آزمایشگاه2

سر همون قضیه نوبت گرفتن آزمایشگاه  مامانم شدید مخالف بود که من برم واسه نوبت . اونم تنهایی. همش میگفت: مامان له میشی. مامان شلوغه. میریزن رو سرت. له میشی

البته چون خیلی زود رفته بودم و نفر اول هم وارد شدم و اینکه فقط قرار بود دفترچه ها رو بگذاریم تریپ له شدن نبود. ضمن اینکه خودم میفهمم که جایی که له بشم نرم.

حالا مامانم ساعت 6 صبح زنگ زده .

گوشی رو برداشتم مامانم میگه: مامان غزل. خوبی؟ له نشدی؟

من:نه مامان. سالمم. له نشدم.

مامان: خداحافظ


ادامه دارد...

آزمایشگاه1

اون اولین چکاپی که انجام دادم رفتم یک آزمایشگاه خصوصی...به دلیلی اون آزمایشگاه رو انتخاب کرده بودم و البته حواسم به این نکته نبود که درسته بیمه قبول میکنه اما تعرفه خصوصی رو اعمال میکنه. حالا توجه کنین که کله سحر پا شده بودیم که 7 که گفته بودن باز میشه اونجا باشیم. وقتی رفتم فقط من بودم. خب الحمدلله گذارم به این کارها نیفتاده بود و حواسم نبود که اون جاهای دولتی هست که اون همه شلوغه و واسه نوبت کلی زود تر باید بری.

وقتی از آزمایشگاه بیرون اومدیم به جوجه گفتم چقدر شد؟

جوجه گفت: ارزون.

گفتم چقدر؟

گفت: با دفترچه 220 هزار تومن!!!!

من: دروووووووووووغغ


خب بالاخره فهمیدم که کلا قضیه اینطوریاست.

حالا همین چند روز پیش باید یک چکاپ واسه یکی دو مورد میرفتم که مهمترینش قند و ویتامین D بود. مامان خانوم از 500 سال پیش میخواد بره چکاپ کلی و البته نمیره. گفتم حالا که من دارم میرم. شما هم بیا با هم بریم. وقتی رسیدیم به جایی که میخواستیم بریم یهو گفتم مامان من اصلا حواسم نبود اینها خصوصین که!!!. (تو شهر خودمون بودم و نمیدونم کلا مراکز درمانی چی به چین).

گفتم مامان جان من اون سری کلییییی پیاده شدم. الان آزمایشهام زیاد نیست ولی واقعا نمیخوام پول الکی بدم .مامانم ادم ولخرجی نیست ولی حوصله صف و نوبت و ...نداره. بعد هم بنده خدا شونصد سالی یک بار به زور اگر بره دکتر. خلاصه سوال کردم که کجا بریم و گفتن فلان جا دولتی هست. آزمایش مامانم یک چکاپ کامل بود (تقریبا) .البته دفترچه مامان موردی داشت و اصلا نشد آزمایش بده. اما پرسیدم میشد 116 هزار تومن.

من گفتم میرم اون مرکز دولتی حداقل آزمایش خودمو بدم . روز بعد هم شما رو میبرم. مامانو فرستادم خونه. رفتم اونجا بهم خندیدن.گفتن ملت از 5:30 میان نوبت میگیرن

خلاصه دو روزی بعد من نماز صبح خوندم و آژانس گرفتم رفتم اون مرکز. (بابام خیلی گفتن برن نوبت بگیرن. راستش دوست ندارم بخاطر من اذیت بشن. گفتم نه خودم میرم که دیگه بنشینم همونجا واسه آزمایش.) دفترچه مامان هم بردم که اگر موفق به نوبت گرفتن شدم زنگ بزنم مامان بیان.

آقا ما رسیدیم در مرکز دولتیه. یعنی دیدم مثل صفهای انتخابات شهرهای بزرگ آدم نشسته. گفتم اگر اینا میخوان آزمایش بدن که دیگه من هیچی!!!

پرسیدم گفتن نه اینا اکثرا برای نوبت دکترا اومدن. یعنی هوا تاریک تاریک بودا. در باز شد من اولین نفر پریدم تو.رفتم تو آزمایشگاه و اونجا فهمیدم باید دفترچه هامون بگذاریم روی سر همدیگه. 60 تایی دفترچه هم بیشتر قبول نمیکردن. 30 نفری هم بعد از این 60 تا نوبت دستی میداد. ساعت 6 شده بود. میگفت برید 8:30 بیاین خب حداقل از 7 شروع کنین. این همه آدم ناشتا !!! هیچی دیگه با اجازه تون گردنم از خواب داشت میفتاد. بالاخره یکی اومد که اسم بخونه. اگر فکر میکنید که چیزی تحت عنوان عدالت و نظم و امثال این کلمات زیبا وجود داره اشتباه میکنید. ما مردمی هستیم که در ساده ترین مسائل هم به خودمون رحم نمیکنیم.

