فندق چهارشنبه بعد از مدتها غیبت رفته کلاس...کلاسهایی که میره در واقع در یک کلینیک روانشناسی برگزار میشه و هر دوره کلاس مثلا یک هدفی رو دنبال میکنه و از این حرفها...سبک کلاسها اینجوریه که اینها فقط بازی میکنند اما هر بازی با هدف خاصی انجام میشه.
اونجا همه از بچه های دانشگاه هستند و فندق حسابی پارتی داره و کلا با مربی ها و بقیه حس خانواده میگیره.
حالا دیروز که رفته تا وارد شدیم ذوققققق که مامان پازل جدید خریدن!!! یک پازل ۶۰۰ تکه گذاشته بودن توی سالن که مثلا خانواده بچه ها اگر منتظر هستند و افراد دیگه بیکار نباشند،یک ذره ش رو درست کنند.
موقعی که مهرداد رفته فندق رو بیاره این پازل هم بچه امانت گرفته و آورده!!!(گاهی وسایل کلینیک رو امانت میگیره میاره بازی میکنه برمیگردونه) میگم مامان خب این پازل ۶۰۰ تکه هست، مناسب سن شما نیست! میگه مامان با تلاش و کوشش میتونم درستش کنم!!!!!!!!
دیشب یک مقداری تلاش و کوشش انجام داده اما امروز ما رو به تلاش و کوشش وادار کرده!!!!!!!!
میدونم که تا درست شده ش رو نبینه راضی نمیشه، اینه که نشستم با تلاش و کوشش پازل درست کردم...مهرداد هم بعد از ظهر اومده کمک!!! فندق خان هم یک چهارپایه گذاشته نشسته و غر غر هم میکنه.
پ.ن: یک وقت رفتم کلینیک، خانم دکتر میگه این فندق شما هر بازی که میاریم اول میپرسه که این مناسب سن من هست یا نه؟!
حالا از دیروز هی تو دلم غر میزنم که خانم دکتر باید مقاومت میکردم و بهش میگفتن مناسب سنت نیست
الان هم بهش گفتم ببین شما ۱۵۰ تکه ای ها رو عالی درست میکنی، بعدش نوبت مثلا ۲۵۰ تکه س. این رو درست میکنیم اما دیگه اجازه نیست چیزی که واست مناسب نیست رو بیاری!!!(معلومه کور شدم، کمرم هم درد گرفته،کارام هم مونده یا بیشتر غر بزنم؟)
پ.ن شماره ۲: بعد از نهار هر روز اجازه داره که مدتی بازی های موبایلی انجام بده. بعد یک بازی بود که باید یک سری حیوون رو سوار ماشین میکرد میبرد خونه شون و باید جوری مسیر رو تنظیم میکرد که بنزین تموم نشه. من اهل بازی نیستم اما جدیدا از چندتاش خوشم اومده. میخواستم این بازی رو امتحان کنم اول حواسم نبود هدف بازی چیه؟ هی بنزین تموم میشد. فندق خیلی جدی میگفت: مامان! این بازی مناسب سنت نیست. باید وقتی بزرگتر شدی اینو بازی کنی.
بعد من بازی رو ادامه دادم و باز باختم...یهو با صدای بلندتری گفت: مگه من قبلا بهت نگفتم که این مناسب سنت نیست!!! بگذار یک چیزی بیارم مناسب سنت باشه خب
راستی رکورد ما هم خراب شد و بالاخره کرونا گرفتیم!!!
