شب قبل از آمدن مهمانها، تا حدود ساعت ۹:۳۰ خونه مامان مهرداد بودم و همه چیز رو آماده کردیم. بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول کشید. ظرفهای لازم برای نهار و پذیرایی رو آماده کردم که مهرداد درگیر پیدا کردن ظرف نباشه. مهرداد هم گردگیری نهایی و تی کشیدن سالن و ...رو انجام داد.
وقتی برگشتیم خونه مون، ایستادم به آماده سازی خورشت(قیمه بادمجون). وسط خورشت درست کردن هم دیگه هر چی ریزه کاری مونده بود و به ذهنم رسید انجام دادم...ولی باز هم تا نزدیک ۳ بیدار بودم. برنج رو خیس (نم) کردم و خوابیدم... باز بیدار شدم نماز خوندم و ساعت رو گذاشتم واسه حدود ۷. تصمیم داشتم برنج درست کنم و قابلمه رو آماده دم کردن بگذارم که دیدم نمیشه!!! به کارهای دیگه نمیرسم.
روز جشن شکوفه های فندق بود و رفتم لباس آماده کردم و آینه و قرآن گذاشتم و دوش گرفتم و... به خودم گفتم فقط چند ساعت در رفتارت چیزی نشون نده که انگار کاری و لحظه ای مهمتر از این جشن هست. فندق گلی با کلییی ذوق و شوق آماده شد و چند تا عکس گرفتیم و از آنجایی که دوربین موبایلم از کار افتاده، با مهرداد گوشی هامون رو عوض کردیم و رفتیم مدرسه. مهرداد برگشت که یک سری خرید نهایی رو انجام بده، جاروی دوم (یعنی جارویی که قبلا جارو زدیا ولی جاروی نهایی نبوده!!!!خخخخخ. دیوونه م رسماً) هال و پذیرایی رو انجام داد و...
حالا من خودم اونجا، قلبم توی دهنم. مهمانها هم حدود ۱۱:۳۰ قرار بود بیان. جشن هم هی کش میومد و واقعا یک لحظاتی حس میکردم الان غش میکنم. خیلییی نگران بودم. حالا قرار نیست تا مهمون اومد نهار بخوره، اون هم مهمون های ما که رسماً میومدن که واسه مراسم آماده بشن. اما مثلا یهو یادم میفتاد که باید شربتی چیزی آماده کنم. میوه بشورم بچینم. همش فکر میکردم وقتم خیلی کمه.
آخر پیام دادم به مهرداد که تو بیا جای من، من میرم خونه. مهرداد اومد و من با اسنپ رفتم خونه!!!! (باز نمودار شدن اینکه من گواهینامه ندارم در لحظات حساس!)
رسیدم خونه و دیدم دم مهرداد گرم! دو تا قابلمه ای که قرار بود برنج بپزم رو آب ریخته و آب که جوش اومده خاموش کرده. سریع روشن کردم و تا به آبکش کردن برنج و...برسم کلی کار ریز دیگه انجام دادم. تنقلاتی روی میز گذاشتم و همه جا رو چک کردم و بساط شریت مهیا کردم و ...
در نهایت مهرداد و فندق هم رسیدند و مهرداد میوه شست و چید. من تو میوه چیدن خوب نیستم. حوصله ش رو ندارم. مهرداد همیشه میچینه و کارش خیلی خوبه. خربزه هم جدا قاچ کرد و تکه های ریزتری برش داد که هم واسه بدو ورود خوب بود هم دسر غذا.
مهمون ها رسیدند و همزمان آرایشگر و تیمش هم وارد شدند. در واقع ظاهراً ارایشگرا اومده بودند اما چون بچه ها دیر کرده بودند و کمی تو شهر گم شده بودند، دم در تو ماشین نشسته بودند!!!
تا رسیدند رفتیم و اتاقها رو نشون دادم و صندلی مناسب رو انتخاب کردند و بساطشون رو پهن کردند.
آقایون هم اول کمی اومدند و نشستند و پذیرایی اولیه انجام شد و آماده شدند که با مهرداد و فندق برن خونه مامان مهرداد.
چند تا مورد که یادم میاد مثلا اینکه مهمانها چون چند تا مراسم باید میرفتند کلیییی چمدون داشتند! میخندیدم میگفتم حس میکنم مهاجرت کردید، شبیه مهمونی چند روزه نیست!!!!!
