و حتی مجبوس عربی انگار به همین سبک آماده میشه. حالا ببینم چی میشه. ادعای آشپزی و دستپخت خوب ندارم اما اگر دستم باز باشه واسه استفاده از مواد اولیه و ادویه و... ترکیبات خوبی آماده میکنم و ندیدم کسی ناراضی از سر دستپخت من بلند بشه.
شستشوی زخم به روزی دو بار کاهش پیدا کرده و دیگه فقط یک چک و تمیز کردن ساده س و البته امیدوارم مشکل جدیدی به وجود نیاد... همچنان زمان لازم هستش واسه بسته شدن ولی آنچه من میبینم عالی پر کرده و رنگ بافت کاملا طبیعی و شفاف و خوب. بماند که چون مامان حالت تهوع رو در روز کم و بیش دارند مدام نگران میشن. البته از نظر دکترشون قضیه اکی هست و چند روز باقی مانده آنتی بیوتیک رو باید مصرف کنند.
تولد فسقلی هم رفتیم دیشب و خوش گذشت و واسش چراغ مطالعه مدل بچگونه گرفتیم عجله ای... توی یک پاکت هدیه گذاشتیم اما خود جعبه چراغ مطالعه رو کادو نگرفتم. همه ش حس میکنم شاید بد بوده باشه اما واقعا میخواستیم دیر نرسیم. همش دلم میخواد به مامان فسقلی بگم اما میگم این زشت تر هست. انگار میخوام یادآوری کنم که هدیه دادم. حتی اسم و رسممون هم ننوشتیم!!!! یعنی یک چیز عجله ای یهویی...واسه هدیه مهاجرتشون هم مهرداد به دوستان دیگه زنگ زد و اونها از قبل تهیه کرده بودند و قرار شد ما هم در هزینه شریک بشیم. واسه بچه هایی که سری قبل مهاجرت کردند هم همین کار رو کردیم. اونم خداروشکر اکی شد. چه حس عجیبی بود... هم خوشحال هم ناراحت... هر بار حال غریبی هست که یکی میره...
به فندق گفتم امیر داره میره آمریکا...گفت: دوست داره بره؟!
مهرداد گفت طرف عصر و شب درگیری مون کمتر شده، با دوستات قرار بذار برو یا بریم بیرون... اما هم بی حوصله ترینم، هم عملا برنامه ریزی سخته. مثلا همین امروز مهرداد و بابا از پنج عصر رفتن دکتر و همین چند دقیقه پیش زنگ زد که کارشون تموم شده( الان ۹:۵۰ ).
حال جسمی و هورمونی قاطی... فندق هم بسیااااارررررر اهل گفتگو و بازی و... منم مامان همیشه در خدمت. شاید این روزها که سرم شلوغه بازی کمتر انجام بدم، اما تقریبا هیچ سوالی بی پاسخ نمیمونه و تقریبا اصلا عادت نداره من رو مخاطب قرار بده و من ردش کنم. حوصله خودم هم ندارم...واسه این دلم میخواد نامرئی باشم. یعنی کار میکنم، زندگی رو حواسم هستش فقط مخاطب کسی نباشم...سه بار مار پله، یک بار منچ، چهار یا پنج بار بازی اونو، چندین گفت و گوی مهم در رابطه با ماشینهای دو گانه سوز، روشهای نجات یک انسان که در گل گیر کرده، ابزارهای آتشنشانی ، خاطرات ماشینهایی که جای نامناسب پارک میکنند، درخواست گوگل کردن چند مدل ماشین برای نقاشی ...و البته گوش فرا دادن به یک کنفرانس در رابطه با رنگ تاکسی ها در کشورهای مختلف فقط بخشی از فعالیتهای این مادر مرئی هستش.( انصافا کنفرانسش خیلی قشنگ بود که دلم نیومد رد کنم... و با عبارت « دوستان سلام» شروع کرد)
به همه اینها اضافه کنم که زنگ زدم خونه مون. بابام گوشی برداشتند...در بین صحبتهاشون فهمیدم مامانم اصرار دارند که حتما برن اربعین کربلا، پیادهروی. فکر میکنم چهار یا پنج بار تا الان رفتند... از خیلی سال پیش، قبل از این همه تبلیغ و...روی این مسأله. پارسال بابام به قیمت خرد و له شدن اعصابشون، برای اولین بار گفتند راضی نیستند که مامان برن. نه اینکه واقعا راضی نباشند. مامانم دیابت دارند و خب دیگه سن ۷۰ سال هم شوخی نیستش.مامان الحمدلله سر حال هستند و همه امور خودشون و منزل رو انجام میدن. اما شرایط اونجا، گرما و خب تغذیه و خواب و... که به هم بریزه همه میدونیم یعنی چی... اما متأسفانه مامانم در موضع انکار هستند. بابا گفتند که دیگه توان ندارند مقاومت کنند... کاملا درک میکنم. متأسفانه منم هیچی دیگه به مامان نمیگم. کمر به نابودی اعصاب ما بستند. کاش یادمون باشه که وقتی بزرگتر هستیم هوای کوچکترها رو داشته باشیم... الحمدلله مامان عزیز، سوژه نگرانی چند وقت بعد رو هم فراهم کردند.
