دارم فکر میکنم شاید خیلی از حرفای منم از دید بقیه اینجوری باشه!
راست میگی! شاید باید بیشتر دقت کنم....
ولی خوب اونجوری محکوم به بی توجهی یا بی تفاوتی نمیشیم؟
در مورد پست شوخی بی مورد (اون که گفتم شروع کردن درباره بچه دوم شوخی کردن و حرف زدن) یکی از دوستان نظر بالا رو گفته.
گفتم شاید اینجا جواب بدم بهتر باشه که بقیه هم در صورت تمایل مشارکت کنن و از همدیگه یاد بگیریم.
ببینید من خدای نکرده نظورم این نیست که دیگران حرف نزنن و هیچی نگن.خودم هم اشاره کردم که من میدونم که حتی شاید طرح مسائلی مثل بچه نمیارین؟ یا چرا ازدواج نمیکنی؟ کارت چطوره ؟ و ... گاهی واقعا جنبه احوالپرسی و نوعی معاشرت داره. واقعا افرادی هستن که منظورشون کنجکاوی بی مورد نیست. البته معمولا آدم خیلی راحت این افراد رو از افرادی که تیکه میندازن یا حرف میندازن وسط که یک نتیجه ای بگیرن تشخیص میده.
من میگم بهتره حداقل ماها که هنوز جوان محسوب میشیم و بهتر میتونیم مدل حرف زدن و معاشرتمون رو تصحیح یا تعدیل کنیم کمی دقت کنیم. ببینید مثال میزنم.
من تازه بچه دار شدم. کلیییییییییییی حرف وجود داره.
مثل اینکه عزیزم روزهای سخت میگذره. نگران نباش. خدا کمک میکنه. یا جملاتی مثل اینکه تونستین با بی خوابی کنار بیاین. میدونم میدونم واقعا بچه ها هر کدوم یک قلقی دارن. شما از پسش برمیاین. و ..
حالا همه اینها رها میشه یا کمرنگ میشه و یا اینکه زده میشه اما پشتش طرف جلوی همه بهت میگه ببین اولیش سخت بود . دیگه دومی که بیارین راحته.
یا مثلا میگه دیگه حواستون باشه زیاد بین اولی و دومی فاصله سنی نیفته!
خب دوست عزیز این همه حرفففففففففف. یعنی چی که موردی رو بیان میکنی که ممکنه خصوصی ترین مساله من باشه. یا استرس به من وارد کنه یا توقع در دیگران ایجاد کنه.
دوستمون که نظر گذاشته میخواستم عنوان کنم که ببینید اگر شما به یک موردی اشاره نکنی بی توجهی محسوب میشه . اما اینکه کلی مورد واسه اشاره کردن و صحبت هستش. بعد یهو شما میری سر موضوعی که ارتباطی به شما نداره یا الان موقعش نیست این رفتار صحیحی نیست.(البته به نظر من)
ببینید من خودم مدتهاست تلاش میکنم که مثلا طبق موردی که میگم عمل کنم و حرف بزنم. خدایی اینکه میگم تلاش یعنی واقعا زحمت میکشم و دقت میکنم و حتی تمرین میکنم در انتخاب نوع کلمات، لحن گفتارم و ...
مثال:
میریم مهمونی.دختر خونه دانشگاه رفته و الان مثلا انتظار هستش که سر کار باشه.(انتظار من نه!جامعه و ...). خب من میدونم که توی این وانفسا مگه براحتی کار گیر میاد!خدا شاهده بارها دیدم افرادی که بلند و توی جمع و یک حالتی که انگار حتما باید پاسخ مثبت بده میگن سر کار رفتی دیگه؟ یا خب بعد از این همه درس خوندن کارپیدا کردی؟ یا مودبانه ترش سر کار میری؟
حالا من اول که کلییییییییییییییی صبر میکنم ببینم طرف لا به لای حرفهاش چیزی میگه یا نه. کلیییییییی طفره میرم و حرفهای دیگه میزنم. اگر از قبل اطلاعاتی درباره ش داشته باشم میگردم ببینم میشه به نحو شایسته ای سوال کنم یا نه. دیگه اگر واقعا دیدم که نپرسم شاید مثلا بی توجهی باشه میگم الحمدلله دانشگاه که تموم شد...مرتبط با رشته شما چه کارهایی هست؟ خب سر صحبت رو باز میکنم. اگر دوستی داشته باشم که هم رشته ای اون باشه از اطلاعاتی که از اون دارم میگم. بعد قاطی حرفها میگم البته خدایی اوضاع کار هم خوب نیست. شده از تجربیات خودم میگم. اینجوری طرف با من همراه میشه. حس میکنه درک میشه . بارها شده من همینقدر پیش رفتم. دیگه خود طرف شروع کرده سیر تا پیاز دنبال کار گشتنش رو تعریف کرده. بودن آدمهایی که نم پس نمیدادن یا نمیشده ازشون چیزی پرسید. اینجوری کلی صحبت کردن. مسلما ناراحت هم نشده از این معاشرت.
حالا واسه همه موارد دیگه هم همینجوری حساب کنین.
واسه همینه که وقتی میبینم کسی بی ملاحظه صحبت میکنه یا زل میزنه توی چشمام میگه حقوقت چقدره؟؟؟ ناراحت میشم خب. درک میکنم اما واقعا میگم یعنی نمیتونن یکم مودب تر باشن.
وقتی میخوام ارزوی بچه دار شدن بکنم میگم انشاالله روزی شما البته هر زمان که دوست داشته باشید. اینم میگم که نگن دعای خیر واسه ما نکرد. وگرنه اصلا لزومی نداره بگم.
ادامه دارد...
الحمدلله یک مدتی راحت بودیم.از وقتی خبر ریزه دار شدنمون پیچید به جز سوالات و توصیه های مربوط به بچه و بارداری ،حرف دیگه ای نبود. اما از وقتی ما این بار رو گذاشتیم روی زمین،هنوز کمرمون صاف نشده به شوخی و خنده میگن خب اولیش سخته،دومی دیگه راحته!!!
یا میگن دیگه حالا فلان وسیله یا مثلا فلان اسم باشه واسه خواهر فندق!
جالبه اگر خودم هم اونجا حضور نداشته باشم خبرش رو و نقل قولش رو واسم میارن!که فلانی همچین حرفی زد!
پ.ن.
من میدونم که بعضی از این حرفها واقعا شوخی هستش. میدونم که یک جور گذروندن وقت و احوالپرسی و معاشرت هست. میدونم که گاهی جنبه فضولیش نزدیک به صفر هست.اما چرا مثلا من تمام سعیم رو میکنم که در برخورد با دیگران کلمات و جملات بهتری واسه معاشرت پیدا کنم؟ چرا من از این حرفها نمیزنم اما میتونم ساعت ها با یکی همنشین و همکلام باشم. گاهی به خودم میگم اینکه همش بخوام درک کنم که اینها منظوری ندارن یک جور توهین به خودم هست. توهین به تمام تلاشم برای روابط بهتر و کم تنش تر با دیگران.
البته من با لبخند از موضوع رد میشم. اما واقعا ته دلم حس چندش آوری بهم دست میده.
بیاین اینجوری نباشیم.
خب وقتی مامان میشی یا کلا وقتی وارد یک دوره جدیدی از زندگی میشی با یک سری اصطلاحات جدید یا کارهای جدید روبرو میشی. مثلا من از وقتی مامان شدم اعتقادات و اصطلاحات جالبی از بزرگترها میشنوم که البته اونها هم از بزرگتر هاشون شنیدن و اونها هم از بزرگترهای قبلیشون و ...............جالبه که حس میکنم من هم بعدا اینها رو به کوچیکترها میگم و این دور فکر نمیکنم جایی قطع بشه.حالا نه اینکه بهش معتقد باشنها.نه!فقط میگن که مایه خنده بشه یا ذوق کنیم الکی!مثلا:
میگن وقتی شیر میدی آب نخور میره تو گوش بچه!!!حالا یادم نیست از توی گوشش بیرون هم میریزه یا نه!
دیگه اینکه میگن مامانی که وقتی شیر میده مدام بچه ش رو نگاه میکنه، بچه ش لپی میشه!(آخه مگه میشه نگاهش نکنی).
خب این اقا فندق وقتی که دنیا اومد کلییییییی مو داشت.ابرو نداره.اصلا معلوم نیست. اما کلییییییی مو توی پیشونی. مو توی صورت.وااای مو روی گوش!!!
موهای سرش هم خوب بود و کچل نبود.البته فندق پوستش روشنه و همین باعث تعجب بود که این همه مو واسه بچه به این سفیدی!دستاش چقدر با مزه بود . سفید سفید بعد موهای کمرنگ خیلی مرتب مثل دست مردهای بزرگ داشت.انگشتاش هم بلند بود جوری که سعی میکردم کسی نبینه. آخه فوری میگفتن وااااااای چه انگشتهایی داره!!! البته بگم که از همه بیشتر از خودم میترسیدم که روزی شونصددددددد باااار داد میزدم وااااااای مامان قربون انگشتات برم.(یکی منو بگیره).
خلاصه مامان بزرگ جوجه گفتن که :قدیم میگفتن بچه ای که مامانش خیلی سوزن بزنه(یعنی خیاطی بکنه) پرمو میشه!!!
خب من کشف کردم که چرا اینقدر پر مو هست.من کلا در حال نمد دوزی بودم.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.وای در پست های جداگانه میگم درباره نمد دوزی.خجالت میکشم.خخخ.این هم یک نمونه از کارهام:
حلقه اسم هستش که بالاش اسم فندق نوشته که خب قرار نیست لو بدیم و در نتیجه کات شده. بر ما ببخشایید.
خب الحمدلله تا امروز موهای صورتش که ریخته.موهای پیشونیش کمتر شده .موهای سرش هم در حال ریزشه که حتما قراره موی جدید رشد کنه. شدید منتظر ریختن موهای گوشیم.آقا یک استادی داشتیم روی گوشش مو داشت. همه حس بد داشتن بهش. من اینجور نبودمااااا ولی خب دوست ندارم کسی به بچه م حس بد داشته باشه. مادرم خب. مادر. کو این بهشت زیر پا؟
زمان برای من روی شمارش معکوسه. جلو نمیره. فقط داره میره عقب تا به یک تاریخ مشخص برسه!!! این یعنی وقتی میگن تخت و کمد بچه 20 روز طول میکشه که ساخته بشه ، من نمیتونم با آرامش بگم اکی بیست روز. من میگم خب پس زود ...زودتر سفارش بدین ... بیست روز برای من یعنی ترس. ترس از اینکه نتونم اتاقش رو بچینم.
وقتی خونه هنوز تموم نیست و من وارد ماه هشت شدم و توی این مدت چند روز درست و حسابی خودم و جوجه نبودیم که ذوق این بچه مون رو بکنیم ... وقتی من باید زودتر از زمان زایمانم برم به شهری که دکترم و بیمارستان در نظر گرفته شده م هست، وقتی میدونم جوجه توی این شهر نیست و حتی وقتی بیاد دیدنم باز همهههههههههههه هستن، این واسه من یعنی ترس، یعنی ناامیدی، یعنی لبخندی که رو لبام میماسه.
تقصیر اخلاق بد خودمه. تقصیر هیچکس نیست. ولی حسرت پوشیدن یک لباس بارداری به دلم مونده. شاید من آدم دیوونه ای هستم اما یک لباس راحت دلم میخواد. سخته برام جلو بقیه. سخته. کاش یکی طرف من بود.
کاش یکی میفهمید من چی میگم. ترس، زمان...هیچکی نمیفهمه.
واسه کابینت خونه ، بابای جوجه با یک کابینت سازی صحبت کرده بودن. خب این اومده بود دیده بود خونه رو و اندازه گرفته بودن و حالا قرار بود یک چیزی طراحی کنه. تو این فاصله بابا اینا با یک کابینت ساز دیگه آشنا شده بودن و این آقا به نظرشون بهتر اومده بود. حالا یکی دو روزی از موعدی که کابینت ساز اول قول داده بود طراحی رو بیاره گذشته بود.بابا کلا نظرش به این دومی بود. میگفت بریم به بهانه اینکه دیر کردی اولی رو کنسل کنیم. باز از طرفی میگفت شهر کوچیکه و خبر میشه که کار بردیم واسه این دومی و ظاهر خوشی نداره. مونده بود چه بهانه ای بیاره و ...
یکدفعه من گفتم :"کاش ما هم مثل این خارجیا بودیم. تعارف نمیکردیم. حرفمون رو میزدیم." یهو رو کردم به بابا و گفتم:" بابا ! مثلا شما میرفتی به این آقا اولیه میگفتی : هی جک!!! من فکر میکنم دیوید توی این کار از تو ماهرتره!!!"(لهجه فیلمهای وسترن هم بگذارید روش)
یعنی بابا و مامان و جوجه ریسه میرفتن...