سه تا کابینت رو هم بازآرایی کردم! این سه تا کابینت از داخل پیوسته هستند ولی بیرونش سه در محسوب میشه. قابلمه،ماهیتابه،ظروف پلاستیکی و انواع آبکش و...اینجاست. بر اساس استفاده ای که این مدت داشتم جوری چیدمان کردم که دسترسی به وسایل پرمصرف راحت تر باشه و کمتر به هم بریزه...دیدم اون ته یک قابلمه بزرگ و چند تا ظرف هم هست که مدتهاست استفاده ای نداشتن،اونها رو هم گذاشتم بیرون که بگذارم جای دیگه...حسابی مرتب شد.
تا الان این سه کمد به علاوه دو کابینت مواد غذایی و کمد وسایل چایخوری از آشپزخونه بازآرایی و مرتب شدند. اون کمد مواد غذایی فوق العاده باب میلم شده...اون سری هم گفتم هر بار درش رو باز میکنم و میبندم به عمرم اضافه میشه
چیدمان کابینتهای آشپزخونه اینجوریه که یک طرف از ورودی تا آخر آشپزخونه که میخوره به پنجره،کابینته.بعد به طرف چپ یک بخشی هستش که زیرش جای لباسشویی و ظرفشویی هست. حالا ما لباسشویی رو گذاشتیم اما جای ظرفشویی خالی بود و من سبد واسه پیاز و سیب زمینی گذاشته بودم. حالا که قراره ظرفشویی بیاد من عملا دو تا کابینت آخر و حتی شاید دسترسی راحت به یک تک کابینت دیگر رو هم از دست بدم. از دیروز اون سه کابینت رو کامل تخلیه کردم. حالا باید وسایل این سه تا رو به نحو مناسبی جاهای دیگه تقسیم کنم و بچینم!!!
چند وقت پیش چک کردم دیدم ما یک دنیا دستمال کاغذی و توالت اینا داریم. یعنی انگار چک نکرده بودیم و مدام خریده بودیم ...البته بیشتر مهرداد از اینکارا میکنه!!! فکر کردم یک مقداریش رو بیاریم اینجا توی این کابینتها بگذاریم. اگر نیاز شد هم میشه از اونجایی که دسترسی هست بکشیمش جلو و مثلا یکیش رو برداریم. اما باز فکر کردم که لوله های آب و ...با اینکه پوشیده هست به این قسمتها نزدیک هست و اگر یکوقت اتفاقی بیفته دستمالها خراب میشه...یعنی فقط فکرهایی که من میکنم حالا باید بگردم چیزهایی پیدا کنم که تا مدتها لازم نداشته باشیم بالاخره اون کابینتها خالی بمونه خیلی اسرافه
میگم حالا بماند که ما هربار خواستیم ظرفشویی بگیریم موردی پیش اومد یا دلار رفت بالا یا موارد دیگه...اما بالاخره این چند روز که قرنطینه خودمون هم تموم شد میخواستیم بریم بگیریم. حتی دیشب مهرداد و باباش رفتن بگیرن اما اون مورد ضربه خورده بوده و قرار شده فردا برن.
اول اول با اینکه دوستان اینجا توصیه های دیگه ای داشتن ما تصمیم گرفتیم دوو بگیریم. چون لباسشوییمون دوو هست و ما الحمدلله خیلی ازش راضی بودیم و هستیم. نزدیک خرید بودیم که دقت کردیم دیدیم مدل نوشتار برند دوو مشابه لباسشوییمون نیست و هر مغازه با دیگری فرق داشت...با تحقیق هم به علت درستی نرسیدیم و اینو بیخیال شدیم. گرچه در اینکه همه اینها از خارج اومده هیچ شکی نبود ولی دیگه دلمون رو زد. رفتیم سراغ ال جی...دوستام چند نفر داشتن و همه اکی بودن و اینجا هم ال جی زیاد بود. اون مدل ال جی که مد نظر ما بود با نسل چهار بوش تفاوت قیمتی در حد دو ،دو و نیم میلیون داشت. مهرداد خودش گفت این مقدار زیاد نیست و پس همون بوش رو میگیریم...من کلا توی این موارد دخالت چندانی نمیکنم. دقت میکنم اما تصمیم نهایی رو هر چی مهرداد بگه اکی هستم...همه تلاشش میکنه که خوب باشه.
