اندر مزایای ماسک

گفتم که  روز قبل از سفرمون همکار مهرداد یهو زنگ زد و گفت قراره امتحان کتبی بگیرند واسه موضوع اون دوره آموزشی و کاش شما هم بیاین پیش هم باشیم و...

من رفتم جلو آینه و دیدم بیشتر از اینکه شبیه غزل باشم، آقای غزلیان هستم!!! البته که هنوز مونده بود سیبیل به پای سیبیل فابریکم برسه اما خب اوضاع جالبی نبود. تو مرحله آخر خونه تکونی قرار بود به غزل تکونی هم برسم که خب فرصت نشده بود. فکر کردم که بابا ماسک میاد روش و هیچی معلوم نمیشه  یک ذره ابروهامو مرتب کردم و خلاص.

خدایی این ماسک مزایای اینچنینی برای تنبلی مثل من داشته

یادمه یکوقت دوره قبلی که دانشگاه میرفتم، چند وقت شده بود که یا فرصت نمیشد پشت لب رو بردارم یا به اصطلاح خودم حال درد کشیدن نداشتم. معمولا همیشه نسیم واسم برمیداشت و واقعا وقتی یکی دیگه واسم برمیداره چند برابر دردم میاد. اون موقع نمی‌فهمیدم اینو وگرنه تدابیر لازم واسه اینکه خودم بردارم می اندیشیدم. خلاصه یکوقت خیلی وضع بدی شده بود پشت لبم و صبح که میخواستم برم دانشگاه فکر کردم واقعا ضایعه و تا عصر می‌خوام با کلی دختر و پسر و استاد و غیره حرف بزنم. این شد که ماسک زدم اتفاقا همون روز با یکی از دوستام بودم که خونه شخصی و ماشین داشت و اومد در خوابگاه دنبالم. تا نشستم گفت غزل چرا ماسک زدی؟(یادش بخیر ماسک زدن عجیب بود!) ماسک رو آوردم پایین و گفتم آخه تو سیبیل رو ببین. کلییی خندید.

رسیدیم دانشگاه و تو محوطه می‌رفتیم که یهو یکی از پسرای دکترای تخصصی که سر کلاسهای عملی ما واسه کمک به استاد میومد ، ما رو دید. بچه های تخصص که سر کلاسامون میومدن، واسه مون در حکم استاد بودند اما استادی که باهاش صمیمی بودیم. بعضی هاشون با بعضی هامون خیلییی صمیمی و خوب بودن.مثلا این یکی حتی به اسم کوچک صدامون میکرد. خلاصه اقای دکتر ما رو دید و سلام و کمی صحبت و غیره، داشتیم خداحافظی میکردیم که یهو گفت غزل! راستی چرا ماسک زدی؟ ووواااییی خدا رویا رو خفه نکنه. فکر کنم مرد همونجا . ولی بازم خوبه رو زمین نیفتاد! من ی ذره حس ناتوانی قاطی صدام کردم و گفتم انگار سرما خوردم و گلوم درگیره!!!  

فقط نفهمیدم چطور متواری شدیم تا رویا نترکیده از خنده. 

اما ماجرا به اینجا ختم نشد. شب که رفتم خوابگاه از آقای غزلیان به مادمازل غزل تبدیل شدم و همه چیز خیلی تمیز و مرتب شده بود. فرداش تشریف بردم دانشگاه و همه چیز معمولی بود تا اینکه ظهر رفتیم سلف واسه نهار. سلف ما قاطی بود. توی صف نهار بودم و داشتم غذا میگرفتم که یهو شنیدم یکی صدام کرد...برگشتم دیدم همون آقای دکتر دو نفر پشت سر منه! سلام کردم و گفت غزل بهتر شدی؟ 

وووااای شنیدین میگن دروغگو کم حافظه میشه، والا که راست گفتن؛ اصلا تو عالم خودم بودم. گفتم چی؟ گفت گلوت درد میکرد...وااااای یهو حافظه م برگشت و باز یکم ناتوانی کمتر از دیروزش قاطی صدام کردم و گفتم آره بابا، دیشب کلییی جوشونده و چیز میز خوردم از این رو به اون رو شد وضعم! 

# ماسک می‌زدیم وقتی ماسک زدن مد نبود!

#سیبیل_پردردسر

#خیر سرم دوست پسر هم داشتم با همون سیبیلا!

