یک نفر اینجا خیلییییی منتظره که بره مدرسه!!! نمیدونم دقیقا چرا ولی حدس میزنم یک دلیلش این باشه که بتونه در مسابقه کتاب شیرین شرکت کنه!!!!!!!!!!!!! از طریق اپلیکیشن شاد وارد شدیم یکبار اما ظاهراً حداقل باید کلاس اولی میبود!
طفلک فکر میکنه به محض اینکه ثبت نام کنه، فرشاد حسن پور بهش زنگ میزنه و در مسابقه تلویزیونی شرکت میکنه! فرشاد حسن پور کیست؟ والا منم درست نمیدونم اما ظاهراً مجری برنامه کتاب شیرین هست. سعی میکنه همه برنامه هاش رو دنبال کنه. مشهد که بودیم گاهی میدیدم خودش از طریق تلوبیون همین برنامه رو میبینه یا وقتی میخواستیم آماده بشیم و بریم مهمونی، زود حاضر میشد و میگفت تا شما آماده میشین من این مسابقه رو ببینم.
کلی هم چیز میز یاد گرفته خودش. اینکه یک سری اطلاعاتی داره که من نمیدونم داره، هم بسیاااار هیجان انگیزه هم کمی ترسناک. چون حس میکنم این روند مدام گسترده تر میشه.
خونه مامان و بابای مهرداد ( در شهر دیگر) که بودیم مامان و بابا گفتند بریم فلان مرکز خرید. فکر نمیکردیم چیزی برای ما داشته باشه اما فندق دو تا ماشین خرید که عاشقشونه... شب اول واقعا میخواست با خودش بیاره تو رختخوابش!!!!!! فندق اسباب بازی زیاد داره ( البته به نظر من) اما اسباب بازیهاش خیلییی گرون نیستند. خودم فکر میکنم تقریبا از همه چیز مدل مناسبش رو داره. حالا مثلا ماشین کنترلی اینا یکی ساده داره و دو تا هم داره که خودش خبر نداره. حواسم باشه در یک موقعیت خوب بهش هدیه بدیم. یا لگو یک مدل گرون هم داره اما بازم خودش خبر نداره و زیاد اهل لگو نیست و به همین دلیل رو نکردیم. کلیییییییی بازی فکری داره که همه رو هم خیلیییی دوست داره. از تقریبا سه سال و نیمگی پازل درست میکنه و خیلییی هم حرفه ایه و انواعش رو داره و... حالا اینو میخواستم بگم که گاهی چیزهای ریز میخرید و هیچوقت بدون هدیه و اسباب بازی نبوده اما چند وقت پیش نمیدونم چی شد به مهرداد گفتم که ما فکر میکنیم این بچه خیلی بزرگ شده و اکثر اسباب بازی ها و هدیه ها هم شده مدل فکری. در حالی که میبینم چقدررر با ذوق به ماشین ها ( عشقش!!!) نگاه میکنه و همون ماشینهای خودش رو ( حتی اونها که خراب شده) چقدرررر دوست داره و... اخلاقش اینجوری هم نیست که زیاد درخواست کنه یا بگه بریم بخریم. کاش یکبار که میریم اسباب بازی فروشی بگیم خرید کن واسه خودت.
این شد که مشهد بودیم یکبار مثلا کار مثبتی انجام داده بود بهش گفتیم میتونی یک هدیه به انتخاب خودت برای خودت بخری. آقا این بچه مودبه خداییش، صد درجه سپاسگزارتر و مودب تر شد راه میرفت تو خیابون های اطراف حرم و عشق میکرد و روی اینکه چی بخره فکر میکرد و میگفت میخوام پارس بخرم!!!!
