شاهکارهای جوجه 1

خب رسیدیم به اونجا که قرار شد خاله و مادر رو ببریم بیرون و خاله میخواست آلبالو بخره و...

از طرف دیگه مامان و بابای جوجه که با فامیلشون مسافرت بودن فردای اون روز یعنی پنجشنبه میرسیدن خونه. جوجه به مامان بزرگ و خاله ش میگفت که کلا بیاین بریم خونه ما و باشین که فردا هم مامانم اینا میرسن و ازشون استقبال کنیم و...

منم با جوجه همراهی میکردم که آره بیاین بریم خونه و فکر میکردم که جوجه صرفا میگه که گفته باشه!!!

رفتیم واسه آلبالو . دوری زدیم و توی برگشت که میرفتیم مامان بزرگ و خاله رو برسونیم خونه شون،یک جای مسیر ترافیک بود. یکدفعه جوجه گفت الان از یک مسیر خوب میبرمتون. در اولین جای ممکن دور زد و یک سری خیابون رو طی کرد و من با ناباوری فقط نگاه میکردم!!!

گفت میریم خونه ی ما. فردا هم مامانم اینا میان و کلی بهمون خوش میگذره و مادر جون هم حوصله شون سر رفته و...

خاله جوجه و مادر هم میگفتن نه. ممنون حالا امشب میریم خونه مون و باز بعد میایم و...

منم  واسه اینکه ضایع نباشه میگفتم: نه. تشریف بیارید و...

خدایی باورم نمیشد که جوجه با اون وضع خونه و این همه خستگی من چنین تصمیمی گرفته باشه. فکر میکردم شوخیه. تا اینکه وقتی جلو در خونه ایستاد، من فقط یک لبخند ژوکوند بزررررررررررررررگگگگگگگگگگگ زدم و گفتم فقط چشماتون رو ببندین و وارد خونه بشین. چون بمب ترکیده.

یادتونه که گفتم چیا شد که چند وعده ظرف نشستیم و کلا خونه در چه حالی بود!!!

این اولین شاهکار جوجه بود.

اقا ریزه

به جوجه میگم: این بچه ی ما هنوز اسم نداره طفلک.

میگه داره که!!! "ریزه"

من:


پ.ن:

دوستام رسما میخوان احوال بپرسن میگن ریزه چطوره؟

جوجه از بیست و دو مرداد رفته تهران. خدا میدونه که چقدر دلتنگم.

مادر است دیگر...

روز عید قربان میرفتیم دیدن داییم. من و بابا و مامان. پیاده بودیم. نمیدونم چی شد که پام لغزید و نزدیک بود بیفتم. اول موفق شدم کنترل کنم اما دوباره لغزیدم و تنها امیدم بابام بود که یکم جلوتر از من راه میرفت. خودمو پرت کردم به طرفش که بتونم بگیرمش و این وسط هول و جیغ مامانم و بابام که برگشت و بالاخره من بدون افتادن ثابت شدم.

مامانم رنگ به روش نمونده بود.

خودم هم ترسیده بودم ولی میخندیدم و میگفتم چیزی نشد که!

مامانم همش میگفت وای خدا رحم کرد بهمون. وای روم سیاه شد و مامان درست راه برو و چرا کفشت اینجوریه. چرا در گنجه بازه و چرا آسمون آبیه و...

سریع همون موقع صدقه دادن و به من هم گفت مامان خودت هم صدقه بده و...

تو این چند روز هم مدام صدقه میده و اونروز میخواست به یکی کمک کنه. صداش از تو حیاط میومد که به بابام میگفت: برو به غزل هم بگو بیاد یک چیزی صدقه بده.


اومد تو اتاق گفتم :مامان تا کل اموال ما رو صدقه ندی ول کن نیستیااااااااا.

باز اون بنده خدا میگفت :هیچی نگو مامان. خدا رحم کرد. روم سیاه شد...

مقدمه شاهکارهای جوجه2

یکشنبه "الی" اومد.ته چین عالی شده بود و از غذا خوشش اومد. هر دو مون فرداش امتحان داشتیم. ما رفتیم دور درس و جوجه هم شب املت بهمون داد واسه شام.

واسه دوشنبه ظهر هم جوجه برنج پخته بود که یکم نمکش اضافه تر شده بود و خورشت بادمجان مانندی هم اماده کرده بود و یک خوراک مرغی هم مامان "الی" فرستاده بود. اینم ظهر دوشنبه. واسه شام دوشنبه هم "الی" واسه مون فلافل درست کرد. همیشه موادش رو از شهرشون میاورد و خودش بهش سیب زمینی و تخم مرغ و یک سری ادویه اضافه میکرد و خیلی خوشمزه میشد. اینقدر گفت که واست چی بیارم و چی بیارم که گفتم خب یکم از همون مواد فلافل بیار. جوجه نون باگت گرفت و وسایل دیگه رو هم برداشتیم و با فلافل رفتیم پارک. مامان و بابای جوجه ماشین نبرده بودن و "سبزک" ماشین باوفای خانواده جوجه وسیله نقلیه مون بود. ساندویچ ها کلیییییی چسبید و هوای پارک مخصوصا واسه "الی" که از جای خیلی گرمی میومد عالی و خنک بود.

