من همیشه لباس واسه مهمونی و مجلس عروسی و... میدوزم. شاید قبلا گفته باشم که دلیلش اینه که بر خلاف بی تفاوتی و ریلکس بودنم روی خیلی چیزها، متاسفانه!!! به دلیل اینکه از بچگی با نخ و دوخت و پارچه و مدل و طرح آشنا شدم روی لباس بسیار حساسم. ریا نباشه میگن خوش سلیقه م. واسه همین این همه لباس بیرون اول از همه طرحی که بپسندم کمه. بعد خب من یک ادم فسقلی ،کلییییی باید تلاش کنم و ترمیم کنم تا اون لباس اندازه م بشه . دیگه اون قیمت های نجومی . حالا اگر اون قیمت ها واقعی باشن اشکالی نداره. اون پارچه هایی که من میبینم در بعضی از همین لباسها به کار رفته من در حد لباس مهمونی هم قبولشون ندارم. الحمدلله یک خیاط خوب و باسلیقه و عالی که قیمت مناسب هم داره سراغ دارم. یعنی اگر ترکیبی از 5 مدل رو بهش بدم دقیییییییییییییییق مثل همون درمیاره. اینه که من لباس میدوزم و یکم هم پز بدم که همیشه لباسام مورد توجهن و احتمالا همه فکر میکنن که پول زیادی هم خرجشون کردم. اما اینطوریا نیست .
این از مقدمه ...
خب با این وضعیت ریزه، کم کم اون لباس ها برای من تنگ شدن. فامیل جوجه جان یهویی تصمیم گرفتن عقد کنن. از کت دامن ها که برای یک مجلس عقد ساده مناسب بودن هنوز اندازه م بود ولی خودم میدونستم که بهم فشار میاد. خداییش با همه ی وقت کم یک دوری هم تو خیابون زدم که یک لباس حریر ساده و آزادی پیدا کنم. اما نبود. حداقل اون جاهایی که من رفتم ندیدم.
یهو یادم افتاد که
چندی پیش توی یک مغازه از این با کلاس ها!!!!! یک لباس حریر کوتاهی که بند
دار بود(مثل تاپ بندی) واسه تو خونه یعنی وقتی خودم و جوجه باشیم( که فعلا
اصلا اینجوری نیست) خریدم. حالا بگین چقدر؟ 15 هزار تومن خداییش همونوقت هم تعجب کردم که اینقدره.
این بود . خیلی هم تو تنم ناز بود و حس خوبی هم در این شرایط خاص من داشت. اما من آستین لخت فقط در حد از شونه به پایین میپوشم . اصلا بندی دوست ندارم. خوشم نمیاد. مامان جوجه هم تا اینو دید کلیییییییییییییی ذوق کرد که وای چقدر قشنگه . افتاد تو فکر که چی روش بپوشی و...
یک کت مال یک
سارافون دیگه م بود که رنگش به این لباس حریر طرحداره که سفید و مشکی بود
میومد. اونو پوشیدم و به جوجه گفتم نشستم دیگه. این کت هم شدید خوش فرمه.
بالا تنه حسابی به هم میاد. تصویب شد . تا اینکه دو دقیقه مونده بریم عقد ،
مامان جوجه یک شالی پیدا کرد حریر که خیلی به لباسه میومد. گفت اینو بنداز
. انداختم و دیدیم خیلی خوبه. این شد که من با کت رفتم. اما اونجا کتم رو
بیرون آوردم و شال انداختم و کلی هم بقیه از لباسم خوششون اومده بود.
فقط نمیدونم اگر میدونستن لباسه 15 هزار تومنه همینقدر خوششون میومد یا نه
پ.ن.1:این همون شالی بود که آخرای مراسم فهمیدم اتیکتش بهش آویزونه!!!
پ.ن.2: اینکه میگم اون اندازه که بقیه فکر میکنن من خرج لباسم نکردم نه اینکه لباسم 20 تومن شده باشه ها. یعنی من لباس میدوزم کمترین قسمت پول خیاطه. چون خیلی مناسبه. بیشترینش پارچه میشه. پارچه درجه یک. بعد مثلا من یک لباس فوق تصور ناز دارم که برام سال 92 دراومده 136 تومن. در حالی که مشابه این طرح اگر باشه و این کیفیت پارچه باز هم اگر باشه کمتر از 600 عمرااااااااااااااا نیست.
پ.ن.3: عمه بزرگه ی خوشگلم خیاط بود. چه خیاطی!!! یادش بخیر
پ.ن.4: قسمت دوم خیاطی هم مینویسم داستانش رو.
چند شبه درست نمیتونم بخوابم. جوجه از فردای روزی که امتحانم تموم شد یعنی 22 مرداد رفت تهران. اینکه جوجه نیست همیشه باعث میشه یک خلا بزرگ تو حس و حال من به وجود بیاد اما اینکه نمیتونم بخوابم بخاطر مدل خوابیدنم هم هست. میگن طاق باز نخواب. به شکم هم طبیعیه که نمیتونم بخوابم. تا چند وقت قبل روی دست راست بهتر از دست چپ میخوابیدم. الان روی هر دو دست اذیت میشم. ظاهر بزرگ و گرد و قلمبه ای ندارم ها. در این حد که اگر کسی ندونه اصلا متوجه بارداری من اونم تو ماه 5 نمیشه. اما از داخل حس میکنم به معده م فشار میاد. به قفسه سینه م فشار میاد. خیلییی اذیت میشم. دیگه امروز بس که حس بی خوابی فشار آورده بود گفتم به جهنم و طاق باز خوابیدم.
