اولین برداشتهای من به عنوان یک مادر:
همون چند روز اول به این نتیجه رسیدم که اینها موجوداتی هستن که از "قحطی" اومدن. جوری که سومالیایی های بنده خدا باید بیان جلو اینها لنگ بندازن.
ایشون در حجم وسیعی حدود 360 درجه ، هموارهههههههههههههه دهانش بازه و اون اوایل همش میگفت هاپ هاپ . اهن اهن هاپ هاپ هاپ. جوری که ما اسمش رو گذاشته بویم پسر هاپ هاپی. یک ولع وصف ناپذیری برای خوردن داشت و خب ما هم کم تجربه و طفلک اینم گرسنه...
دیگه اینکه هر روز که میگذره بیشتر حس میکنم که همه وجود یک بچه با همه دردسرهاش چقدر میتونه عزیز باشه. یعنی از خستگی رو به موتم ولی یک لبخندش(که تازه هنوز بی هدفه) باعث میشه تازه بشم و انگیزه بگیرم.
و ایکه اون قضیه سوسکه هستش که بچه ش از دیوار بالا میرفت کاملا صحت داره! شبانه روز قربون صدقه ش میریم. یعنی فقط بیست بار در روز میگم مامان الهی قربون اون موهای زشت روی گوشت برم!!!!!
پ.ن: دعا کنید موهای روی گوشش بریزه. عین بچه گوریل میمونه!خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
به هیچ وجه گول این دهان قفل شده رو نخورید. خود خودشههههههههههه. پسر هاپ هاپی
یک روزی اون هفته های آخر، جوجه بهم گفت بیا مانور زایمان برگزار کنیم.
من: مانور زایمان؟؟؟
جوجه: آره. اگر تو یکهو حالت بد بشه و بخوایم بریم بیمارستان من اصلا نمیدونم چی کجاست و چی باید برداریم و ...
چند روز بعدش به دوستم گفتم جوجه گفته بیا مانور زایمان!
دوستم کلییی خندیده و میگه: خیلی خوبه تو جیغ بزن. جوجه بدوه. خیلی هم طبیعیه!
پ.ن.
حالا بیست بار ساک وسایل خودم و بچه رو بهش نشون دادم و کلی هم براش توضیح دادم که ببین حالا اینقدر هم قضیه یکهویی نیست که تو فکر میکنی و البته که خودم حواسم بود که مدارک رو جدا کنم و همه چیز رو در محلهای مشخص دسته بندی کنم و بگذارم اما بابای نو استرس داشت!
یک چیزی که واقعا خوب بوداین بود که در مورد قضیه زایمان و خود موضوع بارداری من خودم اونقدرها نگران نبودم و یک آرامش خاصی تو وجودم بود. جوری که باعث نگرانی بقیه میشد!!!!! اما من خودم خیلی آروم بودم. نمیدونم چرا.
از این به بعد به ریزه میگم فندقی! واقعا مثل فندقه. گردهههههههههههههههههههههههههه. گرد!
روزهای آخر خیلی باهاش حرف زدم .اما نه مثل بقیه. ولی با محبت. بهش میگفتم مامانی ما خیلییییییییییی کار داریم. ما رو ببخش که هنوز آماده نیستیم. میگفتم ما اینجا رو آماده میکنیم واسه تو...صبر کن. مامان زودتر نیای ها! خواهش میکنم. پسرم خیلییی صبور بود . خیلی. خیلی با ما راه اومد. تا همیشه همیشه یادم میمونه. ازش ممنونم. همین حالا هم روزی چند بار ازش تشکر میکنم.
یادمه اواخر فروردین بود که فهمیدم انگار خبرایی هست. همون روزهایی که هر بار خودم رو توی آینه نگاه میکردم میخندیدم. جرات چک کردن نداشتم. خوابگاه بودم و بعد از چند روز بالاخره به "الی" هم اتاقیم گفتم که فکر کنم یک خبریه.. جوجه تهران بود. اولین دقایق 4 اردیبهشت بالاخره گفتم بگذار یک چکی بکنم . اینجوری که نمیشه! و بالاخره دو خط قرمزززززززز!!!خیلی خنده دار بود.