#دلم واسه آقای دکتر پیگیر مهربون تنگ شد. برم منم پیگیری کنم ببینم کجاست الان.

#آخه چطور راستش رو میگفتم؟.


بعداً نوشت: دکتر رو با یک سرچ یافتم.هیئت علمی و معاون آموزشی دانشکده ای در یک دانشگاه درست درمون

کجاها رفتم و قراره برم؟

از چهارشنبه هفته گذشته که اومدم خونه مامان همش خونه بودیم. دیروز فندق انگار حوصله ش سر رفته بود دم غروب گفتم بیا بریم یک پارکی این نزدیک هست دور بزنیم و برگردیم. پارک وسایل بازی نداشت و از خونه بهش گفتم که این پارک وسایل بازی نداره، فقط میریم یکم دار و درخت و ... میبینیم و برمیگردیم. رفتیم و از قضا دو تا تاب و یک سرسره توی پارک نصب شده بود. با اینکه از اعماق قلبم دلم واسش کباب بود اما گفتم میدونم خیلی دوست داری بازی کنی اما مجبوریم احتیاط کنیم. یک کوچولو دیگه که صبر کنی میتونیم راحت پارک و شهر بازی بریم و با هر وسیله ای که خواستی بازی کنی. قبول کرد. ضدعفونی کننده فقط در حد این کوچولوها که توی کیف جا میشه همراهم بود و واقعا جرات نمیکردم اجازه بدم تاب سوار بشه. حالا جدا از انتقالش به بقیه، ما همه واکسن زدیم این طفل معصوم خودش خیلی بی دفاعه و دیدم بچه هایی که مبتلا شدن و مدتها درگیری داشتند.

چند روز پیش میبینه داییش داره آماده میشه بره باشگاه. نمیدونم چرا یهو بهش گفتم کرونا که بره تو هم اجازه داری با دایی جون بری باشگاه رو ببینی. تا اینو گفتم فوری فندق گفت: کرونای اینا رفته؟!(اشاره به داییش)

دیدم گاهی میگه: پس این کرونا کی میره؟!(من واقعا سعی میکنم درباره ش حرف نزنم. ولی خب به هر حال واقعیت اینه که متوجه میشن)

خلاصه دیروز رفتیم توی اون پارک دور زدیم و برگشتیم. شاید فردا برم دندونپزشکی... از سال 94 دندون پزشکی نرفتم. قرار بود فندق رو که از شیر گرفتم برم واسه ارتودنسی دندونام. دندونپزشک انتخابیم دوستمه و بسیار به کارش اعتماد دارم. اما خب کرونای لعنتی پیش اومد و با اینکه ماسک واقعا بهترین شرایط رو برای هرکسی میخواست ارتودنسی کنه فراهم میکرد اما واقعا ترسیدم و حس کردم کار اضطراری نیست و رهاش کردم. مخصوصا که قبل از شروع ارتودنسی احتمال زیاد باید دندونهای عقلم رو جراحی میکردم! اما اینبار به دوستم گفتم میام یک نگاهی بنداز اگر ترمیمی چیزی لازم داره انجام بده. چون واقعا دوست ندارم مشکل بزرگی پیش بیاد و الکی دندونهام رو از دست بدم. فندق هم حتما میخوام یک روز ببرم. کتاب داستان مرتبط هم واسش خوندم و کاملا با دندونپزشک و دندونپزشکی ارتباط خوبی گرفته (حداقل فعلا در حد حرف). گفتم بچه مرتب زیر نظر باشه مشکلی پیدا نکنه. تجربه اطرافیان میگه که هر چه دیرتر به داد دندونات برسی دردسر و هزینه هات بیشتر میشه. فعلا غزل خانم پس از گذشت یکسال و نیم از کرونا دندونپزشکی در حد کارهای غیر زیبایی رو مجاز اعلام فرمودند. نمیدونم مهرداد که میاد دنبالمون چه روزی میشه و چقدر فرصت داره. اگر به تعطیلی نخوره مهرداد هم احتمالا بره. جالبه مهرداد پیش این دوستم رفته و خیلیییی هم راضیه ولی من نرفتم هنوز. دوستم بخشی از طرح تخصصش توی شهر محل زندگی ما بود آخه. خیلی هم طرفدار داشت اونجا.

شدیدا دلم میخواد برم پیش دوستم نسیم که در واقع صمیمی ترین دوستم محسوب میشه و حس میکنم از لحاظ روحی هم در شرایطی باشه که شاید بد نباشه ببینمش. خلاصه ش اینکه بنده خدا واقعا بچه دوست داره و شوهرش راضی نمیشه و نگران مسئولیتها هست و دیگه مدتهاست از مرحله صحبت و اینها خارج شدند و دوستم واقعا مستاصله... این یکی رو خودم حاضرم برم اما مساله اینه که شمرذی الجوشن (غزل بانو) اومده کلییی تو خونه به مامان فریبا غر زده که مامان جان بیشتر مواظب خودت و سلامتیت باش و لطفا جای غیر ضروری نرو و ... بعد خودم یکاره پاشم برم خونه دوستم؟!!! احتمالا نمیرم.

خاله که ندارم. زن دایی هام رو مهرداد که بیاد تند تند میرم دم در خونه شون میبینمشون در حد ده دقیقه. پارسال که اومدم هم همینجوری دیدمشون.

چند تا وسیله نیاز دارم... یکی دو تا ماهیتابه میخوام. توی شهر محل زندگیمون راستش دوست ندارم دوره بیفتم مغازه به مغازه بگردم. اینترنتی هم دوست ندارم بخرم. دلم میخواد از نزدیک ببینم وسیله رو. اینجا مغازه ها رو بیشتر میشناسم و نهایت دو سه جا برم خریدم. شاید مامان رو با خودم ببرم که یکم حس گردش رفتنش اشباع بشه. اینجوری چون معمولا من سریع تصمیم میگیرم میزان موندنمون تو مغازه زیاد نمیشه. ضمن اینکه مامان حس میکنه خرید رفته.

یک مقداری هم از این پارچه هایی که برای دستگیره و خشک کن آشپزخونه اینا استفاده میشه، از اونا میخوام که بدم به مامان دم کنی (دم کش) جدید واسم درست کنند.

یک سری چیزای دیگه هم میخوام که خودم میرم دیگه. به دوستم میگم فلان چیز رو از کجا میخری؟میگه بذار از خواهرم بپرسم. خواهرش ادرس داده فلان پاساژ، طبقه پایین، دست چپ، یک دختر خوشگلی فروشنده ش هست. گفتم آهان باشه. دستت درد نکنه. ولی زیبایی نسبی هست . اگر به چشم من دختر خوشگلی نیومد چه کنم؟ اسمی چیزی نداره؟ دوستم میگه اتفاقا به نظر منم خودش خوشگل نیست حرف زدنش و تعاملش خیلی خوشگله...ادم جذبش میشه

گیره زیر روسری (کلیپس کوچولو) میخوام. فقط یکی برام مونده... باید برم این سری کلیییی بخرم. اینا که ارزون قرار نیست بشن. همیشه هم لازمه. شاید خریدهام خیلی خنده دار به نظر بیان ولی خدا میدونه مثلا همین گیره رو باید اون یکی شهر خدا تومن بخرم. اقا شب سال تحویل همین امسال یهو کلیپسی که موهامو میبندم شکست. دیدم دیگه کلیپس ندارم. چند تایی هم بود خیلی شل و بیخود بود نمیدونم چرا دور ننداخته بودمشون. فکر کردم شاید فرداش هم مغازه ها تعطیل باشه. به مهرداد گفتم من میرم همین بازار سر کوچه و برمیگردم زود... بدو بدو رفتم و بازار هم شلوغ بود... همین اولین مغازه رفتم داخل و دقیقا مشابه همون کلیپس قبلیم رو پیدا کردم و گفتم این قیمتش چنده؟ گفت 35 تومن. من نمیدونم بقیه واسه یک کلیپس مو چقدر هزینه میکنند و کلیپس شهرهای مختلف چنده و ... من تا اون زمان اصلا همچین پولی واسه یک کلیپس نداده بودم!!! کلیپسهایی که دوست دارم و واقعا هم برام کاربردی هستند ساده هستند اما جنسشون محکم و خوبه . اون قسمتی که حالت لولایی داره و فنر داره هم دقت میکنم که درست درمون باشه. تموم. دیگه عمر نوح هم قرار نیست داشته باشه. چند ماهی دووم بیاره کافیه. اونوقت 35؟ تشکر کردم و رفتم بعدی . اون قیمت زده بود. وااای همه بالای سی. حتی چهل و ... نخریدم که.

یک جا فقط دیدم یک سری کلیپس رو انداخته توی سبد. از این حالتها که دیگه اینا کوفت واسه ما ارزش نداره و خاک تو سر هر کی اینا رو میخره و معلومه از مد چیزی حالیش نیست و ما میخواستیم اینا رو بریزیم دور و گفتیم بالاخره پولی ازشون دربیاریم و ...(معنیش همینه دیگه) زده بود 5 تومن. از بینشون دو تا انتخاب کردم . خود کلیپسه مالی نبود (البته محکم بود لولاش. خودش جنس نداشت. ) دو تا پاپیون خوشرنگ و خوش دوخت دو طرف کلیپسه بود که واقعا توی مو قشنگ بود. با شادی دو تا خریدم و اومدم خونه. والا. من پول الکی نمیدم. بعد هم عید که واسه داییم اومدیم شهر مامانم، روز آخر که میخواستیم بریم پریدم توی یک مغازه ای که دو تا پسر اداره ش میکنن و من سالهاست ازشون خرید میکنم. 13 تا کلیپس رنگارنگ همون جنس و رنگایی که دوست دارم و واسم کاربردیه خریدم یکی هم بهم اشانتیون داد. شد 14 تا! دونه ای 7 تومن. دمش هم گرم. خدا میدونه همون سی و خورده ای ها بود. مامانم میخندیدن میگفتن اگر اینقدر تفاوت داره برو تجارت کلیپس راه بنداز

(و البته طبق معمول مامان خانم فرمودند که اسراف میکنی! خب مادر من اصلا میخوام توی خونه هر روز یک مدل کلیپس بزنم. لازمم میشه واقعا چرا باید اینقدر گرون بخرم یک چیز الکی رو) حالا میخوام برم خودم رو با خرید گیره روسری خفه کنم. انصافا توی همین شهر خودمون هم کسی بهتر از همین مغازه سراغ ندارم.

دیگه همین... چیزی نمیخوام. از محصولات خاص خوراکی شهر شاید چیزی بگیریم واسه خودمون و در حد خاله و مادر جون اینا که واسشون ببریم که اینم دیگه مهرداد و بابام از جای مشخص تهیه میکنند.

پ.ن: خندیدن به دغدغه های مالی من مجازه چیزی ندارم باهاش خوشحالتون کنم. اما مجازید بخندین به دغدغه هام...


پیاده روی اربعین...

من همیشه فکر میکردم که یک سری افراد خاص میرن پیاده روی اربعین. مثلا فکر میکردم پسرها و مردای جوون میرن بیشتر، یا خانم ها خیلی کم میرن یا خیلی شرایط خاصی داره، حتما باید با یک کاروانی چیزی همراه بشی و کلی قید و بند دیگه! راستش نمیدونم چرا اینجوری فکر میکردم و چرا اطلاعاتم اینجوری بود! شاید واقعا هم اوایل همینطور بود و کم کم اینجوری گسترده و همگانی و روتین شد.

برای من و مهرداد نقطه ی آغاز تغییر این تفکر از اونجایی بود که مامانم تصمیم گرفتن برن پیاده روی کربلا! سال 93. ما اون موقع تهران زندگی میکردیم و مهرداد دانشجوی دکترا بود، منم سر کار پاره وقتی میرفتم و توی یک شرکتی مشغول بودم. یک وقت اومدم شهر محل زندگی مامانم اینا، مامان میخواستن برن عکس بگیرند واسه گذرنامه و کم کم قضیه داشت جدی میشد. من همچنان باور نمیکردم. باور نکردنم از این جهت بود که تا اون زمان دورترین مسافتی که مامانم تنها رفته بودند نهایت تا سر همین کوچه خونه و خرید معمولی و خونه چهار تا فامیل بود. یکی از دوستان مامانم چندین سال بود که در تمام مواقع سال و از جمله همین اربعین کاروان داشتند و ملت رو میبردن کربلا! بابا هم به دلایلی که یکیش موقعیت حساسشون از لحاظ شرایط سیستم تنفسیشون بود و خب با چیزهایی که از اونجا میشنیدیم هماهنگی نداشت نمیخواستن برن. اون کاروان هم همه خانم بودند تا جایی که یادمه. یکی دو تا مرد در حد گردوندن کارها داشتند. خلاصه ش اینکه مامان اون سال با همون کاروان رفتند پیاده روی اربعین.