حالا کلییی چک کردن و پرس و جو و اینا شد اینکه میگفتن ال جی اگر خراب بشه قطعاتش اینا راحتتر گیر میاد و ارزون تره.اما قطعات بوش گرون هستش و گاهی هم راحت گیر نمیاد.
برنامه های شستشوی ال جی مدنظر ما از بوش سری چهار بیشتر بود و صفحه کلیدش هم لمسی بود.خیلی مهم نیستا ولی ظاهر صفحه کلیدش بهتر بود...
خلاصه ته تهش گفتیم همون ال جی رو میگیریم که دیگه نگرانی هم نباشه، منم واسه اینکه حس بهتری داشته باشیم به مهرداد گفتم اون تفاوت قیمتی رو هم ساندویچ ساز میخریم اونجوری دو تا چیز خریدیم. حالا باز دیشب که رفتن واسه خرید و نشده و فروشنده ها هم مجدد از بوش تعریف کردن دوباره مهرداد خان رفته توی فکر...
غیر از نسل چهار،نسل شش و هشت بوش هم اومده...اما اینطوری نیستش که مثلا نسل چهار تولید نمیشه...سبک و استایلش و برنامه ش و...منتسب به اون نام هستش. نسل چهاری که مغازه مورد نظر ما داره مدلش ۲۰۱۹ هست. نمیدونم والا. موندیم...
دوو حدود نه و نیم تا ده هست که البته اونو صد در صد رد کردیم.
ال جی چهارده که تا ۱۳/۸۰۰ اکی شده.
بوش نسل چهار مدلی که اینجا هست ۱۶/۵۰۰
این قیمتها رو با قیمت سایتها و مغازه ها مقایسه نکنید. اینجا این قیمته.
راستی رکورد ما هم خراب شد و بالاخره کرونا گرفتیم!!!
روز پدر رفتیم خونه مامان مهرداد و کیک بردیم...شب که برگشتیم خونه و رفتیم که بخوابیم فندق ناآروم بود و متوجه شدم که بدنش داغه...همون موقع استامینوفن رو بهش دادم و خودم هم بالش و پتو برداشتم رفتم اتاق فندق بخوابم...تا صبح چند دفعه طفلک بیدار شد و فرداش مهرداد رفت هویج و سبزی بگیره واسه سوپ که دیدم کلییی چیز میز دیگه هم خریده. گفت احتمال دادم شاید مریض شده باشیم بیشتر خرید کردم. فندق همچنان تب دار بود و من اینجور مواقع درمان روتین سرماخوردگی واسش انجام میدم و حواسم به تبش هست. ما دو نفر سالم بودیم اما همه خانواده رو بستم به آب گرم و عسل و نشاسته و چند تا نوشیدنی گرم دیگه...آخر شب که شد مهرداد هم گفت ته گلوم یک جوریه!!! دیگه ایشون هم از فرداش افتاد به حال تب و بدن درد و از خونه مامان اینا هم خبر رسید که مامان و بابا هم حالشون خوب نیست!!! دیگه مطمئن شدیم که خودشه و کرونا به ما هم رسید. مهرداد تا ظهر خیلی گیج بود و تب اذیتش میکرد. بعد از ظهر از حالت گیجی خارج شد و مامانش رو برد اورژانس. مامان بنده خدا حالت تهوع شدید جوری که نه میتونستن بایستن، نه چیزی بخورن...اورژانس یک سری دارو به هر دو خانواده داده بود و گفته بود هر کی توی خونه هستش هم بخوره!!!
فندق الحمدلله روز چهارشنبه با گفتگو راضی شد که پارچه ی نمدار واسه خنک کردن دستها و پاهاش استفاده کنم و این جریان شبش هم ادامه داشت و یهو از ظهر پنجشنبه سر حال و شاداب رفت سراغ اسباب بازی هایش. واسه فندق شروع بازی یعنی پایان تب. البته من داروهاش رو تا چند روز ادامه دادم فقط میزان استامینوفن رو کم کردم. گفتم بالاخره بچه هست ممکنه نتونه مشکلات کوچیکتر رو بگه. خودم از جمعه کمی بدن درد حس کردم و این یعنی تب داشتم. اما به خودم گفتم غزل! اگر بدن درد و تبت اندازه اون دوز سوم واکسن شد، دراز بکش. اگر نشد قوی باش و آروم آروم به کارها ادامه بده. دوز سوم آسترازنکا زدم و یک روز و نیم افتادم تو رختخواب. چند روز بعدش هم بی اشتها بودم. الحمدلله اصلا به اون حد نرسید و تونستم از بقیه مراقبت کنم. مهرداد هفته اخیر رو دانشگاه نرفت. فقط به مامانش اینا سر میزد و دو بار دیگه اورژانس و دکتر رفتند.