گذشت و شد سه شنبه. سه شنبه واسه نهار یک چیزی تو مایه های کباب تابه ای پختم. من کلا روی گوشت خیلییییییییییییییی حساسم. مخصوصا وقتی میخوام غذایی بپزم که کنترلم روی پخت گوشتش کمتره حتما باید گوشت رو خودم چرخ کرده باشم و حتما این گوشت گوسفندی و از یک حیوان جوان باشه و...

خب گوشت چرخ کرده رو از فریزر مامان جوجه دراوردم و نمیدونستم دقیقا چیه و به همین خاطر کلییییییییییییییییییییییییییییییی با آرامش و کند غذا رو درست کردم. چون این مدل غذا حتما باید کاملا این گوشت پخته بشه و نرم باشه.

غذا خوب بود اما "الی" کم خورد. اول فکر کردم که دوست نداره اما سردرد داشت. منم خب هنوز آمادگی اون همه کار رو نداشتم دیگه. بعد از نهار خسته بودم و خوابیدیم که عصر اگر سر "الی" خوب شده بود بریم خیابون گردی. از اینجا دقت کنید که ظرف های ظهر موند و نشستیم.

عصر چای دم کردم و جوجه هم واسه مون هندونه قاچ کرد و خودش رفت دیدن معلم قدیمیش."الی " که بیدار شد سرش اکی بود و چای خوردیم و آماده شدیم و رفتیم خیابون گردی. بهمون خوش گذشت و البته خسته برگشتیم.

ادامه دارد...

مقدمه شاهکارهای جوجه 1

امسال دانشگاهمون واسه خوابگاه تابستون خیلی سخت گیری کرد. من که مشکلی نداشتم و خونه مامان جوجه بودم. بچه های دیگه درگیر بودن. هم اتاقیم "الی" نتونست خوابگاه بگیره . با اینکه بنده خدا هنوز امتحان داشت!!!!مجبور شد بین دو تا از امتحاناش بره خونه. واسه امتحان آخری میخواست یکی دو شب مجوز خوابگاه بگیره. من بهش گفتم که ببخشید من تعارف نمیکنم که بیای اینجا. مامان جوجه اینا هستن و خب شرایط برای مهمانی که اونها باهاش رودروایسی دارن مناسب نیست و منم خودم تو شرایطی هستم که یکی دیگه مراقب منه. سخت میشه. "الی" بنده خدا گفت من کاملا درک میکنم و اصلا همچین انتظاری ندارم.

تا اینکه اتفاقا همون هفته ای که "الی" امتحان داشت، مامان و بابای جوجه با یکی از فامیلهاشون رفتن سفر و موندیم من و جوجه. من هم کمی حالم بهتر بود و میشد "الی" رو که باهاش خودمونی بودیم دعوت کنیم. دیگه کلییییییی اصرار کردم که ببین الان شرایط مساعده . بری خوابگاه امکانات هم نداری بیا اینجا. اون بنده خدا هم همش میگفت تو خودت "ریزه" داری و نمیتونی و...گفتم دیگه بدتر از این نیست که تو وایسا برامون غذا درست کن. بیا.

بالاخره الی قبول کرد که بیاد. بلیت برگشتش هم واسه دو روز بعد امتحان براش گرفتیم که کمی هم پیشمون بمونه. خودم همچنان امتحان داشتم وگرنه میگفتیم بیشتر بمونه.

الی اومد. یک روز قبل از امتحانش. من حالم خوب بود اما یک روز قبل از اومدن الی سه بار حالم بد شد . جوجه هم ترسیده بود. همش میگفت تو که خوب بودی. چرا اینجوری شدی. اما خدا رو شکر روزای بعد کمی بهتر بودم. واسه ظهری که میرسید ته چین درست کردم. گوشتش رو از شب قبل تو ماست و... خوابوندم و صبح فقط برنج رو پختم و بقیه کارها. واسه تمیز و مرتب کردن خونه هم،  اتاق خودمون رو آماده کردم واسه الی. همه وسیله های اضافه رو هم گذاشتم اتاق مامان اینا.تا جایی که میشد جمع کردم . اما دیگه خودکشی هم نکردم.  ادامه دارد...