و دیگه اینکه فندق از ذوق و شوق جشن شکوفه ها ساعت ۴:۳۰ صبح بیدار شده بود و من فقط یکبار موقع نماز صداش رو شنیدم!!!! فکر کردم رفته خوابیده اما وقتی بیدار شدم دیدم سرحال و شاداب نشسته شبکه ورزش میبینه!!!!!!!! این بود که ظهر قبل از اومدن مهمانها وسط هال خوابش برد و بیدار که شد دید یک عالمه آدم دورش نشستن!!!!!از اون حسها که همه تجربه کردیم. از جاش تکون هم نمیخورد.
خب من آخر هفته یک سری مهمون دارم و هی میشورم و میسابم و جمع میکنم و ... البته که کاش میشد هر قسمتی که آماده میکنم تافت بزنم همون جور بمونه!!! امروز از فندق خواهش کردم که لطف کنه و با من همکاری کنه و یهو اسباب بازی یا وسیله ای که دو ساله باهاش بازی نکرده رو از وسط وسایل مرتب شده بیرون نکشه و دو دقیقه بازی کنه و بعد هم رها کنه!!!!!! قول داد همکاری کنه و امیدوارم بتونم اتاقش رو مرتب نگه دارم.
مدتهاست که میدونم این روزهای خاص رو مهمان دارم و بعد از بازگشت از سفر هزار بار جمع و جور کردم. کلا فکر کنم من فقط دارم جمع میکنم حالا خدایی خدایی همهههه کمدها و ...همیشههههههه مرتب منظم و چیده شده س. اما نمیدونم چرا بیرون هیچوقت جمع و جور نمیمونه!!!!! عجیبه.
امروز رفتم یک خونه ی دیگه رو هم آماده سازی کنم. در واقع مهمانها میان شهر ما که برن عروسی فامیلهاشون. جا و مکان و همه چیز هم دارند اما سالهاست که دوست خانوادگی ما هستند و بسیاااااارررر با من راحت هستند و واسه همین میان اینجا و آرایشگر هم انتخاب کردند و قرار شده بیاد خونه واسه آرایش و شینیون. اینجا آماده میشن و میرن حنابندون. روز بعد هم دوباره میان اینجا که آماده بشن و برن عروسی. خیلی خوشحالم اما نگران هم هستم و کمی سر در گم.
خوشحالم چون این مهمانها اینقدرررررر برای من عزیز هستند که انگار عضو خانواده م هستند و اونها هم همین حس رو دارند و حتی از فامیلهاشون با من راحت تر هستند. سالها و بارها ما همیشه بهشون زحمت دادیم و همه جوره هوای ما رو داشتند. از قبل از تولد من، خانواده هامون با هم دوست بودند! بعد از مدتها یک فرصت کوچیک نصیبم شده که یک ذره محبتشون جبران کنم. اما خب نگرانم چون بعضی چیزها قاطی شده!!!!!! این چند روز مدام این ضرب المثل میاد تو ذهنم که « سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید»!!!!!!! پنجشنبه که این عزیزان میرسند، جشن شکوفه های فندقه!!!!!!! البته احتمالا تا برسند ما از جشن برگشته باشیم!!! نمیدونم واقعا هیچ چیز معلوم نیست.
بعد از طرفی من برنامهریزی کرده بودم که این مهمانها همه خونه ما باشند و مهرداد رو بفرستم خونه مامانش که شهر شهر زنان باشه و همه راحت و... این وسط یادم اومد که چند نفر از مهمانها مرد هستند و روز اول رو هستند. این شد که باید خونه مامان مهرداد رو هم آماده کنم. خودشون نیستند و خب گردگیری و آماده سازی لازم داره. امروز رفتم یک بخش کار رو انجام دادم اما فردا هم کار داره.
یکم سر اینکه نهار چی درست کنم گیر کردم. روز اول رو فکر کردم که خورشت قیمه بادمجون درست کنم، یک غذای خاص منطقه رو هم از بیرون بگیرم. برنج رو هم صبح بپزم و آماده دم کردن بگذارم که از جشن فندق برگشتیم زیرش رو روشن کنم. مشکلی که پیش نمیاد؟ خراب نمیشه؟ حالا چون تا حالا هیچوقت خونه ما نیومدن فکر کردم این غذا مناسب باشه وگرنه احتمالا بخش خانمها همه تو آماده شدن هستند و احتمالا هر کی هر وقت تونست نهار میخوره. روز دوم رو موندم چیکار کنم. با خودم میگم خب اینها شب عروسی و شام دعوتند بهتره برنج درست نکنم. کتلت به ذهنم رسید که خودم رد کردم چون از اول صبح میان و دوش بگیرن و باز آرایشگر میاد و خونه بوی سرخ کردنی راه نندازم بهتره. سوپ و سالاد الویه هم یک گزینه دیگه س. نمیدونم چیکار کنم...حالا اون بندگان خدا توقعی ندارن ولی خب میگم خوب پذیرایی کنم در عین حال اسراف نشه، معذب هم نشن. واقعا هیچی به ذهنم نمیرسه واسه روز دوم.