پ.ن.
اگر کسی تجربه ای داره ممنون میشم بگه.
از ریزه جون هم عذرخواهی میکنم
امتحان داشتن تا 21 مرداد خیلی سخت بود. ولی الحمدلله گذشت. قرار بود امتحان آخری 17 مرداد باشه اما عقب انداختیم و این بار من هم موافق بودم. چون واقعا لنگ خوندنش بودم.
مدل درس دادن این استادمون خاص هست. کمتر میشه سر کلاس یادداشت درستی برداشت. من صداش رو ضبط میکردم . اما پنهانی. یادمه که از همون دوره عمومی زیاد دوست نداشت صداش ضبط بشه. یک جورایی فکر کنم که اون سه نفر دیگه هم حداقل دو تاشون صدا رو ضبط میکردن. من جزوه ش رو توی همون فرصت کم از روی صداها نوشتم. اما اعتراف میکنم که به بقیه جزوه رو ندادم و نگفتم دارم. من دوره عمومی جزوه نویس کلاس بودم. حتی یک تکه کاغذ هم اگر داشتم بی منت در اختیار همه میگذاشتم. این دوره هم ترم قبل اگر چیزی بود و اونها درخواست کردن در اختیارشون گذاشتم. اما خداییش این امتحان به سختی این جزوه رو نوشتم. حتی نمیدونستم تموم میشه یا نه. نمیدونستم تا کجا میکشم. ریزه واقعا کمک کرد. دلم براش میسوخت. ساعت ها نشسته بودم و مینوشتم. گاهی به خودم میگفتم چند لحظه پاشو قدم بزن. این بچه هلاک شد. یعنی بدنم له شد. اونهایی که جزوه مینویسن میدونن که اگر بگی باشه من مینویسم دیگه از حالت لطف به وظیفه تبدیل میشه. نگفتم که وظیفه نشه. دیگه اینکه گفتم کلی براش زحمت کشیدم لو ندمش.
اعتراف بعدیم اینه که سال بالاییم یک سری سوالهای دوره خودشون رو با جواباش فرستاد. اینم نگفتم. البته بگم که من احمق نخوندمشون . با اینکه میدونستم احتمالا یک سری از سوالات کپی اینهاست. همینجا توصیه میکنم که اگر نمونه سوالی چیزی داشتین اول اونها رو مطالعه کنین. من چون کمال گرا هستم خواستم اول بخونم بعد برم سراغ اونها که هنگ نکنم. به جز یکی دو موردش که نگاه کردم و تو امتحان هم اومد بقیه ش که تو امتحان اومد رو خدایی از اطلاعات شخصی جواب دادم. جوابهام خوب و کامل بودن اما دقیقققققققق اونها که دوستم فرستاده بود نبودن. بگم که از اون همه آرامش همکلاس ها میشد حدس زد که اونها هم سوالها رو داشتن
پ.ن.
امروز نمره امتحان رو زده بود اتوماسیون. 18 شده بودم. البته اینها ترکیبی از امتحان و سمینار و ...
از این کارا نمیکنمااااااااااا. کلی به خودم فشار آوردم تا موفق شدم.
عصری به جوجه میگم شب اگر فرصت شد بریم واسه من کاهو بخریم.
جوجه میگه (چون واقعا سرش شلوغه ) : حالا واسه کاهو نمیخواد بریم بیرون. فردا که میریم خونه مامان بزرگ سر راه کاهو هم میخریم.
من گفتم آخه چند روزه میخوام بگم کاهو بگیریم. امروز بگیریم بهتر از فرداست.
جوجه میگه: آهان نمیدونستم خب چند روزه کاهوت تموم شده.
پ.ن.
این گفتگو کمی بیشتر ادامه پیدا کرد و من آخراش حس خرگوش بهم دست داده بود. هی جوجه میگفت کاهوت تموم شده و ...
دیگه لازم نیست باز کنم که چرا اینقدر رو کاهو تاکید میکردم .درسته؟
کلا من خیلی چیز خاصی دلم نمیخواد. یعنی جوری که حس کنم مثلا اگر فلان خوراکی رو نخورم ال میشه و بل میشه. اون خرداد اینا که حالم خوب نبود همش چیزهایی مثل سوپ و آش دلم میخواست. اما این مدل خواستن از اوناش بود که چون گرسنه بودم و دلم و بدنم چیز دیگری رو قبول نمیکرد آش و سوپ میخواست.
خونه مامانم که بودم یک روز از مامانم پرسیدم که مامان شما توی شرایط من که بودی چی خیلییییییی دلت میخواست بخوری؟
مامانم گفت: من اصلا نمیتونستم چیزی بخورم!!!!
پ.ن.
اومدیم دو دقیقه درباره بارداری با مامانمون معاشرت کنیم که یک ذره رومون توی روی هم باز بشه، نشد!!!!!!
یعنی من روم نمیشه از کلمه حاملگی جلو مامانم استفاده کنم. میگم شما که تو شرایط من بودی!!!!!! بعد بابای جوجه کل موارد مربوط به بارداری منو پیگیری میکنه! تازه من خیلی رسمی برخورد میکنم وگرنه معلوم نبود چی میشد اینطوری تفاوت داریمااااااااااا