ما تهران بودیم و اون سال چشم دوختیم به تلویزیون و این برنامه هایی که پیاده روی مردم عراق رو نشون میداد و اصلا یک انقلابی در ما دو نفر به وجود آمد. من و مهرداد اون سالها تنها دوستان هم بودیم که همیشه با هم بودیم و شخص خاصی دور و اطرافمون نبود که بخواد اثری روی ما بگذاره و یا چیزی برامون از این دست موارد بگه. من یک جورایی حس میکنم که واقعا تا حدود همون سال برنامه های تبلیغاتی در رابطه با این موضوع هم زیاد توی تلویزیون و اینها نبود. (مثل الان نبود)...واقعا رفتن مامان و توجه به اینکه بابا آدم معمولی یک خانم حدود 60 ساله راه افتاده میره یهو باعث شد هر جا میگن کربلا، هر جا میگن اربعین، پیاده روی و ... یهو گوشهای ما تیز بشه. اون سال من پای تلویزیون کور شدم از گریه...دست خودم نبود. اصلا تلویزیون چیز خاصی هم نمیگفتا...همین تصویر ملت بود و گاهی نوحه ای چیزی هم پخش میشد.

أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم

هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم

این کلمات واسه من تیر آخر بود...واقعا دوست داشتم فضای این حرکت رو تجربه کنم. شاید یکی بگه خیلی احساسیه که! آره خب. مگه ما خیلی از کارهای دیگه ای که انجام میدیم احساسی نیست؟

جوری شد برام آرزو که مهرداد بنده خدا میگفت نمیتونم به این سرعت مجوز خروج از کشور بگیرم (سربازی نرفته بود) وگرنه همین امسال میرفتیم. بماند که وقتی مامان برگشت و هی تعریف کرد و تعریف کرد و تعریف کرد ما از همون موقع عهد بستیم هر طور شده سال بعدش بریم کربلا اربعین. 94 از جهاتی سال سختی برای خانواده ما بود. عمه بزرگه م مبتلا به سرطان بود و یهو وضعیتش خیلی به هم ریخت. اون سال نزدیک تاسوعا رفتم مشهد عمه جان رو ببینم... آخرین باری که رفتم حرم امام رضا و وداع کردم، یهو لحظه آخر سرم رو برگردوندم سمت ضریح و گفتم آقا! زیارت اربعین امسال رو از شما میخوام! یک جوری گفتم و یک جوری رفتم که یعنی من نمیدونم. من میخوام...

چهل روزی مونده بود دیگه...ما گذرنامه هامون اعتبار داشت و حالا خوب یادم نیست ولی یکم دویدیم واسه ویزا شاید... و مهم تر از همه مجوز خروج از کشور مهرداد...خیلی استرس کشیدیم سرش. روزی که گرفت اومد خونه واسم گفت که اول رفته پس از چند روز اکی نشده بوده و مستاصل توی راهرو با چشمهای اشکی نشسته بوده، از رده بالاها کسی میاد رد میشه و میگه مشکلت چیه؟ میبره کارش رو راه میندازه و ما واقعا روی ابرها بودیم. تهیه ارز، گرفتن بلیت، خرید کوله پشتی، جمع کردن وسایلمون، تحقیق درباره اینکه چی ببریم، چی نبریم، کفش راحتی بخریم، من که میخواستم بسته خوراکی ببرم واسه بچه ها اون سمت...اصلا دنیایی بود اون چند روز.

دیگه از اونور هم زبونم یاری نمیکنه. زیبایی و زیبایی و زیبایی...

من ی چیزی میگم، میگم این پیاده روی اربعین اینجوریه که هر کسی ممکنه بار اول به یک علت و دلیلی مخصوص خودش بره...یکی میره چون خیلی شیفته امام هست، یک میره چون رفیقاش رفتن و حس میکنه اونم باید بره کم نیاره،یکی میره محض کنجکاوی ببینه چطور فضایی داره، یکی میره چون مثلا دختر خاله ش گفته بیا امسال با هم بریم، یکی میره که فکر میکنه چون توی محل کارش همه رفتن ممکنه بخاطر نرفتن امتیازی رو از دست بده...خلاصه که خالص و ناخالص هر کسی دفعه اول به یک دلیلی میره! اما من معتقدم دفعه دوم خیلی ها فقط واسه این میرن که محرم که میاد، دم دمای اربعین که میشه حس میکنند یک چیزی کمه، حس و حالشون یک گوشه ش کمه، دلشون بی قرار میشه، انگار اون فضا یک حسی رو به تو منتقل میکنه که جای دیگه نمیتونی راحت پیداش کنی، صحنه هایی به تو نشون میده که جای دیگه دوباره دیدنشون سخته!

