به جوجه میگم: این بچه ی ما هنوز اسم نداره طفلک.
میگه داره که!!! "ریزه"
من:
پ.ن:
دوستام رسما میخوان احوال بپرسن میگن ریزه چطوره؟
جوجه از بیست و دو مرداد رفته تهران. خدا میدونه که چقدر دلتنگم.
روز عید قربان میرفتیم دیدن داییم. من و بابا و مامان. پیاده بودیم. نمیدونم چی شد که پام لغزید و نزدیک بود بیفتم. اول موفق شدم کنترل کنم اما دوباره لغزیدم و تنها امیدم بابام بود که یکم جلوتر از من راه میرفت. خودمو پرت کردم به طرفش که بتونم بگیرمش و این وسط هول و جیغ مامانم و بابام که برگشت و بالاخره من بدون افتادن ثابت شدم.
مامانم رنگ به روش نمونده بود.
خودم هم ترسیده بودم ولی میخندیدم و میگفتم چیزی نشد که!
مامانم همش میگفت وای خدا رحم کرد بهمون. وای روم سیاه شد و مامان درست راه برو و چرا کفشت اینجوریه. چرا در گنجه بازه و چرا آسمون آبیه و...
سریع همون موقع صدقه دادن و به من هم گفت مامان خودت هم صدقه بده و...
تو این چند روز هم مدام صدقه میده و اونروز میخواست به یکی کمک کنه. صداش از تو حیاط میومد که به بابام میگفت: برو به غزل هم بگو بیاد یک چیزی صدقه بده.
اومد تو اتاق گفتم :مامان تا کل اموال ما رو صدقه ندی ول کن نیستیااااااااا.
باز اون بنده خدا میگفت :هیچی نگو مامان. خدا رحم کرد. روم سیاه شد...
یکشنبه "الی" اومد.ته چین عالی شده بود و از غذا خوشش اومد. هر دو مون فرداش امتحان داشتیم. ما رفتیم دور درس و جوجه هم شب املت بهمون داد واسه شام.
واسه دوشنبه ظهر هم جوجه برنج پخته بود که یکم نمکش اضافه تر شده بود و خورشت بادمجان مانندی هم اماده کرده بود و یک خوراک مرغی هم مامان "الی" فرستاده بود. اینم ظهر دوشنبه. واسه شام دوشنبه هم "الی" واسه مون فلافل درست کرد. همیشه موادش رو از شهرشون میاورد و خودش بهش سیب زمینی و تخم مرغ و یک سری ادویه اضافه میکرد و خیلی خوشمزه میشد. اینقدر گفت که واست چی بیارم و چی بیارم که گفتم خب یکم از همون مواد فلافل بیار. جوجه نون باگت گرفت و وسایل دیگه رو هم برداشتیم و با فلافل رفتیم پارک. مامان و بابای جوجه ماشین نبرده بودن و "سبزک" ماشین باوفای خانواده جوجه وسیله نقلیه مون بود. ساندویچ ها کلیییییی چسبید و هوای پارک مخصوصا واسه "الی" که از جای خیلی گرمی میومد عالی و خنک بود.
گذشت و شد سه شنبه. سه شنبه واسه نهار یک چیزی تو مایه های کباب تابه ای پختم. من کلا روی گوشت خیلییییییییییییییی حساسم. مخصوصا وقتی میخوام غذایی بپزم که کنترلم روی پخت گوشتش کمتره حتما باید گوشت رو خودم چرخ کرده باشم و حتما این گوشت گوسفندی و از یک حیوان جوان باشه و...
خب گوشت چرخ کرده رو از فریزر مامان جوجه دراوردم و نمیدونستم دقیقا چیه و به همین خاطر کلییییییییییییییییییییییییییییییی با آرامش و کند غذا رو درست کردم. چون این مدل غذا حتما باید کاملا این گوشت پخته بشه و نرم باشه.
