چند دقیقه دیگه دارم میرم سر کلاس. رفتارم و حسم مثل این ورزشکاراست که تلویزیون نشون میده میخوان برن کشتی بگیرن یا وزنه برداری کنند، هی مربیشون عضلاتشون ماساژ میده میگه آ ماشاالله... بعد اونها هی خودشون و دستاشون رو میتکونن و در جا میزنند و اون آخر هم یک چیزی میگیره زیر دماغشون بو میکشن...
کم کم دارم میرسم به اون مرحله که میخوام به دستام از اونها بزنم که شبیه آرده ولی نمیدونم پودر چی هست !!!
یعنی خدا میدونه دقیقا همینجوریم و خنده م هم گرفته، گفتم بیام بنویسم شاید شما هم بخندین
برم برم که دیر شد!
باز خوبه من اون مراسم سروکله زدن با فندق رو ندارم!
سلام عزیزم سال ها بود درس و کتاب و گذاشته بودم کنار با تمام حساش منو دوباره بردی به اون حال و هوا . بزام برامون از این حال و هوا بنویس اگه میشه دانشگاه ب نظرم فقط دوره لیسانسش مزه داره هم واسه دانشجو هم واسه استاد .
عزیزم...
حالا فکر کنم از این به بعد ماجراهای استاد شاگردی هم به مطالب وبلاگ اضافه بشه
موفق و پرتوان باشی
ممنون عزیزم...
راستی به چه اسمی صدات کنم؟
وای غزل من آمادگی "آغاز سال نو، با شادی و سرور" رو ندارم...
منم نداشتم. ولی بالاخره امروز با ذکر یا اباالفضل زدم به دل کلاس!
شارمین پنج دقیقه اول خیلی استرس زاست، تا چک کنم همه چیز درست باشه و کلاس رو شروع کنم.معمولا تا لحظاتی قبلش هم مراسم سر و کله زنی با فندق دارم