روز پدر رفتیم خونه مامان مهرداد و کیک بردیم...شب که برگشتیم خونه و رفتیم که بخوابیم فندق ناآروم بود و متوجه شدم که بدنش داغه...همون موقع استامینوفن رو بهش دادم و خودم هم بالش و پتو برداشتم رفتم اتاق فندق بخوابم...تا صبح چند دفعه طفلک بیدار شد و فرداش مهرداد رفت هویج و سبزی بگیره واسه سوپ که دیدم کلییی چیز میز دیگه هم خریده. گفت احتمال دادم شاید مریض شده باشیم بیشتر خرید کردم. فندق همچنان تب دار بود و من اینجور مواقع درمان روتین سرماخوردگی واسش انجام میدم و حواسم به تبش هست. ما دو نفر سالم بودیم اما همه خانواده رو بستم به آب گرم و عسل و نشاسته و چند تا نوشیدنی گرم دیگه...آخر شب که شد مهرداد هم گفت ته گلوم یک جوریه!!! دیگه ایشون هم از فرداش افتاد به حال تب و بدن درد و از خونه مامان اینا هم خبر رسید که مامان و بابا هم حالشون خوب نیست!!! دیگه مطمئن شدیم که خودشه و کرونا به ما هم رسید. مهرداد تا ظهر خیلی گیج بود و تب اذیتش میکرد. بعد از ظهر از حالت گیجی خارج شد و مامانش رو برد اورژانس. مامان بنده خدا حالت تهوع شدید جوری که نه میتونستن بایستن، نه چیزی بخورن...اورژانس یک سری دارو به هر دو خانواده داده بود و گفته بود هر کی توی خونه هستش هم بخوره!!!
فندق الحمدلله روز چهارشنبه با گفتگو راضی شد که پارچه ی نمدار واسه خنک کردن دستها و پاهاش استفاده کنم و این جریان شبش هم ادامه داشت و یهو از ظهر پنجشنبه سر حال و شاداب رفت سراغ اسباب بازی هایش. واسه فندق شروع بازی یعنی پایان تب. البته من داروهاش رو تا چند روز ادامه دادم فقط میزان استامینوفن رو کم کردم. گفتم بالاخره بچه هست ممکنه نتونه مشکلات کوچیکتر رو بگه. خودم از جمعه کمی بدن درد حس کردم و این یعنی تب داشتم. اما به خودم گفتم غزل! اگر بدن درد و تبت اندازه اون دوز سوم واکسن شد، دراز بکش. اگر نشد قوی باش و آروم آروم به کارها ادامه بده. دوز سوم آسترازنکا زدم و یک روز و نیم افتادم تو رختخواب. چند روز بعدش هم بی اشتها بودم. الحمدلله اصلا به اون حد نرسید و تونستم از بقیه مراقبت کنم. مهرداد هفته اخیر رو دانشگاه نرفت. فقط به مامانش اینا سر میزد و دو بار دیگه اورژانس و دکتر رفتند.
ما زودتر رو به بهبودی رفتیم اما مامان و بابا تازه کمی بهتر شدند. پنجشنبه سی تی اسکن هم دادند و مطمئن شدیم مشکلی نیست. خیلی هم بامزه هستند...دکتر دارو داده کلییی تفسیر دیگه روی دارو میگذارن و در برابر خوردنش مقاومت میکنند. حالا من درک میکنم که واقعا لازمه خودمون هم یکم داروها رو بررسی کنیم مخصوصا افرادی که مشکلات دیگری هم دارند ممکنه از چشم دکتر دور مانده باشه. اما خب این دکتر رو خودشون انتخاب کردند و اصرار کردند همین باشه و داروها هم در حد تقویتی و ضدسرفه اینها بود...
خلاصه که مامان باباها همگی عزمشون جزم کردند مارو حرص بدن.
دیگه من این حدود ده روز اینقدرررر شستم و پختم و ناز کشیدم که خداروشکر. واقعا همش خداروشکر میکردم که اونقدری مریض نیستم که نتونم از پس کارها بربیام... مامان اینا که اهل شام مفصل نیستن و میگفتن غذا هم زیاد میفرستی و کافیه، لذا شام پختن نداشتم. اما نهار تا جایی که تونستم سوپ و یک غذای دیگه برای خودمون و مامان اینا آماده میکردم و مهرداد میبرد اونجا. خونه هامون نزدیکه.