 

پ.ن1: من پیاده روی اربعین رو با روایتهای متفاوتی شنیدم. شاید هر فردی جوری ازش داستان بگه... خیلی نکات در مورد هدفش، رفتنش، چطوری رفتنش، چیزهایی که اونجا هست وجود داره... دلم میخواسته همیشه گاهی کم کم ازش بنویسم. یادم نیست اون سالی که رفتیم بعدش چیزی نوشتم یا نه...پیاده روی اربعین رو جدا از تبلیغات و بهره برداری های خاص اگر بهش نگاه کنی واقعا یک حرکت منحصر به فرده... حس و حالی داره که طعمش تا سالها دلت و روحت رو نوازش میکنه.

پ.ن2: من به عنوان کسی که در دوران کرونا حداکثر توان و تلاشش رو به کار گرفته که حداقل رفت و آمد رو داشته باشه، هیچ سفری نرفته، مادرش رو فقط سه بار دیده، از هر نوع خیابون گردی غیر ضروری و دور همی پرهیز کرده، یا با اینکه میدونم عمه م چقدرررر تنهاست و اگر حتی مشهد هم بریم راه نمیفتیم خونه فامیل و شاندیز و باغها و مراکز خرید و ... اما با این وجود حتی فکر رفتن به مشهد هم به ذهنمون خطور نکرده! مدام به اون بنده خدا هم تاکید میکنیم که عمه جان حرم نری! و دلمون خونه واسه مردم شهرهای مختلف مسافرپذیر...با این عقایدم،  به شدت با کشوندن مردم به خیابونها به عنوان گرامیداشت اربعین مخالف هستم، امروز تصاویر تلویزیون دیدم واقعا متعجب شدم! اینکه یک عده پا شدن رفتن عراق و معلوم نیست که حداقل پس از بازگشتشون دوران قرنطینه رو درست رعایت کنند به شدت برای من غیرقابل قبول هست. همانطور که هر نوع سفر و گردش و تفریح داخلی و خارجی به هر عنوان دیگه ای هم برای من غیرقابل قبول بوده و هست.

پ.ن3: مامان تا حالا چهار بار رفته و جالبه که تقریبا نود درصد هم کاروانی هاش بیشتر مسیر رو با ماشین میرن ولی فریبا خانم یکه و تنها تمام چهار سال کل مسیر رو پیاده رفته. نگم که سال 96 که بخاطر باردار بودن من و نزدیکی به زمان تولد فندق کربلا نرفت چقدررررررر غر زد!


دقایقی قبل از شروع اولین کلاس سال تحصیلی 01-00

چند دقیقه دیگه دارم میرم سر کلاس. رفتارم و حسم مثل این ورزشکاراست که تلویزیون نشون میده میخوان برن کشتی بگیرن یا وزنه برداری کنند، هی مربیشون عضلاتشون ماساژ میده میگه آ ماشاالله... بعد اونها هی خودشون و دستاشون رو میتکونن و در جا میزنند و اون آخر هم یک چیزی میگیره زیر دماغشون بو میکشن...

کم کم دارم میرسم به اون مرحله که میخوام به دستام از اونها بزنم که شبیه آرده ولی نمیدونم پودر چی هست !!!

یعنی خدا میدونه دقیقا همینجوریم و خنده م هم گرفته، گفتم بیام بنویسم شاید شما هم بخندین

برم برم که دیر شد!

جنگ ارزشها

وقتی مامان و بابا به بهزاد کادو دادند، اونم اون لباس شلوار خوشگل رو، راستش یکم حس منفی در من ایجاد شد. خب نمیدونم اسم حسم رو چی بگذارم اما در مورد اندازه ش مطمئنم که فقط یک ذره بود. از بعد از تولد فندق و در واقع از زمانی که من بیشترین ارتباط رو پس از ازدواجمون با خانواده مهرداد داشتم شروع کردم به اینکه روی خودم کار کنم. روی حس هام نسبت به مسائل مختلف مرتبط با اونها و البته کم کم به هر حسی مربوط به هر فرد و موقعیتی گسترشش دادم. خب توی این مسیر جمله یا توصیه یا تجربه کاربردی اگر اینور اونور دیدم، خوندم یا شنیدم هم کمک کننده بوده...

اینجوریه که وقتی اون حس منفی کوچولو بهم دست داد از خودم پرسیدم غزل دقیقا چه مرگته؟ (بالاخره با خودم میتونم کمی راحت تر صحبت کنم!)

میدونید مرگم این بود که ذهنم انگاری یک آنالیز سریع انجام داده بود و به این نتیجه رسیده بود که در حق مهرداد مامانش اینا از این کارها نکردن تا حالا! البته من میدونم و همیشه خود مهرداد هم گفته که ما از این خانواده ها نیستیم که توی تولد و ... به هم هدیه بدن و از قبلش کلییی برنامه ریزی کنند و همین که چند سالی هستش مامان اینا روز تولدمون رو (به تاریخ شمسی) تبریک میگن و یادشونه خودش خیلیه و از این حرفها.

باز ذهنم انگار آنالیز کرده بود که خب پدر و مادر که فرق نکردن، بین بچه هاشون هم به شکل ملموس و آشکار دیده نشده فرق چندانی بگذارن پس قضیه مربوط به ما عروسهاست!!! (من اینقدررررررر آدم سرخوش و ریلکسی هستم که معمولا سخت به این دسته از حالات میرسم ولی خب اونروز و اون لحظه رسیده بودم)

میدونید من از اینکه دچار همچین احساساتی باشم ناراحت میشم و برای خودم کسر شان و یک جور عقب گرد اخلاقی و ارزشی تلقی میکنم. اون موقع حسم رو بی خیال شدم اما بعد نشستم به تحلیلش.

1- ما چندین سال اول ازدواجمون تهران بودیم و اگر تولدی هم میگرفتیم خودمون دو تا بودیم و کار به هدیه دادن بقیه نمیرسید. چند تا تولدی که اینجا بودیم به جز یکیش که پارسال کیکی درست کردم و شرایط طوری پیش رفت که رفتیم توی حیاط خونه مامان بزرگ مهرداد (بخاطر کرونا) و خیلی سریع و جمع و جور شمعی فوت شد و زود متفرق شدیم بقیه رو در سکوت خبری برگزار کردیم.(یعنی نبودند که بخوایم دعوت کنیم). امسال هم باز کرونا شدت گرفته بود و هم من عزادار داییم بودم و واسه مهرداد کیک درست کردم و تزیینات و نهایت عکس و نصف کیک هم بردیم از بالکن دادیم به مامان اینا و برگشتیم خونه.(مامان بزرگ مهرداد شدیدا دست به هدیه شون خوبه. توی اون تولد پارسال با اصرار نگذاشتم که دست به کیف بشن. چون واقعا همیشه همه جوره هدیه میدن)... پارسال که روز پدر رو خونه ما جشن گرفتیم و خونه مامان اینا در حال کابینت زدن بودند و خیلییی شلوغ و به هم ریخته بود و بندگان خدا اصلا آشپزخونه واقعی نداشتند، ما واسه بابا هدیه گرفتیم و مامان مثلا واسه بابا هدیه آوردند و البته به مهرداد هم گفتند که مهردادمیخوای تو اینو امتحان کن ببین اندازه ت میشه یا نه که مهرداد گفت خب من سایزم دیگه الان با بابا یکی نیست . (پیراهن بود. ببینید از مامان انتظار نمیره که واسه بابا هدیه بگیرند. مثل من و مهرداد که واسه هم چیز خاصی نمیخریم. اما میشد از اونجایی که مهرداد پدر هست مثلا بهش هدیه بدن). خب من اینا رو توی ذهنم تحلیل کردم که نتیجه گیری کنم که ببین اصلا درست و حسابی خبری نبوده که قرار باشه مامان اینا به پسرشون هدیه بدن.

2- مورد بعدی اینکه من بعد از این همه سال هم دیگه خودم اخلاق مامان اینا دستم هستش و هم خود مهرداد همیشه گفته که مامانش اینا این مدلی نیستن که مثل بعضی از خانواده ها خیلییی این تولد و اینا براشون مهم باشه. دیگه الانا و از وقتی من اومدم توی خانواده شون همیشه هر وقت که بودم واسشون تولد گرفتم و روز پدر و مادر هدیه مخصوص گرفتم و گرامی داشتم .

هدیه گرفتن واسشون زیاد تعریف شده نیست و همه چیز رو مثلا صمیمی برگزار میکنند.  مامان و بابای من هم همون اخلاق مامان و بابای مهرداد رو دارند و خداییش مهرداد به جز یکبار که تولدش خونه ما بود هیچوقت هدیه ای از مامان و بابای من به عنوان تولدش نگرفته. حتی خودم هم از پدر و مادرم نگرفتم.

3- به خودم گفتم همونطور که اگر الان اگر جاری نبود شاید ما هیچی نمیبردیم و همینطوری میرفتیم تولد، مامان اینا هم بخاطر جاری هدیه گرفتن.چون قبلا گفتم که جاری و خانواده شون به این مسائل اهمیت میدن و جاری هم فامیل هستش و هر حرکتی نسبت بهشون بازتابش از حد خانواده فراتر میره.  اما اینجا نکته مهم این بود که هیچ سمبل کاری انجام نشده بود و دقیقا یک هدیه مشخص که با اخلاقی که از مامان اینا میشناسم احتمالا کلییی واسش گشتن تهیه شده بود. باز اینجا به خودم تلنگر زدم که نباید درباره چیزی که نمیدونی اینجوری با قطعیت نظر بدی و شاید توی این کرونایی و تعطیلات نگرفتن اینو و شاید از قبل گرفته بودن و داشتن و حتی صاحب مشخص نداشته و حالا رونمایی شده .

پس با این سه مورد که اولا شما مراسم خاصی نداشتید ، دوم اینها کلا اینجوری هستن و صمیمی راحت ترن و سوم همون قضیه رودروایسی و اخلاق خاص خانواده عروس جدید هست،  به خودم گفتم پس یک جورایی مجبور شدن و هدیه گرفتن و تفاوت بین بچه هاشون نیست. اما بعد این فکر به مغزم هجوم میاورد که همین رودروایسی با عروس جدید و فامیل بودنش خیلی چیزها رو تغییر داده تا حالا یا میرفته که تغییر بده و به دلایلی نشده و همچنان هم تغییر خواهد داد و این قضیه ای که توی ذهن تو اومده مربوط به دو تکه شلوار و لباس نیست.

اینجا دیگه رفتم به جنگ خودم که تویی که ادعا میکنی این چیزا واست مهم نیست میدون سنجشش همین جاهاست. به خودم گفتم قلب خودت رو با این چیزهای فوق العاده کم ارزش تیره و تنگ نکن.

میدونید من چند ساله تمرین میکنم که تا جایی که میشه آدم بهتری باشم. توی این تمرین ها فهمیدم که آدم مورد هجوم حسهای مختلف واقع میشه. نباید بخاطر حسی که بهش هجوم آورده خجالت بکشه، نباید فکر کنه ای وای پس من این همه زحمت کشیدم هیچی نشدم. به خودم میگم تو انسانی. طبیعیه حسادت کنی، طبیعیه دلخور بشی، طبیعیه متنفر باشی یا هر چیز دیگه ای. اون قسمتش بده که ندونی چطوری اینها رو از بین ببری و مانع اقامتشون در وجودت بشی.

خلاصه که یک حس منفی بهم هجوم آورده بود و یک زمانی واسش گذاشتم و آنالیزش کردم و دیدم بیهوده هست و از طرفی موضوعی که نگرانم کرده جزو ارزشهایی که من بهشون توجه میکنم نیست.

حالا جالبه اصلا یک درصد فکر کنید واسه مهرداد مهم باشه. این موضوع هم مربوط به من نبود که مثلا بین ما دو عروس تفاوتی بوده باشه. فقط از این جهت که حس کردم در یک موقعیت برابر، به بهزاد بیشتر توجه شده ناراحت شدم از اینکه خب تنها تفاوت این دو پسر، همسرانشون و نحوه تفکر و تعاملشون هست!!! 

الان قلبم راحته و هر زمان مورد مشابه دیگری هم به وجود بیاد با همین پاسخ های آماده ای که واسه این مورد دارم میتونم حلش کنم.


پ.ن: در مجموع این مورد مربوط به پسرا بود و در مورد عروسها نبود. البته که هست مواردی که انجام شده و من هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم اما خودم رو تونستم راضی و آروم کنم. چطوری؟ فوری چک کردم ببینم اون مساله مادی بوده؟ و تا متوجه شدم مادی بوده به خودم یادآوری کردم که این مسائل صرفا زاییده ی تفکرات پوچه و هیچ ارزشی نداره. توی اون دایره ی فکری من جایی نداره و هر بار هجوم آورده یک پیس الکل ارزشی بهش زدم و شوت شده بیرون.