تولد عمو بهزاد با جزئیات

سلام. اول بگم نظرات پستهای قبل رو تایید کردم و پاسخ دادم. شرمنده اصلا فرصت نمیشد. ممنون که هستید و سر میزنید و پیام میگذارید

خب ما دیروز رفتیم تولد! بهزاد و جاری خونه مامان زندگی می کنند فعلا  و در واقع ما رفتیم خونه مامان مهرداد. مامان که زنگ زدند دعوت کردند ساعت مشخص نکردند . منم گفتم هر وقت کاراتون تموم شد یک پیامی بدین ما راه میفتیم. فاصله مون دو دقیقه س. هنوز غروب نشده بود که بهزاد زنگ زد و گفت مامان میگن بیاین که دیگه شب بشه فندق چیزی نمیخوره. (حالا میگم قضیه ش رو)

خب ما پریدیم آماده بشیم و البته که مهرداد کلاااااااااااااا داشت با تلفن حرف میزد. برنامه میچینن واسه ترم جدید و خونه ی ما در واقع شعبه ای از دانشگاه ... هست والا! کلا تلفن و تلفن تا اطلاع ثانوی. دیگه فقط بهش اشاره کردم که شما ریش هم قرار بوده بزنیاااا.

خلاصه تا تلفنها کاهش پیدا کرد و ریش اصلاح شد و لباسها پوشیده شد و رفتیم گلفروشی و ... اذان هم گفتن و رسما شب شد.

و اما در خانه ی متولد:

رسیدیم خونه مامان  اول نماز خوندیم، متولد هنوز توی اتاقشون بود. گفتم عمو بهزاد چرا نمیای از اتاق بیرون؟ میخنده میگه آخه من هنوز متولد نشدم. دارم به دنیا میام. گفتم پس صبر کن هنوز!!! بابا رفته گلابی بخره! همه کلیییییی خندیدند.

قضیه ش اینه که ظاهرا وقتی بابا داشته مامان رو میبرده بیمارستان واسه زایمان بهزاد و بنده خدا مامان هم دردهای زایمانشون شروع شده بوده و حالشون خوب نبوده، توی مسیر بیمارستان بابا یهویی ماشین رو نگه میداره و میره گلابی بخره!!! بابا گلابی خیلی دوست داره انگار و خلاصه مامان با اون وضع معطل توی ماشین که بابا گلابی بخره. مامان همیشه این رو تعریف میکنند و گاهی اندازه ی همون زمان شاکی میشن و ما اینقدررررررررر میخندیم که حد نداره. اصلا هر بار مامان و بابا رو با همین اخلاق فعلی توی اون شرایط تصور میکنم به چند تکه تقسیم میشم از خنده.

بعد رفتیم سراغ مراسم تولد. بهزاد برنامه نویس هست و جاری جان یک کیک خوشگل با تم شغلش واسه ش درست کرده بود. فندق که کلا فکر میکنه همه ی عالم به افتخار اون کیک میپزن و تولد میگیرن در حال چرخیدن دور کیک بود و سخنانی هم در زمینه ی اینکه شمع کجاست و کی شمع فوت میکنیم و ...  بیان میکرد. دور کیک بودیم و به به و چه چه میکردیم که یهو جاری نازنین با یک کیک خیلیییییی کوچولو با برچسب های ماشین وارد شد...وااای واقعا شگفت زده ( میخوام نگم سورپرایز/سوپرایز) شدیم و خیلی ذوق کردیم و گفتیم فندق بیا خاله واسه شما کیک اختصاصی درست کرده و افتادیم به عکس گرفتن. فندق سه ثانیه اومد کیک و ماشینهای روش رو چک کرد و پرید سر همون کیک قبلی که بزرگتر بود و گفت این کیک منه، اون یکی (کوچیکه) مال عمو بهزاد باشه!!! بچه سرش کلاه نرفت اینجا. (بی ذوق منفعت طلب) گفتیم باشه و شونصد تا عکس گرفتیم و واقعا هر وقت میخوایم عکس بگیریم عین غریبه هایی هستیم که تازه همدیگه رو دیدن. بس که مدتهاست نه بوسی نه بغلی...

