یادتونه من عشق دیدن سریال کره ای بودم؟خخخخخخخخخخ عمرا من برسم دیگه سریال ببینم. قبل از اینکه بیام شهر دانشگاهم و شهر محل زندگیمون و خونه مون بودیم این اواخر جوجه یکی از فیلمها رو ریخته بود روی فلش و میزد به تلویزیون و با هم میدیدیم. اونم به این شکل که وقتی مشغول بچه داری هستیم واسه اینکه کمتر حس خستگی بیاد سراغمون سریال ببینیم و همزمان حس کنیم واسه خودمون هم داریم یک کاری انجام میدیم. البته بگم این معنیش این نیستش که مثلا من از بازی کردن با فندق مهربونم خسته میشم یا حس بدی دارم.نه! اما گاهی مثلا اون ساعتها میخواد یک کار تکراری انجام بده یا من باید فقط کلی حواسم بهش باشه و توی این شرایط ممکنه خسته و خواب الود هم باشم. دیدن سریال کمک میکرد تازه تر باشم. اما بگم واستون که گاهی روزها میگذشت و خدا میدونه پنج دقیقه هم جلو نمیرفتیم.
بله. این منم .همون غزل که در کمتر از 48 ساعت یک سریال کامل کره ای میدید و له و خسته شروع میکرد سریال بعدی رو میدید که مبادا صنعت فیلمسازی کره با کمبود مخاطب مواجه بشه!!!
از هفته دوم مهر میرم دانشگاه.مرخصی یکساله م تموم شد و حالا من یک دانشجوی مامان هستم یا شایدم یک مامان دانشجو! تا الان که فقط دانشگاه رفتم. این وسطا یکی دو تا تمرین و تکلیف انجام دادم و یک امتحان اسون رو پشت سر گذاشتم. سمینارهای گردن کلفت موندن و من واقعا نمیدونم که چه زمانی باید واسشون مطالعه کنم!
جوجه(همسر) طفلک مدام بین شهر دانشگاه من و محل کار خودش در رفت و آمده.هفته ای سه روز که من تقریبا از صبح تا ظهر دانشکده هستم فندق رو میگیره و واقعا سعی میکنم بقیه روز کمترین کمک رو ازش بخوام.گرچه هر کاری از دستش بربیاد انجام میده!
مامان جوجه هستن ولی من واقعا میخوام کمترین زحمت واسشون باشم .به همین دلیل عمرا نمیگم که شما فندق رو بگیرین که مثلا من برم دور درسام!!!اینه که هر چی حساب کتاب میکنم میبینم فقط وقت خوابم میمونه!
حالا خوابیدنم رو بگم. شبا ساعت حدود دوازده که فندق میخوابه من حساب میکنم میبینم ساعتهاست بیدارم و دیگه جونی برام نمونده.شاید من اون ساعت بتونم توی اینستا پرسه بزنم یا الکی بیدار بمونم که سعی میکنم هیچکدوم اینکارها رو نکنم، اما بعید میدونم بتونم بشینم مقاله سنگین انگلیسی بخونم و مطلب دربیارم!!! اما اینجوری که بوش میاد مجبورم کم کم این کار رو هم بکنم.
راستش این مدت که مادر شدم فهمیدم توانایی هام توی بعضی کارها بیشتر از اونیه که فکر میکردم یا حداقل قرار نیست جلوی خودم کم بیارم. قدیما من اگر ظهرها نمیخوابیدم شب مرده بودم.اما الان من گاهی شش صبح بیدار میشم و پشت هم فعالیت دارم تا 1 شب. با چشم باز میخوابم،حتی شده خواب هم دیدم با چشم باز!!!
میگما در این مدت یک اینستاگرام گرد ماهر شدم.خخخخخ.کلیییی تحلیل جامعه شناسی براتون دارم.کم کم تحلیلهامو میگم که فیض ببرین.
واسه شروع بگم که اگر بدوبیراه بلد نیستین حتما اینستاگردی کنین.یعنی لغت نامه لازم میشین.الکی که نیست.گستره واژگان خیلییییی فراتر از حد تصوره.اصلا به نظرم خوب کردن کلمه ای که همه میدونین رو از لغت نامه های اینترنتی حذف کردن.والا! اون که معنیش مشخصه.میخوان معنی کلمات جدید بگن.جا نیست خب.
وای که این حجم حرف بی تربیتی و فحش یکجا ندیده بودم!!!!!!
والا گفتم یهو بیام تو وبلاگ متروکه م ممکنه باعث وحشتی چیزی بشم! خخخخخدیگه این شد که گفتم اول یک یا الله بگم ببینم اصلا کسی از این حوالی رد میشه آیا!
ممنون که فراموشم نکردین و هستین.مرسی که به اینجا سر زدین.دیدم گلدونها پاشون خیس بودا!!!!
من اونهایی که میشناسمشون خیلییییی به یادشون بودم .میگم چی شده این مدت.فقط لطفا شما بیاین و یک خلاصه ای از وضعیت خودتون رو توی این چند ماه گذشته بگین واسم.اسم و ادرس وبلاگهاتون هم مجدد بگذارین لطفا.
مه سو جان عزیزم.خیلیییی ذوق کردم که به مستر اچ رسیدی.مبارکتون باشه .خوشبخت باشین به امید خدا.
پاندای عزیزم،ممنون که پیام تبریک گذاشته بودی،همیشه به فکرت بودم داداش گلم.
ساریتوس جان.بیا و از اوضاع کنکور و زندگیت برام بگو.
دختر معمولی جان،خیلیییی زود میام و شرح حال با جزئیات قشنگت رو میخونم.اخرین بار هنوز شهرتون رو عوض نکرده بودین.
دلواره عزیزم کم مینویسی اما دلتنگت بودم.گلدختر رو ببوس.
بهار! تو هنوز وب نداری؟
کهکشانی!هستی هنوز؟
خوشگل خانومی که باردار بودی ،کجایی؟هستی؟
اسم خیلی ها هم یادم نیست.مثلا اون خانوم شمالی که بامزه مینویسی و دو تا بچه داری.سلام گلم.
پرشین هم که کلییییی از دوستامو پروند.راستی شما میتونین وارد وبلاگ پرشین خودتون بشین؟؟؟
نمیدونم چی شد که من رفتم تو کار نمد دوزی(حالا انگار صد ساله نمد میدوزم و پونصد تا اثر از خودم به جا گذاشتم!!!). اما فکر کنم یک وقتی داشتم تو نت دنبال تزیینات اتاق بچه میگشتم چشمم به این حلقه های اسم افتاد و خوشم اومد. حالا نه به عمرم پارچه نمدی دیدم نه کسی دور و برم از اینا داشته. فقط یادم اومد که یک وقتی (م.ب) از بچه های وبلاگی گفته بود که جوجه نمدی درست کرده. از اون پرسیدم خیلی سخته ؟گفت نه. وبلاگ م.ب
اون ماه هفت که رفتم خونه مامانم رفتم بازار و یک مقدار پارچه نمدی گرفتم. حالا نه میدونستم که کجاها بیشتر دارن یا رنگ هاشون تنوع داره یا اصلا قیمتش چنده. اینجور مواقع که من به فکر انجام کاری میفتم شب خواب ندارم . واسه همین باید شده بمیرم برم مثلا وسایل انجام اون کار رو فراهم کنم و انجامش بدم تا بتونم به آرامش برسم. بالاخره هی از مغازه ها بپرس رسیدم به یک جایی و چند رنگ پارچه خریدم. نخ نامرئی و یک رنگ هم نخ عمامه.
آقا این چیزای سبک چرا تخمین مقدارشون اینقدر سخته؟ رفتم یک لحاف تشکی و گفتم پشم شیشه میخوام گفت ببین من فقط یک کیلویی دارم. گفتم باشه. یک دنیاااااااااا پشم شیشه به من داد که تا سالها خانواده مون میتونن لحاف درست کنن باهاش!
حالا اومدم خونه مامان خانوم جیغ جیغ که چه خبره مامان اینهمه! جیغ مامان رو رد کردم و رسیدم اتاق. بپر لپ تاپ و دنبال الگو و آموزش و ...اول یک جوجه نمدی آزمایشی درست کردم و تونستم ایرادات کارم رو با همون بفهمم.دیدم اونقدرا هم سخت نیست. البته یادتونه که عمه بزرگه خوشگلم که یادش بخیر باشه خیاط قابلی بود و منو از همون فسقل که بودم دست به سوزن کرده بود.
حالا از اونجایی که من این خصلت مسخره کمال گرایی رو دارم مگه میتونستم تصمیم بگیرم که چی درست کنم!!!!لپ تاپم بس که صفحه توش باز بود و انواع تصاویر حلقه اسم و الگو و ...داشت میترکید. کم کم تونستم بفهمم که یک سری حلقه ها الکی یک تعدادی عروسک جک و جوونور روشون هست اما یک سریشون مفهوم سه تایی یا چهارتایی شدن و خانواده رو منتقل میکنن.خخخخخخ. مرده ادراکات فلسفیم هستم.بالاخره تصمیم گرفتم بنیان خانواده رو میخ بزنم و محکم کنم.این شد که رفتم تو کار مامان جوجه!بابا جوجه! بچه جوجه!!!
اولا پارچه طرح دار نداشتم و واسه اینکه پارچه م از یکنواختی دربیاد از رنگهای مختلف شکلهای هندسی بریدم و دوختم به پارچه سبزه. قرار بود اون جوجه ها هم توی حلقه نصب بشن. اما جوجه ایده داد که اینا رو پایین وصل کن و انصافا خیلی از این ایده جوجه و اجراش راضیم.من تو نت دیدم که اینها رو اگر میخواستی سفارش بدی و برات بدوزن گرون میشد. اما من در مجموع خیلی هزینه ای نکردم.
جدا از اینها همش دلم میخواست یک چیزی واسه فندق درست کنم. بافتنی قدیما یک ذره بلد بودم که یادم رفته بود. نمیدونستم واسش چیکار کنم. الان حس خوبی دارم.
دیگه واسه سقف اتاقش هم یک لوستر قلبی شکل درست کردم. روی کمد دیواری اتاقش هم خوش امدی و اسمش رو چسبونیدم. این کار ساده ای بود. دوختنی نبود. فقط برش دادم پارچه رو.
واسه میز پذیرایی هم فکر کردم که رومیزی نمدی درست کنم. اما بعدش مامانم که از شهرمون اومد یک سری از این پارچه های ترمه که روش کار میکنن واسم از چند سال پیش خریده بود و من یادم نبود که دارم،اونها رو آورد و انداختیم روی میز وسط و خوب شد. اتفاقا دوستم که طراحی داخلیش خوبه به من گفت که تو یک رنگ قرمز بایدبه پذیراییت اضافه کنی و اینجوری اضافه شد. اون رو میزی نمدی هم درستش کردم و انداختم روی میز نهارخوری.اینها عکساشه.