ادامه دارد...


میترسم وقتی بفهمیم که دیره

دلم برای مامان و بابام میسوزه. با کلیییییییی حالا زنگ بزنیم، زنگ نزنیم و...زنگ زدن به داداش کوچیکم. رفته گردشی جایی. فقط زنگ زدن که مثلا احوالش بپرسن و اگر بشه بفهمن کی میاد و... خب پدر و مادرن. نگران سلامت بچه شون میشن. کلییی هوار کشیده که چرا زنگ زدی؟!!!

من فکر میکنم این بیشتر یک جور ژست و ادا هست از طرف داداشم که ترسناک و پرقدرت به نظر بیاد. البته ما همگی به این رفتارهای هر دوشون عادت کردیم. اینقدر همه چیز داغونه که این توش چیزی نیست. اما شاید چون خودم دارم مادر میشم بیشتر رفتارهای مامان و بابام رو زیر نظر میگیرم. میبینم که اینها هر چقدر هم بی مهری و بی حرمتی میبینن( حالا مقصر باشن یا نباشن)،باز هم نگرانن و دلشون میخواد از بچه خبر داشته باشن. پی هر چیزی رو به تنشون میمالن اما بچه رو میخوان.


پ.ن.

گمون نکنم به داداشم بتونم بگم. اما اگر حتی یک نفر که در سنی هست که هنوز مستقل نیست و با پدر و مادر زندگی میکنه یا حتی جدا زندگی میکنه این متن رو میخونه ، خواهرانه بهش میگم که اینکه شما جایی میری بهتره که بگی کجا میری ، با کیا میری و زمان تقریبی برگشتت کی هست. این رو نه به عنوان گزارش بلکه به عنوان یک مورد امنیتی در نظر بگیرین. خدای نکرده اگر یک موردی پیش بیاد دو نفر در جریان باشن. اونم تو این شرایطی که هر روز آدم میشنوه یک گوشه ای یک حادثه ای رخ داده!

مادر است دیگر...

روز عید قربان میرفتیم دیدن داییم. من و بابا و مامان. پیاده بودیم. نمیدونم چی شد که پام لغزید و نزدیک بود بیفتم. اول موفق شدم کنترل کنم اما دوباره لغزیدم و تنها امیدم بابام بود که یکم جلوتر از من راه میرفت. خودمو پرت کردم به طرفش که بتونم بگیرمش و این وسط هول و جیغ مامانم و بابام که برگشت و بالاخره من بدون افتادن ثابت شدم.

مامانم رنگ به روش نمونده بود.

خودم هم ترسیده بودم ولی میخندیدم و میگفتم چیزی نشد که!

مامانم همش میگفت وای خدا رحم کرد بهمون. وای روم سیاه شد و مامان درست راه برو و چرا کفشت اینجوریه. چرا در گنجه بازه و چرا آسمون آبیه و...

سریع همون موقع صدقه دادن و به من هم گفت مامان خودت هم صدقه بده و...

تو این چند روز هم مدام صدقه میده و اونروز میخواست به یکی کمک کنه. صداش از تو حیاط میومد که به بابام میگفت: برو به غزل هم بگو بیاد یک چیزی صدقه بده.


اومد تو اتاق گفتم :مامان تا کل اموال ما رو صدقه ندی ول کن نیستیااااااااا.

باز اون بنده خدا میگفت :هیچی نگو مامان. خدا رحم کرد. روم سیاه شد...

عشقن اینا

چند روز پیش مامان و بابام تلویزیون میدیدن. یک برنامه آشپزی مانندی بود که طرف یک چیزی رو توی این قوری شیشه ای ها که شبیه قهوه جوش هستن آورد سر میز.

مامان به بابام گفت: این چیه دیگه: بابام گفت این همون "دمجوش " هستش.

مامان با تعجب و دقت نگاه میکرد و میگفت:"دمجوش...

دیدم واقعا فکر میکنن یک چیز جدید و خاص هست. گفتم دمجوش نیست."دمنوشه"!!!!

مامان و بابام با هم: هان. دمنوش...