ما زودتر رو به بهبودی رفتیم اما مامان و بابا تازه کمی بهتر شدند. پنجشنبه سی تی اسکن هم دادند و مطمئن شدیم مشکلی نیست. خیلی هم بامزه هستند...دکتر دارو داده کلییی تفسیر دیگه روی دارو میگذارن و در برابر خوردنش مقاومت میکنند. حالا من درک میکنم که واقعا لازمه خودمون هم یکم داروها رو بررسی کنیم مخصوصا افرادی که مشکلات دیگری هم دارند ممکنه از چشم دکتر دور مانده باشه. اما خب این دکتر رو خودشون انتخاب کردند و اصرار کردند همین باشه و داروها هم در حد تقویتی و ضدسرفه اینها بود...
خلاصه که مامان باباها همگی عزمشون جزم کردند مارو حرص بدن.
دیگه من این حدود ده روز اینقدرررر شستم و پختم و ناز کشیدم که خداروشکر. واقعا همش خداروشکر میکردم که اونقدری مریض نیستم که نتونم از پس کارها بربیام... مامان اینا که اهل شام مفصل نیستن و میگفتن غذا هم زیاد میفرستی و کافیه، لذا شام پختن نداشتم. اما نهار تا جایی که تونستم سوپ و یک غذای دیگه برای خودمون و مامان اینا آماده میکردم و مهرداد میبرد اونجا. خونه هامون نزدیکه.
آخر هفته قبل هم بعضی چیزها تمام شده بود و لازم داشتیم پسر عمو مهرداد زحمت کشید خرید کرد واسه مون آورد. مهرداد مشکلی واسه بیرون رفتن از لحاظ جسمی نداشت اما نمیخواست راه بیفته همه مغازه ها رو بره از لحاظ ناقل بودن و اینا. حالا جالبه پسر عمو که خریدهای رو آورد گفت منم جدیدا حس میکنم ته گلوم یک جوریه و فرداش اون بنده خدا و خانواده ش هم رفتن تو تب
خلاصه این ته گلو خیلی مهمه
الحمدلله الان خوبیم...من چند روز گرفتگی صدا داشتم و یکم سرفه که الان خوب شده. مهرداد هم همینطور و خوبه. مامان اینا هم یکم ضعف مونده که ان شاالله دیگه مشکلی نیست.
به مامانم هم نگفتم مریضیم. کلییی خودش رو اذیت میکنه و دم به ساعت میخواد زنگ بزنه و حرص بخوره. زنگ که میزد هنوز صدام نگرفته بود. صدا که گرفت دو روز زنگ نزدم.الحمدلله مامان هم زنگ نزد. بعد از دو روز هم یک مدلی بلند حرف میزدم خش صدام معلوم نباشه خیلی و الحمدلله نفهمید. البته به بابام گفتم.
روز جمعه داشتم با خودم فکر میکردم بابام هیچوقت خودش زنگ نمیزنه معمولا خونه ی ما. هر وقت مامان زنگ میزنه بابا هم صحبت میکنن. یهو لوس درونم دلش خواسته بود که چون بابا میدونه مریضیم کاش خودش زنگ میزد...بعد هم لوس درون رو راضی کردم که اصلا تو عاشق همین خصوصیت بابا هستی و خودت هم یکجورایی همین مدلی هستی.اینکه الکی جو نمیدی،آرومی، مطمئنی همه چیز اکیه، حرص الکی نمیخوری...لوس درون راضی شده بود که یهو تلفن زنگ خورد و بابام بود. دیگه داشتن احوال مریضها رو میپرسیدن که صدای مامانم از دور شنیده شد کییییییی مریض بوده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! چی شده!!!!
پ.ن ۱: روزها در اون لپ تاپ کوفتی باز نکردم...به مهرداد میگم ان شاالله اگر شهاب سنگ نمیاد کاش بشینم دور کارهام. بگم البته هیچکس به اندازه تنبل درونم مقصر نیست. خیلی واسم سخته صحبت از پایان نامه م...شما به عنوان تم کلی همیشه موجود در نظر بگیرینش و تصور نکنید چون ازش صحبتی نمیشه نیستش...