پارسال دانشگاه کلاس نداشتم، در واقع کلاس درسی نداشتم اما کلاسی داشتم که هر کسی میتونست شرکت کنه و در واقع جزو فعالیت های فرهنگی دانشگاه بود و چقدرررررر جو خوبی داشتیم و از هفت و نیم شروع میشد و گاهی تا ده و نیم هنوز دانشگاه بودیم. واقعا کنار بچه ها به من خوش میگذشت.
این ترم درس دارم دانشگاه، ضمن اینکه باید بگم آخیشششش که جزوه آماده دارم اما برنامه دارم که بشینم جزوه و مطالبم رو بازبینی کنم. دوست ندارم آدمی باشم که هر سال میره یک سری مطالب تکراری رو بلغور میکنه و امتحانات تکراری میگیره. البته البته البته از اونجایی که سرفصلها مشخص هست و درسها جزو علوم پایه هستند ذاتا نمیشه تغییرات زیادی اعمال کرد اما عکسها رو میشه تغییر داد، نحوه بیان و انتقال مطلب رو میشه عوض کرد. موارد کاربردی یا اطلاعات جدید پیرامون اون موضوع رو میشه در حد یک اسلاید هم شده، بزنیم تنگش ...درسی که تمرینی هست رو میشه تمرینات جدید بهش اضافه کرد...
هیچچچچ عایدی مالی خاصی هم واسه من نداره. همه معنی حق التدریس رو میدونن دیگه. اما من عشق میکنم با تدریس. اصلا هر روز که میگذره بیشتر متوجه میشم که من شیفته این کارم. کاملا تعریف از خود هست ولی استعداد و تواناییش رو دارم.همیشه هم گفتم.
از بعد از انصراف ، بلافاصله رفتم سراغ یک مدرسه که موسسش آشنا بود و دو تا درس برداشتم. هدفگذاریم کنکور بود و هنوز هم هست. اما اون درس اصلی رو فقط یکسال درس دادم. این قضیه ی بچه دوم، برنامه ریزیم رو تغییر داده. پارسال فقط یک درس با دو کلاس (در مجموع نه ساعت در هفته) در مدرسه برداشتم. اون درس اصلی با متوسطه دوم رو برنداشتم. به عبارتی با شاگردان خودم نرفتم کلاس یازدهم. گفتم اگر بارداری پیش بیاد و نتونم درس رو تمام کنم یا پر انرژی و اون جوری که میخوام نتونم درس بدم مسئولیت داره و در حق بچه ها ظلم میشه.
درس دیگری که بهم داده بودند، با بچه های کلاس هشتم بود. درس رو دو سال پیش یکجورایی تو رودربایستی (چه کلمه سختی!) قبول کردم. راستش نمیدونستم میتونم با یک سری نوجوان (به عبارت بهتر بچه!) کنار بیام و به درستی تعامل کنم یا نه! اعتراف میکنم که لحظات اولی که پا گذاشتم تو کلاس، فقط و فقط تجربه سالهای گذشته منو نجات داد. شما تصور کن سالها خودت دانش آموز و دانشجو بودی، بعد خیر سرت چند سالی (گرچه اکثرش مجازی بود) مدرس بودی، بعد در تمام این سالها همیشه مودب بودی و احترام گذاشتی و در جایگاه مدرس هم همواره احترام دیدی بعد یهو میری وارد یک کلاسی میشی همون ثانیه اول تو روت میگن خانم! به نظر میرسه شما اصلا با حال و پایه نیستید!!!!!!! خانم چند سالتونه؟ اسم کوچکتون چیه؟!!! نصفشون وسط کلاس میچرخن و نصفشون تو سر و کله هم میزنن!!!!!!!!!!