مراسم کیک و شمع تموم شد. خب فندق صبر نداره دیگه. دلش میخواد مراسم اینجوری باشه که: کیک رو ببینه. چند ثانیه ذوق کنه، شصت و چهار بار شمع فوت کنه و بعد زود کیک رو برش بدن و بخوره! دیگه آخراش شاکی بود که چرا کیک برش نمیدن؟ حالا من جدیدا واسه خودمون سعی کردم و تصمیم بر این هستش که میزان عکس گرفتن اینا به حداقل برسه و بیشتر پسرمون خوشحال باشه اما دیگه به بقیه که نمیشه چیزی بگم. حالا خیلی هم طولانی نبودا. چیز خاصی هم واسه عکس گرفتن نبود حتی یک تزیین ساده هم نبود. همین که مثلا با مامان عکس بگیره، با بابا بگیره و جا عوض بشه و ... طول میکشید و واسه فندق طولانی تر از واقعیت به نظر میومد.

شیطون به کیک کوچیکه خودش هم راضی نبود و میگفت اون کیک بزرگه رو برش بدیم. بالاخره کیک رو برش زدند و اولین برش رو هم تقدیم آقا فندق کردند و طفلک بچه م گفت من کیک رو با آب میخورم!!! بمیرم براش. بدون اینکه کسی بهش چیزی گفته باشه اینو گفت. گفتم قبلا که پسر ما شب میشه دیگه هیچ نوشیدنی (چای، شربت و ...) نمیخوره. چون من گفتم اینا شب ممنوعه دیگه حتی یکبار هم راضی نیست تخلف کنه. واسه همین مامان میگفتن زودتر بیاید که شب بشه فندق چیزی نمیخوره. خلاصه کلییی بهش اصرار کردم که یک استکان کوچولو چای اشکال نداره و واقعا فقط یک استکان خیلیییی کوچولو چای خورد بعد از کلی اصرار.

 خیلی دیر شام خوردیم چون همه سیر بودند بعد از کیک. (کیک اصلا خامه زیاد و سنگین نداشت خداروشکر ولی خب دیر کیک خورده بودیم). جاری جان واسه تولد همسرش کلیی زحمت کشیده بود. سالاد سزار درست کرده بود. خوراک سوسیس بندری. یک مدل آش خاص این منطقه که سرد سرو میشه هم بود. دیگه چیزهای دیگه ای هم مامان و جاری با هم درست کرده بودند که حالت دسر داشت. کلییی مسخره بازی درآوردم که بابا ما باید چند روز بیایم تا همه اینها تموم بشه و شما به ما کیک دادین که اینا رو مثل کباب غاز (همون داستان کباب غاز توی کتاب دبیرستان) نگه دارید و باز مهمون دعوت کنید و ... کلا من بیفتم روی دنده شوخی هایی که حالت صورتم کاملا جدیه ولی همه میدونن مفهوم حرفام شوخیه خاموش شدنم با خداست (اینجا نمینویسم چون در موقعیت قشنگه و اینجا بامزه نیست اصلا).

کادوها چی بود؟  جاری یک کیف پول چرم درست کرده بود خودش. مثل اونها که حرفه ای درست شده نبود اما از این جهت که خودش زحمتش رو کشیده بود قشنگ و با ارزش بود. مامان و بابای مهرداد هم حالا نمیدونم بگم چی بود...شلوار و گرم کن. یا شلوار و سوئی شرت . واقعا نمیدونم اسمش چیه. قشنگ بود واقعا. مامان اینا یک تخته وایت برد هم هدیه دادن به فندق.