پ.ن ۲:واوووو...حس میکنم تا مامان خوب بشن و یکم جون بگیرن یادشون میاد که شیرینی درست کردن دیر شده و انگار تصمیم دارن بیان خونه ما درست کنند. باید تا اون موقع آشپزخونه م هم بتکونم...
البته من عاشق تمیز کاری هستم و اگر این تم کلی روی مخم نبود تا حالا تکونده بودم خیلی جاها رو...به مامان بنده خدا ربطی نداره. اون ظرفشویی بود خیلی وقت پیش نظر پرسیدم فکر کنم اونم به زودی خریده بشه. ماجراها داشتیما. پست جدا میخواد...در واقع آشپزخونه تکونی اصلی به افتخار ایشون انجام میشه.
واسه فندق که شبها قصه میگم بعضی از جملات قصه رو که بتونم و به صحتش اطمینان داشته باشم انگلیسی میگم... اینجوری خیلی راحت توی ذهنش میمونه و به جا هم استفاده میکنه. چندی پیش توی اینترنت میگشتم که ببینم قصه ی کوتاهی هستش که کامل انگلیسی باشه اونو تعریف کنم...چیز خاصی که نظرمو جلب کنه در حد اون جست و جوی کوتاه ندیدم اما یک انیمیشن کوتاه توی آپارات به چشمم خورد. موضوعش این بود که یک قورباغه ای گاوی رو میبینه و بزرگیش به چشمش میاد. قورباغه میره پیش خانواده ش و لپاش رو باد میکنه و میگه من شبیه گاو شدم؟ اونها هم میگن نه! خلاصه این بابا قورباغه اینقدر خودش و لپاش و شکمش رو باد میکنه که میره توی هوا و شکمش میترکه بادش خالی میشه میفته روی زمین. چندین بار این داستان رو برای فندق تعریف کردم و یکبار هم انیمیشنش رو بهش نشون دادم...
داستان بار معنایی خاصی نداره اما من از برخی از جملات انگلیسیش استفاده میکنم و آخر ماجرا هم داستان رو میکشونم به اینکه هر حیوانی یک جوری هست و اندازه و شکل خاص خودش رو داره بعضی حیوننها کوچیکترن، بعضی ها بزرگترن و ...
حالا چند شب پیش داشتم دوباره همین داستان رو میگفتم و رسیدم به اینجا که مامان جون ببین اندازه حیوانات و موجودات مختلف با هم فرق داره. مثلا یک قورباغه اندازه ی گاوه؟ فندق گفت نه! یک خرگوش اندازه ی گاوه؟ نه!...
یهو فندق گفت مامان! خودت اندازه ی گاوی! خودت بزرگ هستی...ولی من اندازه ی گاو نیستم! (خیلی هم ریلکس منو با گاو یکی کردا!)
جدیدا هم مهرداد بهم گفت که کنار تخت فندق ایستاده بوده و فندق بلند شده روی تختش ایستاده . مهرداد بهش گفته بابایی قدت بلند شده ها، اندازه من شدی.
یهو فندق گفته یعنی اندازه گاو شدم؟! بابا! تو اندازه ی گاوی!
پستچی هر روز میاد. امسال برنامه عوض شده... اول زنگ میزنه به مهرداد، اون از دانشگاه زنگ میزنه به من که پستچی دم در ایستاده... من میپرم لباس مناسبی میپوشم و با فندق میریم دم در! فقط مهرداد گفت کاش به آقای پستچی بگیم که زنگ در رو بزنه چون ممکنه من سر کلاس باشم و نتونم جواب بدم. من به آقای پستچی گفتم و البته که همچنان به مهرداد هم زنگ میزنه. دیگه گفتم بگذار راحت باشه بنده خدا هر وقت جواب ندی زنگ خونه رو میزنه دیگه!
با اینکه میدونیم چی هستش اما چون کتابها رو از نزدیک ندیدیم وقتی بسته ها میرسن با کلی هیجان بازشون میکنیم. یک روز بسته ها رو نگه داشتیم بعد ازظهر که مهرداد هم باشه باز کنیم که اونم قاطی هیجانمون باشه و اتفاقا اون سری سورپرایز شدیم...کنار کتابهایی که از نشر نردبان سفارش داده بودیم یک پاکت هدیه بود شامل دفتر تقاشی، بذر چند تا سبزی، مقواهای رنگی، الگوی تنگرام، کاردستی نیمه آماده، پازل و برچسب های خاص ...خیلیییی ذوق کردیم ماها بیشتر از فندق! همراه یک سری کتابها که از مشهد ارسال شده بود هم نمک تبرکی بود به اصطلاح...