آخر هفته قبل هم بعضی چیزها تمام شده بود و لازم داشتیم پسر عمو مهرداد زحمت کشید خرید کرد واسه مون آورد. مهرداد مشکلی واسه بیرون رفتن از لحاظ جسمی نداشت اما نمیخواست راه بیفته همه مغازه ها رو بره از لحاظ ناقل بودن و اینا. حالا جالبه پسر عمو که خریدهای رو آورد گفت منم جدیدا حس میکنم ته گلوم یک جوریه و فرداش اون بنده خدا و خانواده ش هم رفتن تو تب
خلاصه این ته گلو خیلی مهمه
الحمدلله الان خوبیم...من چند روز گرفتگی صدا داشتم و یکم سرفه که الان خوب شده. مهرداد هم همینطور و خوبه. مامان اینا هم یکم ضعف مونده که ان شاالله دیگه مشکلی نیست.
به مامانم هم نگفتم مریضیم. کلییی خودش رو اذیت میکنه و دم به ساعت میخواد زنگ بزنه و حرص بخوره. زنگ که میزد هنوز صدام نگرفته بود. صدا که گرفت دو روز زنگ نزدم.الحمدلله مامان هم زنگ نزد. بعد از دو روز هم یک مدلی بلند حرف میزدم خش صدام معلوم نباشه خیلی و الحمدلله نفهمید. البته به بابام گفتم.
روز جمعه داشتم با خودم فکر میکردم بابام هیچوقت خودش زنگ نمیزنه معمولا خونه ی ما. هر وقت مامان زنگ میزنه بابا هم صحبت میکنن. یهو لوس درونم دلش خواسته بود که چون بابا میدونه مریضیم کاش خودش زنگ میزد...بعد هم لوس درون رو راضی کردم که اصلا تو عاشق همین خصوصیت بابا هستی و خودت هم یکجورایی همین مدلی هستی.اینکه الکی جو نمیدی،آرومی، مطمئنی همه چیز اکیه، حرص الکی نمیخوری...لوس درون راضی شده بود که یهو تلفن زنگ خورد و بابام بود. دیگه داشتن احوال مریضها رو میپرسیدن که صدای مامانم از دور شنیده شد کییییییی مریض بوده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! چی شده!!!!
پ.ن ۱: روزها در اون لپ تاپ کوفتی باز نکردم...به مهرداد میگم ان شاالله اگر شهاب سنگ نمیاد کاش بشینم دور کارهام. بگم البته هیچکس به اندازه تنبل درونم مقصر نیست. خیلی واسم سخته صحبت از پایان نامه م...شما به عنوان تم کلی همیشه موجود در نظر بگیرینش و تصور نکنید چون ازش صحبتی نمیشه نیستش...
پ.ن ۲:واوووو...حس میکنم تا مامان خوب بشن و یکم جون بگیرن یادشون میاد که شیرینی درست کردن دیر شده و انگار تصمیم دارن بیان خونه ما درست کنند. باید تا اون موقع آشپزخونه م هم بتکونم...
البته من عاشق تمیز کاری هستم و اگر این تم کلی روی مخم نبود تا حالا تکونده بودم خیلی جاها رو...به مامان بنده خدا ربطی نداره. اون ظرفشویی بود خیلی وقت پیش نظر پرسیدم فکر کنم اونم به زودی خریده بشه. ماجراها داشتیما. پست جدا میخواد...در واقع آشپزخونه تکونی اصلی به افتخار ایشون انجام میشه.