غذا خوب بود اما "الی" کم خورد. اول فکر کردم که دوست نداره اما سردرد داشت. منم خب هنوز آمادگی اون همه کار رو نداشتم دیگه. بعد از نهار خسته بودم و خوابیدیم که عصر اگر سر "الی" خوب شده بود بریم خیابون گردی. از اینجا دقت کنید که ظرف های ظهر موند و نشستیم.
عصر چای دم کردم و جوجه هم واسه مون هندونه قاچ کرد و خودش رفت دیدن معلم قدیمیش."الی " که بیدار شد سرش اکی بود و چای خوردیم و آماده شدیم و رفتیم خیابون گردی. بهمون خوش گذشت و البته خسته برگشتیم.
ادامه دارد...
امسال دانشگاهمون واسه خوابگاه تابستون خیلی سخت گیری کرد. من که مشکلی نداشتم و خونه مامان جوجه بودم. بچه های دیگه درگیر بودن. هم اتاقیم "الی" نتونست خوابگاه بگیره . با اینکه بنده خدا هنوز امتحان داشت!!!!مجبور شد بین دو تا از امتحاناش بره خونه. واسه امتحان آخری میخواست یکی دو شب مجوز خوابگاه بگیره. من بهش گفتم که ببخشید من تعارف نمیکنم که بیای اینجا. مامان جوجه اینا هستن و خب شرایط برای مهمانی که اونها باهاش رودروایسی دارن مناسب نیست و منم خودم تو شرایطی هستم که یکی دیگه مراقب منه. سخت میشه. "الی" بنده خدا گفت من کاملا درک میکنم و اصلا همچین انتظاری ندارم.
تا اینکه اتفاقا همون هفته ای که "الی" امتحان داشت، مامان و بابای جوجه با یکی از فامیلهاشون رفتن سفر و موندیم من و جوجه. من هم کمی حالم بهتر بود و میشد "الی" رو که باهاش خودمونی بودیم دعوت کنیم. دیگه کلییییییی اصرار کردم که ببین الان شرایط مساعده . بری خوابگاه امکانات هم نداری بیا اینجا. اون بنده خدا هم همش میگفت تو خودت "ریزه" داری و نمیتونی و...گفتم دیگه بدتر از این نیست که تو وایسا برامون غذا درست کن. بیا.
بالاخره الی قبول کرد که بیاد. بلیت برگشتش هم واسه دو روز بعد امتحان براش گرفتیم که کمی هم پیشمون بمونه. خودم همچنان امتحان داشتم وگرنه میگفتیم بیشتر بمونه.
الی اومد. یک روز قبل از امتحانش. من حالم خوب بود اما یک روز قبل از اومدن الی سه بار حالم بد شد . جوجه هم ترسیده بود. همش میگفت تو که خوب بودی. چرا اینجوری شدی. اما خدا رو شکر روزای بعد کمی بهتر بودم. واسه ظهری که میرسید ته چین درست کردم. گوشتش رو از شب قبل تو ماست و... خوابوندم و صبح فقط برنج رو پختم و بقیه کارها. واسه تمیز و مرتب کردن خونه هم، اتاق خودمون رو آماده کردم واسه الی. همه وسیله های اضافه رو هم گذاشتم اتاق مامان اینا.تا جایی که میشد جمع کردم . اما دیگه خودکشی هم نکردم. ادامه دارد...