بگذریم... یکی از قشنگی های اینجا که البته فرصت استفاده از اون کم پیش میاد اینه که فرش میندازم روی تراس حیاط خونه، دراز میکشم و البته که موبایل دستم هستش. این پست رو با نگاه به چند تکه ابر سفید وسط سیاهی آسمون نوشتم.
پیرو اینکه مغزم مدام در حال گشتنه واسه اینکه بفهمه مشکل من چیه ...
یادم افتاد کمال گرام... حس همکاری کمی دارم...
باید بیشتر درباره ش بنویسم...
واقعا چقدرررر اخلاقهای بدی دارم که پشت ماسک لبخند و مهربونیم قایم کردم... مشکل اینه که زمان تحت فشار بودنم که زیاد میشه ماسکم کمی کنار میره... بی احترامی یا بی ادبی نمیکنما...ولی میرم تو فاز سکوت یا ارتباط چشمی نمیگیرم... و چون این با شخصیتی که بقیه همیشه میبینن در تضاده، به نظر میرسه انگار قهرم یا عصبانیم... یعنی من فکر میکنم احتمالا از دید بقیه این باشه...
کلی مثال از اخلاق خودم و بعضی از اعضای خانواده پدریم یادم اومده از چند ساعت پیش... حس میکنم همه همین مشکل رو داریم...تفاوت در مقاومت ماسکمون هست!!!!!!!!
دیروز رفتم فندق رو از مهد کودک بردارم، یکی از مربی ها میگه: فندق امروز به همه بچه ها میگفته که ما قراره یک خانواده چهار نفره بشیم! خیلی هم خوشحال بوده و ذوق میکرده!!!!!!
من گفتم جدی؟؟؟؟!!!!! خندیدم و گفتم نه، واقعا خبری نیست و فندق آرزوهاش رو گفته!
مربی گفت که خب فندق رو به آرزوش برسونید
چند ماه پیش هم یکوقت یکی از فامیل مهرداد اینا که با هم نزدیک هستیم زنگ زد و ضمن احوالپرسی گفت غزل جان، فندق به محمد( شوهرش) گفته که مامانم میخواد برام یک داداش بیاره!!! چند بار دیگه هم گفته و محمد گفته فکر کنم خبریه...
حالا ما این فامیل رو مرتب میبینیم و با هم صمیمی هستیم و زدن این حرفها کاملا اکی هست و موردی نیستش... خندیدم و گفتم خب اگر چیزی بود بالاخره میدیدین دیگه! فامیل هم کلییی خندید و گفت منم به محمد گفتم اما اینقدررر فندق جدی بوده که ما هم به شک افتادیم.
گاهی هم فندق یهو میگه مامان همین فردا صبح برید یک خواهری از بیمارستان برام بیارید!!!!!!! توی دلم میگم واقعا اگر اینجوری بود صبح میرفتم به جای یکی، دو سه تا میاوردم!!!
البته ما هم یک مقداری آمادگی بهش دادیم و اجازه دادیم خیالپردازی کنه. اما خب بچه ها صبر ندارن دیگه... خیلی زود بوده
خبری نیست واقعا ولی واقعا دوست داریم که یک فسقلی دیگه داشته باشیم... حیف سنم و خواسته های دیگه م اجازه نمیده وگرنه حتی دلم بیشتر هم میخواست. عجیبه اینهمه علاقه یکی مثل من به بچه!!!!!!!!!!