واسه فندق که شبها قصه میگم بعضی از جملات قصه رو که بتونم و به صحتش اطمینان داشته باشم انگلیسی میگم... اینجوری خیلی راحت توی ذهنش میمونه و به جا هم استفاده میکنه. چندی پیش توی اینترنت میگشتم که ببینم قصه ی کوتاهی هستش که کامل انگلیسی باشه اونو تعریف کنم...چیز خاصی که نظرمو جلب کنه در حد اون جست و جوی کوتاه ندیدم اما یک انیمیشن کوتاه توی آپارات به چشمم خورد. موضوعش این بود که یک قورباغه ای گاوی رو میبینه و بزرگیش به چشمش میاد. قورباغه میره پیش خانواده ش و لپاش رو باد میکنه و میگه من شبیه گاو شدم؟ اونها هم میگن نه! خلاصه این بابا قورباغه اینقدر خودش و لپاش و شکمش رو باد میکنه که میره توی هوا و شکمش میترکه بادش خالی میشه میفته روی زمین. چندین بار این داستان رو برای فندق تعریف کردم و یکبار هم انیمیشنش رو بهش نشون دادم...
داستان بار معنایی خاصی نداره اما من از برخی از جملات انگلیسیش استفاده میکنم و آخر ماجرا هم داستان رو میکشونم به اینکه هر حیوانی یک جوری هست و اندازه و شکل خاص خودش رو داره بعضی حیوننها کوچیکترن، بعضی ها بزرگترن و ...
حالا چند شب پیش داشتم دوباره همین داستان رو میگفتم و رسیدم به اینجا که مامان جون ببین اندازه حیوانات و موجودات مختلف با هم فرق داره. مثلا یک قورباغه اندازه ی گاوه؟ فندق گفت نه! یک خرگوش اندازه ی گاوه؟ نه!...
یهو فندق گفت مامان! خودت اندازه ی گاوی! خودت بزرگ هستی...ولی من اندازه ی گاو نیستم! (خیلی هم ریلکس منو با گاو یکی کردا!)
جدیدا هم مهرداد بهم گفت که کنار تخت فندق ایستاده بوده و فندق بلند شده روی تختش ایستاده . مهرداد بهش گفته بابایی قدت بلند شده ها، اندازه من شدی.
یهو فندق گفته یعنی اندازه گاو شدم؟! بابا! تو اندازه ی گاوی!
شده فکر کنید ای خدا چه بچه ی خنگی دارم!!!
این پسر ما در بخش اسباب بازی های ساختنی خیلییی داغونه! مثلا دو سه مدل لگو (همون blocks یا آجر یا اسامی مشابه) داره ولی اوججج بازیش اینه که اینها رو پشت سر هم ردیف کنه و واسه ماشینهاش خیابون درست کنه. تازه همونم اکثر اوقات میگه نمیتونم!!!!!!!
این سازه هایی که خودمون قدیما داشتیم بهش میگفتن هزارسازه و مشابه اون هم داره...البته من اصلا انتظار ندارم توی این سن بتونه از روی عکس این سازه ها رو درست کنه، بیشتر منظورم این هستش که علاقه ای هم نشون نداده. چند بار که خودش خواسته واسش توضیح دادم که میتونه دو قطعه رو با پیچ و مهره به هم متصل کنه و بیشتر میخواستم که کمی با دستها و انگشتهاش کار کنه...اما دیگه از این حد فراتر نمیرفت.
واسه تولدش عموش بهش یک ماشین هدیه داد که به قطعات سازنده ش تجزیه و باز میشه. البته خیلییی وقت پیش واسش گرفته بودن و از من پرسیدند که بهش بدن یا نه، من گفتم دیرتر بدن. آخه در اون مقطع زمانی ترافیک هدیه و خرید اسباب بازی داشتیم و خواستم مدتی هدیه جدیدی نگیره. خلاصه عموش اینو هدیه داد و این بچه حتی نیم نگاهی هم به این ماشین نکرد!!!!!! بعد از حدود یک ماه و نیم دیشب دیدم ماشین رو آورده و میگه مامان بیا اینو باز کنیم... فوری موافقت کردم و البته تصور میکردم که خیلی زود خسته بشه! اما از دیشب تا الان شاید سی مرتبه این ماشین رو باز کرده و بسته!!! تمااااام تلاشم رو کردم که جوری که نفهمه حرص بخورم و گاهی اصلا حرص نخورم...مثلا دفعه سیزدهم هست که میخواد ببنده، یک پیچ رو وارد یک سوراخی کرده و میگه مامان من این پیچ رو بستم! حالا هزار بار توضیح دادم که پیچ دو قطعه رو به هم وصل میکنه!!! همه حرصم رو فرو میخورم و برای بار هزار و یکم توضیح میدم که مامان عزیزم باید قطعه زرد و قرمز رو با پیچ به هم وصل کنی!