من همیشه لباس واسه مهمونی و مجلس عروسی و... میدوزم. شاید قبلا گفته باشم که دلیلش اینه که بر خلاف بی تفاوتی و ریلکس بودنم روی خیلی چیزها، متاسفانه!!! به دلیل اینکه از بچگی با نخ و دوخت و پارچه و مدل و طرح آشنا شدم روی لباس بسیار حساسم. ریا نباشه میگن خوش سلیقه م. واسه همین این همه لباس بیرون اول از همه طرحی که بپسندم کمه. بعد خب من یک ادم فسقلی ،کلییییی باید تلاش کنم و ترمیم کنم تا اون لباس اندازه م بشه . دیگه اون قیمت های نجومی . حالا اگر اون قیمت ها واقعی باشن اشکالی نداره. اون پارچه هایی که من میبینم در بعضی از همین لباسها به کار رفته من در حد لباس مهمونی هم قبولشون ندارم. الحمدلله یک خیاط خوب و باسلیقه و عالی که قیمت مناسب هم داره سراغ دارم. یعنی اگر ترکیبی از 5 مدل رو بهش بدم دقیییییییییییییییق مثل همون درمیاره. اینه که من لباس میدوزم و یکم هم پز بدم که همیشه لباسام مورد توجهن و احتمالا همه فکر میکنن که پول زیادی هم خرجشون کردم. اما اینطوریا نیست .
این از مقدمه ...
خب با این وضعیت ریزه، کم کم اون لباس ها برای من تنگ شدن. فامیل جوجه جان یهویی تصمیم گرفتن عقد کنن. از کت دامن ها که برای یک مجلس عقد ساده مناسب بودن هنوز اندازه م بود ولی خودم میدونستم که بهم فشار میاد. خداییش با همه ی وقت کم یک دوری هم تو خیابون زدم که یک لباس حریر ساده و آزادی پیدا کنم. اما نبود. حداقل اون جاهایی که من رفتم ندیدم.
یهو یادم افتاد که چندی پیش توی یک مغازه از این با کلاس ها!!!!! یک لباس حریر کوتاهی که بند دار بود(مثل تاپ بندی) واسه تو خونه یعنی وقتی خودم و جوجه باشیم( که فعلا اصلا اینجوری نیست) خریدم. حالا بگین چقدر؟ 15 هزار تومن خداییش همونوقت هم تعجب کردم که اینقدره.
این بود . خیلی هم تو تنم ناز بود و حس خوبی هم در این شرایط خاص من داشت. اما من آستین لخت فقط در حد از شونه به پایین میپوشم . اصلا بندی دوست ندارم. خوشم نمیاد. مامان جوجه هم تا اینو دید کلیییییییییییییی ذوق کرد که وای چقدر قشنگه . افتاد تو فکر که چی روش بپوشی و...
یک کت مال یک سارافون دیگه م بود که رنگش به این لباس حریر طرحداره که سفید و مشکی بود میومد. اونو پوشیدم و به جوجه گفتم نشستم دیگه. این کت هم شدید خوش فرمه. بالا تنه حسابی به هم میاد. تصویب شد . تا اینکه دو دقیقه مونده بریم عقد ، مامان جوجه یک شالی پیدا کرد حریر که خیلی به لباسه میومد. گفت اینو بنداز . انداختم و دیدیم خیلی خوبه. این شد که من با کت رفتم. اما اونجا کتم رو بیرون آوردم و شال انداختم و کلی هم بقیه از لباسم خوششون اومده بود.
فقط نمیدونم اگر میدونستن لباسه 15 هزار تومنه همینقدر خوششون میومد یا نه
پ.ن.1:این همون شالی بود که آخرای مراسم فهمیدم اتیکتش بهش آویزونه!!!
پ.ن.2: اینکه میگم اون اندازه که بقیه فکر میکنن من خرج لباسم نکردم نه اینکه لباسم 20 تومن شده باشه ها. یعنی من لباس میدوزم کمترین قسمت پول خیاطه. چون خیلی مناسبه. بیشترینش پارچه میشه. پارچه درجه یک. بعد مثلا من یک لباس فوق تصور ناز دارم که برام سال 92 دراومده 136 تومن. در حالی که مشابه این طرح اگر باشه و این کیفیت پارچه باز هم اگر باشه کمتر از 600 عمرااااااااااااااا نیست.
پ.ن.3: عمه بزرگه ی خوشگلم خیاط بود. چه خیاطی!!! یادش بخیر
پ.ن.4: قسمت دوم خیاطی هم مینویسم داستانش رو.