یک توانمندی که دارم و خدا کنه که همیشه باهام بمونه اینه که سالهاست در جمع و در موقعیت های حساس ( اکثرا در محیط غیر خانواده)، در موقعیتهای پر تنش و خاص میتونم تماااام استرس و نگرانی و تعجب و ...رو پشت یک ظاهر مطمئن، صدای رسا و نگاه آروم همراه با یک لبخند پنهان کنم... یعنی از درون حس میکنم پام میلرزه ولی از بیرون هیچی معلوم نیست. عاشق این ورژن خودمم گرچه ترجیح میدم کمتر موقعیت واسه رو شدنش پیش بیاد!!! واقعا اون روز اول و لحظات اول برخوردم با اون کلاس هشتمی ها عجیب بود و سخت.
شاید واسه نشیمن (هال؟ سالن؟ هال پذیرایی؟) لوستر بخریم!!!!!!!
من از خرید وسایل اینجوری واسه خونه زیاد خوشم نمیاد!!!!!! حالا علتش چیه؟ بی حوصلگی!!!!!!!
شش، هفت سال پیش که بدو بدو و در گیر و دار بارداری فندق اومدیم این خونه و زمان زیادی برای تجهیزش نداشتیم، دو تا لوستر خریدیم برای این قسمت خونه، اما خب باید پولی که داشتیم رو به شدت مدیریت میکردیم و کلا زیاد هم اطلاعاتی از اینجور چیزها نداشتیم، به شدت هم میخواستیم چیزی تهیه کنیم که ساده باشه. الان که نگاه میکنم میبینم دقیقا یک لوستر با قیمت مناسب، در عین حال ساده و قشنگ گرفتیم...اما شاید بیشتر برای اتاق مناسب باشه تا هال و پذیرایی. گرچه در تمام این سالها دوستش داشتیم و کارایی خودش رو هم داشته.
اما چی شد به فکر تعویض افتادیم؟
حس میکنم اتاق خواب مون تاریکه! آینه ای که استفاده میکنیم تو اتاق خوابه و مخصوصاً هر بار که شبها خواستم آماده بشم مثلا مهمانی جایی بریم، حس میکنم هیچی نمیبینم. حدود دو سال پیش بود گمونم که اتاق خواب رو کاغذ دیواری کردیم و نمیدونم اینجا گفتم یا نه. ساختمان مجاور خونه مون رو که میساختن یادم نیست چی شد که نم زد به دیوار اتاق خواب و داغون شد. از یک دایره کوچیک شروع شد و بعد خیلی بزرگ و ناجور شد. مهندس ساخت هم واحد کناری مون بود. گفتند که ما هزینه کاغذ دیواری رو میدیم و شما اتاق رو تعمیر کنید. این شد که کاغذ دیواری کردیم.
از بعد از کاغذ دیواری فکر میکنم یک نموره تاریک تر هم شد. در مجموع مدتی بود که به مهرداد میگفتم کاش یک لامپی چیزی به اتاق خواب اضافه کنیم. مهرداد گفت واسه نشیمن لوستر جدید میگیریم، لوسترهای قبلی رو میاریم تو اتاق خودمون و فندق.
گفتم میریم لوستر میبینیم و قیمت میگیریم، اگر مناسب بود میخریم و همین کاری که شما گفتی انجام میدیم. اگر مناسب نبود، همونها باشه و فقط واسه اتاق خواب لوستر جدید میگیریم. حالا همین رفتن و لوستر دیدن دو سال طول کشیده
چند روز پیش رفتیم یک جا لوستر ببینیم، برق نبود!!!!!!!! همونجوری در خاموشی نگاهی انداختیم و رفتیم یک جای دیگه. کلا هزاااااار جا هم نیست. چند تا مغازه که تو این دو سال رفت و آمد به چشممون خورده بود رو رفتیم. این مدل سقفی کریستالی به نظرمون باحال تر اومد. من کلا از این کریستالها که نور میخوره بهش و منعکس میشه خوشم میاد. اما حس و حال چک کردن مدلها رو ندارم. از طرف دیگه ذره ای به یاد نمیارم که لوستر خونه ملت چه شکلی بوده. آقای فروشنده گفتند هر جور که بگید براتون میزنیم و ...
با اینکه ارزون هم نبود خیلی ولی بد هم نبود. الحمدلله اینقدری میتونیم هزینه کنیم ولی از اونجایی که من یک اخلاقی دارم که یک چیزی که واسه خونه میگیرم دیگه حساب میکنم که قدر عمر نوح قراره تو خونه باشه خیلییی برام مهمه که کاربردی باشه، ساده باشه، ربطی به مد نداشته باشه، مقاوم باشه و به چشم خودم قشنگ و روح و چشم نواز باشه...لذا باید برای انتخابش دقت به خرج بدم و واقعا حس و حالش نیست.
پرده پذیرایی هم از همون روز اول متوجه شدیم که متأسفانه فروشنده به ما نگفته که باید از قاب پنجره مقداری اضافه تر در نظر بگیریم و... و فقط پرده پذیرایی خیلی خوب و اندازه نبود. اما خودش پرده قشنگیه. از چند سال پیش دیگه خیلی به چشمم اومد این اندازه نبودنش... اما واقعا حوصله پیگیری نیست. دو سه بار در مقاطع مختلف رفتیم نگاه کردیم اما اون چیزی که مشخصات گفته شده !!! رو داشته باشه در همون مقطع به چشمم نخورده یا یک اتفاقی افتاده فرصت نشده کار رو به نتیجه برسونم. اون پرده هم همینطور مشمول بی حوصلگی من شده.
حالا پرده آشپزخونه و اتاقها الحمدلله از جای دیگه گرفته بودم و فروشنده لحاظ کرده بود و روزی چند بار ذوق میکنم و صد سال هم بگذره عوض نمیکنم.
واقعا اگر میتونید برید و بگردید و زود به نتیجه میرسید و واسه این چیزها ذوق و شوق دارید خوشا به حالتون
اواخر شهریور مهمون دارم و کلیییی واسه م عزیزن...میان خونه ما که آماده بشن و برن عروسی فامیلهاشون. قراره آرایشگر بیاد خونه ما برای آماده کردن مهمون های ما. حالا همین موضوع رو واسه خودم انگیزه قرار دادم که چون بچه ها میخوان بیان خونه مون و نور خونه باید خوب باشه، تا قبل از اومدنشون تکلیف لوستر و لامپ و...مشخص بشه.
پ.ن: الان یادم اومد که همون کاغذ دیواری رو آقای مهندس واحد کناری چند بار تاکید کردند تا ما بالاخره رفتیم و گرفتیم!!!!! یعنی قشنگگگگ یکی باید ما رو هل بده. تازه الان وقتمون آزادتره. مدرسه و دانشگاه و ...زیاد خبری نیست!
به محض اینکه چشمام رو باز میکنم این صدا توی سرم میپیچه که « نهار چی درست کنم؟!»!!!!!!
خدایی واقعا حقیقتا واقعا واقعا واقعا خیلییییی بهتر از اون صدایی هستش که قبلا توی سرم میپیچید. تا قبل از انصراف دکترا، به محض اینکه بیدار میشدم این صدا و حس و فکر تو مغز و همه وجودم میپیچید که غزل!!! تو پایان نامه داری!!!!!!!!!!!
دو سال از اون تصمیم یهویی گذشته و با اینکه مجبور شدم گاهی خلاصه، گاهی مفصل واسه خیلی ها توضیح بدم که چرا انصراف دادم و هر بار با سیل کلمات خیلیییی حیف بود، آخراش بود، چراااا آخه؟، کاش پایان نامه رو داده بودی برات انجام بدن!!!!!!!!!!!!!!!!! چطور تونستی ؟!!! و... با اینکه هر بار با این جملات و جملات مشابه مواجه شدم اما ذره ای پشیمون نیستم و مطمئنم ارزش لحظاتی که کنار مهرداد و پسر قشنگم گذروندم خیلییی بیشتر از یک مدرک پی اچ دی هست که اگر ادامه هم داده بودم هنوز توی دستم نبود و نهضت ادامه داشت!!!!!!!
تو این دو سال کلی اتفاق افتاد که من هر بار فکر کردم تصور کن الان تو وسط اینها، پایان نامه هم داشتی!!!!!! خداروشکر که دیگه همین غصه رو نداری!!!!
حداقل یک دغدغه رو خودم تونستم از زندگیم حذف کنم. دیگه بقیه ش رو باید مدیریت کنم!
پ.ن: شما تصور کن من کار خونه م رو نمیتونم و نمیدونم چطوری باید به یکی بسپارم! الان مدتهاست دلم میخواد واسه بعضی کارها از کسی کمک بگیرم ولی نگران نتیجه و نحوه انجام کار و...هستم بعد یک عده میگن پایان نامه ت رو میدادی واسه ت انجام میدادن!!!!!!!!!!!!!