توی صورت این فندق خودم رو مامان خوبه نشون میدم اما واقعا در درونم حرص میخورم که چرا اینقدر خنگ بازی درمیاره!!!
حالا اینکه از دیشب ماشین رو ول نکرده و با جدیت پیگیره که باز و بسته ش کنه من رو امیدوار کرده که شاید این مهارت ساخت و ساز و تفکری که در کنارش هست کمی در این پسر ما تقویت بشه.
البته من توی این چند سال فهمیدم که بچه ها یهو میرن سراغ یک مهارت و بازی جدید و در کاری که تا چندی پیش نمیتونستن انجام بدن پیشرفت نشون میدن و همچنین اینکه هر بچه ای ممکنه توی یک چیزی خیلی خوب باشه. مثلا همین فندق واقعا عالیییی پازل درست میکنه و بسیارررر هم بهش علاقه داره اما مامان سوسکه دلش میخواد سوسکه همه جوره پیشرفت کنه
پستچی هر روز میاد. امسال برنامه عوض شده... اول زنگ میزنه به مهرداد، اون از دانشگاه زنگ میزنه به من که پستچی دم در ایستاده... من میپرم لباس مناسبی میپوشم و با فندق میریم دم در! فقط مهرداد گفت کاش به آقای پستچی بگیم که زنگ در رو بزنه چون ممکنه من سر کلاس باشم و نتونم جواب بدم. من به آقای پستچی گفتم و البته که همچنان به مهرداد هم زنگ میزنه. دیگه گفتم بگذار راحت باشه بنده خدا هر وقت جواب ندی زنگ خونه رو میزنه دیگه!
با اینکه میدونیم چی هستش اما چون کتابها رو از نزدیک ندیدیم وقتی بسته ها میرسن با کلی هیجان بازشون میکنیم. یک روز بسته ها رو نگه داشتیم بعد ازظهر که مهرداد هم باشه باز کنیم که اونم قاطی هیجانمون باشه و اتفاقا اون سری سورپرایز شدیم...کنار کتابهایی که از نشر نردبان سفارش داده بودیم یک پاکت هدیه بود شامل دفتر تقاشی، بذر چند تا سبزی، مقواهای رنگی، الگوی تنگرام، کاردستی نیمه آماده، پازل و برچسب های خاص ...خیلیییی ذوق کردیم ماها بیشتر از فندق! همراه یک سری کتابها که از مشهد ارسال شده بود هم نمک تبرکی بود به اصطلاح...
یک سری از کتابها واسه بعدا و وقتی که فندق بزرگتر بشه مناسب هستند. یک سری کتابها هم وقتی میبینیمشون آه از نهادمون بلند میشه که با توجه به قیمت ناچیز و کیفیت متن و چاپ چرا بیشتر نگرفتیم؟!!! خلاصه که روزهای قشنگی هست...و فندق رو داریم که بعد از باز کردن هر بسته اول میپرسه این مناسب سن من هست؟؟؟
پیوند دوستیمون با آقای پستچی هر روز عمیق تر میشه و دیروز شکلات گرفته فندق از پستچی و امروز هم آقای پستچی بعد از کلییی قربون صدقه گفت میخوای بریم یک دوری بزنیم؟ و ما این طرف فندق رو داشتیم که سریع گفت آره!!! (و البته گفتم که ممنون و...)