قیمتهای اطراف حرم که الکی گرون بود و ما هم مسافرتمون طولانی. فندق هم منطقیه. بهش گفتم مامان هدیه ت سر جاش هست اما اجازه بده میبریمت جای مناسب که با قیمت بهتر بتونی خرید کنی. بالاخره در ادامه سفر از همین فروشگاه پیشنهادی مامان و بابا، یک نیسان سفید خوشگل خرید که چشماش برق میزنه هر وقت بهش نگاه میکنه. مغازه اسباب فروشی هم بزرگ بود ما هم وقت داشتیم و کلیییی برای خودش گشت و لذت برد. دیدیم قیمتها خوبه دو تا ماشین دیگه هم بهش پیشنهاد دادیم که یکی از بینشون انتخاب کنه. با کلیییی خوشحالی انتخاب کرد. ماشین هم بزرگ بود و کلی ذوق کرد. همه خریدش پونصد تومن هم نشد و واقعا چیزهای قشنگی گرفت. مغازه های بزرگ دیگری هم همون اطراف بود و لوازم التحریر داشتند و ملت هم کلییی خرید میکردند. ما هم به عنوان مامان و بابای یک عدد کلاس اولی فکر کردیم چند تا دفتر حداقل بگیریم. قیمتها به نظر مناسب میومد. این بچه باز هم همینجوری ذوق و ذوق. دو تا دفتر برداشت و ذوق کرد که مامان این « وینیسیوسه»!!!!!!! این «هالند»!!!!!!! و من اینجوری بودم که
یکی دیگه رو با هیجان آورده که من اینو میخوام!!!!!!!!! این برنامه رو خیلییی دوست دارم. گفتم این چیه مامان؟ گفت ماموریت آدم آهنی ها!!!!!! البته من اکثر برنامه های تلویزیون که میبینه رو میشناسم اما اینو دقت نکرده بودم.
چند تا برچسب اسم و فامیل و کلاس و... هم گرفتیم که اینقدررررر اینها رو نگاه کرد و مدام پرسید کجاست و بده من نگاه کنم چون خیلیییی دوستشون دارم که دیگه نگم. در نهایت هم دیروز یکی رو زدیم روی کتاب کلاس شطرنجش و دیگه کمی آروم گرفت بچه.
کوله پشتی هم از مشهد گرفت و اون رو هم خیلییییی دوست داره.
حالا خدا کنه مدرسه واقعا اون چیزی باشه که توی ذهنش ساخته که توی ذوقش نخوره. من خودم عاشققققق مدرسه و دفتر و کتاب و ...بودم و با اینکه هیچوقت این راحتی فندق رو واسه خرید لوازم مدرسه و...نداشتم اما از تک تک لحظات مدرسه لذت میبردم. حالا ما علی الحساب فقط چند تا دفتر گرفتیم و دیگه نمیدونم چیز خاصی که تو خونه نداشته باشیم چی میخواد...مداد و پاک کن و... هست دیگه. ولی وسایل خاصی اعلام نکردند به ما. دبستانی هم که قراره بره دولتیه که ماجراها داشتیم سر همین مدرسه.
دوستم که زمان بارداری فندق، هم اتاقی دانشگاهم بود و اولین کسی بود که فهمید باردارم، حتی زودتر از مهرداد...چند روز پیش میگه باورم نمیشه « ریزه» داره میره مدرسه!!!!!!گفتم والا خودمم باور نمیکنم.
پ.ن: ریزه نامی بود که در دوران بارداری به فندق داده بودیم و دوستم هم خودش رو « خاله ریزه » نامگذاری کرده بود و جالبه که اصلا هم ریز نبود دوستم و همین پارادوکس جذابش میکرد.
سلام. تازه با وبلاگت آشنا شدم. اگه پسر من میخواست هدیه بگیره قطعا ماشین اسباب بازی میگرفت.
سلام.خوش آمدید. خدا پسرتون رو حفظ کنه.
آره واقعا. بچه ها انگار هر چی هم باشه ته دلشون اسباب بازی دوست دارند
خدا حفظش کنه منم از خوشحالیش ذوق کردم
ممنون عزیزم.
گل دختر رو ببوس