تا ماه پنجم که میشد مرداد من همش درس و دانشکده و امتحان. انگار نه انگار که فندق دار شدیم. (اسمش ریزه بود. یادتونه؟)
وقت سر خاروندن نبود. واقعا توی اون روزهای امتحان باهام همکاری کرد. بالاترین معدل کلاسمون شدم توی همون ترم.نمره هام همه عالی. هیچکس هم نفهمید که باردارم. هیچ امتیازی به این خاطر از هیچ جا نگرفتم.
بیست و یک مرداد امتحانام تموم شد و فرداش جوجه رفت تهران. واسه دفاع دقیقا 40 روز بعد برگشت.
وقتی برگشت تازه رفتیم توی پروسه دنبال خونه گشتن. آخرش هم قرار شد یکی از اپارتمانهای باباش رو تکمیل کنن و بریم اونجا. حرصی خوردم تا کابینت و کمد زدن. حالا فکر کنید بخوای تازه اسباب بچینی و تخت و کمد بچه که هنوز نبود و سیسمونی و .............
تازه اوایل آذر بود که اومدیم خونه خودمون یعنی یک ماه و چند روز مونده به تاریخ زایمان. خونه خودمون که میگم نه اینکه آماده آماده.نه! هنوز میچیدیم و کارتن باز میکردیم و این کاری نبود که بقیه بتونن انجامش بدن. من هم نمیتونستم همچین چیزی رو بسپارم به دیگران. اگر شما وارد خونه ما میشدی عمرا متوجه نمیشدین که خانوم خونه بارداره. از این طرف به اون طرف... و این فندقی بود که همراه بود. آروم بود. صبور بود.
واقعا من نفهمیدم این چهل هفته چطور گذشت. واقعا نفهمیدم. من از کل این چند هفته فقط پنج روز منتظر بودم. اینقدر کار بودددددددددد که نمیتونستم بنشینم و منتظر فندقیم بشم.
از حدود هفته سی و هفت پزشکم گفت منتظر باش و به مامانت هم بگو بیان. جنین عالیه و تو به چهل هفته نمیکشی. اما من خودم میدونستم که تا منتظر فندقی نشم نمیاد. سی اذر همه کارها تموم شد. همه همش. از اول دی بهش گفتم مامان. من نمیدونم زایمان چطوریه و کمی نگرانم. اما تو بیا. مرسی مامان . مرسی که منتظر موندی. مرسی که اینهمه خوب بودی. ممنونم تا همیشه.
چند روز پیش تو اینستاگرام دیدم که یکی از آشناها عکسهایی از سیسمونیش و اتاق بچه گذاشته. دختر گلشون قراره 17 اردیبهشت به دنیا بیاد. حساب کتاب کردم که من وقتی بیشتر از سه ماه به اومدن فندق خان مونده بود کجای قضیه آمادگی و سیسمونی و ... بودم. یادمه هنوز یک تکه لباس واسه این بچه نخریده بودیم. با اینکه آخرش همه چیز به خیر و خوبی تموم شد اما استرسش نشست توی جونم. وااااااووو. واقعا چطوری گذشت این مدت؟
هر روز میخواستم بیام و بنویسم. اما این اواخر جوری همه چیز بهم پیچیده شده بود که اصلا نه فرصتی بود و نه توانی.
من و جوجه(واسه اونهایی که یادشون نیست بگم که جوجه همسرم هستش) هر چند روز یک بار یک لیست بلند و بالایی تهیه میکردیم از کارهایی که مونده بود، چیزهایی که باید میخریدیم ، جاهایی که باید میرفتیم،هماهنگی هایی که باید میکردیم ،این اواخر حتی کارهایی که بقیه باید پیگیر باشن و انجام بدن هم توی لیستمون بود. شب که میشد جوجه میگفت لیست رو بیار. چنان با ذوق و شادی روی کارهایی که انجام شده بود خط میکشید که قابل وصف نیست. اما مگر تموم میشد؟!!! دوباره لیست رو نوسازی و ویرایش میکردیم. خدا میدونه چند بار لیست نوشتیم.
حالا حساب کنید که من یک خانوم ماه هشت و نه هر روز از اینور به اونور. فقط خدا میخواست که کلا یک موجود خیلییییییییییی عجیب و غریبی نشده بودم و حتی هنوز هم خیلی تابلو نبود که باردارم.
ششم دیماه یکهزار و سیصد و نود وشش،ساعت بیست و دو و پنجاه دقیقه،مهربان خالق یکتا چشمانمان را به نور برکتی روشن ساخت که گرمای زندگیمان باشد...
باشد که امانتدار خوبی باشیم.