یک سری از کتابها واسه بعدا و وقتی که فندق بزرگتر بشه مناسب هستند. یک سری کتابها هم وقتی میبینیمشون آه از نهادمون بلند میشه که با توجه به قیمت ناچیز و کیفیت متن و چاپ چرا بیشتر نگرفتیم؟!!! خلاصه که روزهای قشنگی هست...و فندق رو داریم که بعد از باز کردن هر بسته اول میپرسه این مناسب سن من هست؟؟؟
پیوند دوستیمون با آقای پستچی هر روز عمیق تر میشه و دیروز شکلات گرفته فندق از پستچی و امروز هم آقای پستچی بعد از کلییی قربون صدقه گفت میخوای بریم یک دوری بزنیم؟ و ما این طرف فندق رو داشتیم که سریع گفت آره!!! (و البته گفتم که ممنون و...)
تا الان سه سری شامل شش کتاب اومده. سری اول رو از یک مغازه ی آشنا بهمون زنگ زدن که بیاین ببرین. معلوم شد نمایندگی اون انتشارات هستش...کتاب رو قشنگ کادو پیچ کرده بودند. واسه سالهای بعد مناسب تر هستش.پنج هزار تومان قیمت کتاب بود و کلییی آزمایش های ساده ی علوم داشت.
امروز ظهر مهرداد زنگ زد که پستچی دم در خونه هست. به شماره روی بسته ها زنگ زده بود. سریع آماده شدم و رفتم بسته ها رو گرفتم. سری دوم و سوم. کتابی با موضوع لطیفه و چیستان و ضرب المثل که واسه وقتی بچه ها شروع میکنند به درک این موارد خوبه...اون هم مورد پسندمون واقع شد. و اما سری سوم شامل چهار کتاب...عالیییییی!!! هر جلد کتاب رو خریدیم ۲۳۲۰ تومان. موضوعات جالبی دارن ...چرخ و پیچ و...بعضی اطلاعات رو الان هم میشه منتقل کرد به بچه اما بیشتر بخشها واسه یکم بعدتر هستش. فندق خیلیییی استقبال کرد و بخش زیادی از کتاب چرخ رو با هم خوندیم. طراحی و چاپش هم عالی بود. تمام صفحات گلاسه همراه با عکسهای شفاف و زیبا.
کتابها چاپ سال نود هستند.
حالا نمیدونم دیگه واسه ناشر و نویسنده چه جوری میشه ولی ما به عنوان خریدار خیلی شاد شدیم.
مدتهاست هر شب یک قصه ای پای ثابت قصه های شبانه مون هستش. اونم قصه آقای پستچی و پسری به نام نمکی هست. کلییی فرآیندهای پست رو توی این داستان توضیح میدم و البته هر شب محتویات بسته پستی نمکی متفاوت هستش. فندق به شدت دوست داره این قصه رو. امروز که مهرداد زنگ زد و گفت پستچی اومده، فندق رو هم بردم دم در.پدرام و نیکان و ماهان هم توی حیاط بودن و به ما پیوستن. در محاصره چهار پسر بچه رفتم به استقبال آقای پستچی فندق که ذوق ذوق و میگفت آقای پستچی واسم بسته آورده و کتاب آورده...
خوشبختانه یا متاسفانه کتاب زیاد در بین بچه ها محبوب نبود و عادی برخورد کردند. احتمالا اگر اسباب بازی بود همه تا آخرین مرحله ممکن همراهیمون میکردند.
داستانهایی که شبها تعریف میکنم رو تا جایی که بلد باشم و بتونم یاد بگیرم و پیدا کنم به انگلیسی هم میگم...امروز بعد از رفتن پستچی فندق توی خونه راه میرفت و میگفت I'm so excited... it's for me
حس خوبیه که خودش عادی و مدام هر چی بلده حرف میزنع و حتی جدیدا میبینم کلمات رو کنار هم میگذاره و در موقعیت های جدید استفاده میکنه. اما بار روی دوشم سنگین تر میشه. اینکه مدام باید یاد بگیرم... همش میترسم چیزی رو اشتباه بگم. الان در وضعیتی هستم که خودم کارتون میبینم و از جملاتش توی خونه استفاده میکنم...