و اما ما. به مهرداد گفتم که حالا درسته هر چی ما اصرار کردیم جاری جان تشکر کرده ولی خب درست نیست همینجوری بریم . قدیما بود اشکالی نداشت اما حالا که ازدواج کرده درست نیست. گفتیم پول بدیم. مهرداد گفت خب چقدر توی ذهنت هست؟ میدونید من کلا همیشه ذهنم رو به زیاده. ولی خب این سری فکر کردم که بیام معقولش کنم. به مهرداد گفتم مثلا اون سری که رفتیم تی شرت نگاه کردیم. چیزهایی که از نظر ما خوشگل بودند و توی مغازه هایی با قیمتهای معقول بودند حدود 250 بودند... همین مقدار کافیه. حداقل اندازه پول یک تی شرت ساده بشه. یک کارت هدیه بود دانشگاه به من داده بود؟ اون 150 هزار تومن عشقققققققق نه!اون که مال زخم زندگی خودمهدو تا کارت هدیه بهم داده بودن. یکیش 250 تومنی بود. اونو قرار بود همین شهریور بدم واسه تولد یکی دیگه. گفتم بیا همین کارت رو بدیم. از پول شاید قشنگتر باشه.اگر پول میدادیم به نظرم شاید من مبلغش رو به سیصد افزایش میدادم.(امان از این اخلاقم). خلاصه که اون کارت هدیه رفت اونجا. گل هم شد 70 تومن. کلا دو شاخه آلسترومریا بنفش و سفید بود و یک شاخه رز زرد. یک ذره گل عروس و خز سبز هم زده روش و یک کاغذ از این بی رنگا زده دورش، روبان هم میخواست از این روبان های کاغذی هستش قدیما بیشتر رایج بود به دسته گلها میزدن، از اینا بزنه گفتم داداش اون پارچه ای ها بزن. گفت اونها نرمه خوب نمی ایسته... خودم براش درست کردم چسبوند روی گلا!!!! بعد گفت 75 تومن... دیگه من تهش یک غری بهش زدم. گفتم بابا بی خیال! (ببین همون کاغذ نازک شفافه و همون روبانه رو میگفت تجهیزات!!!! و گفت شده 12 تومن. تازه خودم هم شکل دادم روبانه رو گل عروسا رو بهش گفتم اینا رو اشانتیون بزن برام. گفت گرونه ولی باشه!!!! خب وقتی میگی باشه یعنی باشه دیگه. یهو اونها از کجا شد 18 تومن؟؟؟ خب من میخواستم 18 تومن بدم واسه اون گل عروسها، یک رز دیگه اضافه میکردم!!!از وقتی گل سر به فلک کشیده نرفته بودم  گلفروشی .قیمته اونقدری اذیتم نمیکنه ها. چیزهای دیگه ای هست که اعصابم  رو به هم میریزه و البته درظاهر فقط لبخند میزنم ) . دیگه بعدا دیدم 70 حساب کرده. قیمت گل توی شهرهای مختلف فرق داره. نگید خوب شده ها. اون آلسترومریاها از نظر من رو به موت بودند. حیف و صد حیف... یک وقت میام درباره تجربه م از خرید گل پست میگذارم. یک روزی سلطان گل دانشکده و خانواده بودم.

خلاصه اینم تولد عمو بهزاد...

پ.ن. یک مقدار حسودی و افکار منفی هم داشتم میام دیگه بعدا مینویسم


نظرات 3 + ارسال نظر
دانشجو جمعه 12 شهریور 1400 ساعت 14:21 http://mywords97.blogfa.com

ممنون که این همه با جزییات می نویسی. احساس می کنم کتاب رمان میخونم که میتونم هر فصلش با نویسنده ارتباط داشته باشم و نظر بدم و نظر دیگرون رو بخونم.... دختر من از وقتی فهمید تولد چیه، همه تولدها تولد اون بود. تولد مامان و بابا اگه بود کلاه تولد سر اون بود!! از وقتی ۷ سالش شد دیگه فهمیده... اینقدر حرصم میگیره از مغازه هایی مثل این گل فروشی که کل اعصابم رو متاسفانه برای چند روز بهم میریزه.... اینکه یک کیک کوچک برای فندق درست کردند خیییییییییلیییییییییییییی کار زیبایی بوده. افرین.

خواهش میکنم عزیزم.من از شما ممنونم که میخونید.
آره بچه ها دیگه از یک جایی همه چیز رو مال خود میدونند. ما هم ذوق میکنیم میگیم بگذار شاد باشه.
خدا دختر گلتون رو حفظ کنه
حالا من بعد میام پست میگذارم میگم از چی حرصم میگیره...دانشجو جان اینقدر فکر و مشکلات زیاد شده گاهی قبل از رفتن به یک مغازه یا جایی که می‌دونم تبعات پیش بینی نشده داره به اصطلاح پی هر اتفاقی رو به تنم میمالم و به خودم میگم غزل دیگه ولش کن.تلاشت رو بکن اما دیگه اونجوری که میخواستی پیش بری نشد، رهاش کن همونجا...
آره واقعا.دست جاری درد نکنه.جاری واقعا دختر خوبیه و فندق رو هم خیلی دوست داره. خیلی به علایق و خواسته هاش اهمیت میده.

محبوبه پنج‌شنبه 11 شهریور 1400 ساعت 12:27

شاید کامنت نذارم ولی با عشق میخونمت هاااا

ووواای ممنونم از محبتتون...
حضورتون باعث افتخاره...

نگار پنج‌شنبه 11 شهریور 1400 ساعت 02:01

وای خدا خدا... این فندق خان رو کاش میشد ببینم من از نزدیک...فسقلی بانمک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد