فندق امروز کلیییی داستان واسم تعریف کرد...
با یکی بود یکی نبود شروع میکنه و هر ماجرایی رو که میخواد تعریف کنه یک دور اولش میگه : روزی روزگاری...
چند تا ماجرای نصفه رو در قالب یک داستان واسم تعریف میکرد که یهو وسطش یک چیزی گفت قلبم براش رفت...
میگفت که یک بچه کردگن (همون کرگدن) کارهای خیلی خوبی انجام داده و کارهای خوبش رو نام میبرد. بعد یهو گفت:« مامان کردگنه بهش گفت آفرین «فن» (اولین بخش اسم خودش رو گفت و یهو ادامه نداد، حرفش رو تصحیح کرد) ...مامان کردگنه بهش گفت آفرین کردگن قشنگم!»
من همیشه بهش میگم فندق «قشنگم»!
از مدتی پیش شروع کرده صدام میکنه « مامان قشنگم» ...اما امروز بیشتر قلبم رو تکون داد. اینکه حس کردم خاطرات احتمالا شیرین خودش رو برده به دنیای حیوانات و قصه هاش.
ای جانم
جالبه بین این همه حیوون کردگن رو واسه خودش انتخاب کرده
خیلییی داستان تعریف کرد... تو قسمت کردگن اینو گفت...فکر کنم از تلویزیون چیزی توی ذهنش بوده
عزیزم ماشاالله به فندق و مامانش