ماشین ظرفشویی بالاخره از اتاق کار خارج شد و رفت آشپزخونه سر جای خودش قرار گرفت اما میگم... آقا چرااااااا اینقدرررررر این ظرفشویی چیز میز لازم داره؟؟؟؟ همه ش هم گرون!!!!!!!
قرص شوینده در انواع و اقسام مدلها...
یک جا گفته هر چند بار که قرص استفاده میکنید، ژل هم استفاده کنید!
جلا دهنده
نمک
جرم گیر
بوگیر
حالا ما چون از نظر خودمون خرج کردیم واسه ظرفشویی، گفتیم همه رو هم برند فینیش بخریم. البته که برندهای دیگه هم زیاد تفاوت قیمتی نداشت!!! یعنی دیشب یکساعت رفتیم بیرون و اومدیم یک عالمه پیاده شدیم! چند قلمش هم اینترنتی کمی ارزونتر بود از اونجا قراره بگیریم. خلاصه که میخوام لباسشوییمون رو ویژه تر گرامی بدارم. طفلک همیشه ارزونترین پودر لباسشویی رو واسش میگرفتیم و تمیزترین لباسها رو بهمون تحویل میداد! فکر کنم قراره همه صرفه جویی هایی که برای لباسشویی کردیم رو این ظرفشویی تلافی کنه! حالا امیدم به اینه که یک سری موارد مثل شوینده و اینا مدتها استفاده بشه و البته اینکه من ظرفشویی خریدم که مواظب جونم و وقتم باشم.
همینجوری یادم افتاد که بگم مامان من کلا واسه بعضی چیزها خیلی سخت میگرفت و میگیره. مثلا یادمه تنها پودر لباسشویی که استفاده میکرد پودر دریا بود. خیلی براش مهم بود این باشه. یا مثلا تا پونصد سال ما فقط مایع ظرفشویی گلی داشتیم، الان قفلی زده روی پریل (که انصافا عالیه) و شما حساب کنید روی خیلی چیزهای دیگر هم همینطور بود. من از اول با خودم قرار گذاشته بودم اینجوری نباشم. تا جای ممکن کمش کنم این اخلاق رو. چون مثلا میدیدم سختی هاش رو. بابا گاهی کلیییی میگشت تا حتما هر چی مامان میخواد رو پیدا کنه، یا گاهی اون مورد مد نظر مامان گرون بود یا مدتی نایاب میشد و...اینه که با اینکه منم یکجورایی سخت گیر محسوب میشم اما خیلییی روی خودم کار کردم و میکنم که هر جا میشه منعطف باشم. مثلا همین پودر لباسشویی من اوایل چند بار امتحان کردم دیدم اصلا نوع پودر در تمیزی که مورد انتظار من هست اثری نداره، همیشه پودرهای تخفیف خورده و ارزون خریدم و لباسها هم مشکلی نداشتند. حالا این ارزونها گمنام هم نبودن، تاژ، آ ب ث و... ولی خب دنبال برندش نبودم. تو چیزهای دیگه هم همینطور. واقعا آدم آرامش میگیره اینجوری. هر جا نمیتونم خودم رو راضی کنم مشخصا میبینم که الکی وقت و اعصاب و انرژیم هدر میره. خلاصه که اگر خیلی منعطف و راحت هستید قدر خودتون رو بدونید
پ.ن: مامانم تا سالها ماشین لباسشویی نداشت و بعد هم دوقلو داشت. الان به تازگی چند ماهه که این مدلهای اتومات رو داره...لباسهامون رو سالها با دست میشست و خیلی هم دقیق و تمیز بود و واقعا دمش گرم. یادمه بنده خدا اول همه لباسها رو با یک مدل خاص صابون میشست. بعد با پودر میشست. با چه دقتی آبکشی میکرد...تا همین چند ماه پیش که بالاخره با هزار تا توپ و تشر و آدم بده شدن راضی شد ماشین لباسشویی رو براش بگذاریم، هر بار که لباس ها رو میریختم ماشین و چند دقیقه بعد یک عالمه لباس تمیز تحویل میگرفتم دلم پیش مامانم بود. این سری که رفتم خونه دیدم تند تند ازش استفاده میکنه خیلی آرامش گرفتم. درسته که کاش زودتر این اتفاق میفتاد اما بازم خدا رو شکر.