فندق رفت به مهمونی جشن عید غدیر...
وقتی بردمش اونجا دیدم که خانم پسر عمو و جاری هاش (خانم دو تا پسر عموی دیگه) اونجا هستن و با دختر خودشون جمعا هشت تا بچه بودن...به جز یکیشون که خیلی کوچیکه و 1.5 سالشه، بقیه همین بین 3.5 سال تا 5 سال بودن به نظرم... توی خونه سرسره و از این استخر های بادی گذاشته بودن که پر از توپ بود... من دیگه وارد پذیرایی شون نشدم. بعدا فندق گفت که تاب هم بوده...خونه هم خیلی قشنگ و جذاب تا جایی که من دیدم تزیین شده بود و یک آهنگ مناسبتی اما به شکل سرودهای بچگونه هم گذاشته بودن و فضا شاد و پر انرژی بود...
فندق که همون دم در منو ول کرد و رفت (از نظرسنجش میزان وابستگی)! با اینکه مدت زمان جشن دو ساعت بیشتر نبود اما در مورد دستشویی رفتن فندق با خانم پسر عمو صحبت کردم و گفت اکی هست و نگران نباش و خودم حواسم هست...
همه بزرگترها و حتی همه بچه ها به جز اون فسقلیه ماسک داشتن. من واسه فندق ماسک نزده بودم. چون فکر کردم شاید بچه های دیگه هم نزده باشن! اما گفتم مهرداد اومد بالا و واسش ماسک آورد. دیگه هر چی هم گفتن خودت هم بمون من گفتم که نه. اینجوری فضا خلوت تر هست و مرسی که فقط بچه ها رو دعوت کردین. حتی زن داداش صاحب مجلس هم دیدم که دخترشون رو آوردن و خودشون رفتن. جاری ها هم خب واقعا حضورشون لازم بود واسه مواظبت از بچه ها و گردوندن مراسم...
حدود دو ساعت و نیم بعدش رفتم دنبالش و با صدای زنگی که من زدم همههههههههه بچه ها اومدن جلوی در استقبال، به جز فندق اون فقط مشغول بازی بود!!! دیگه صداش کردم و اومد و یک بادکنک و یک بسته خوراکی (ساندویچ خونگی کتلت یا شامی کباب و جعبه خوشگلی پر از شکلات و اسمارتیز و آب نبات و...) هم بهمون تحویل دادند به علاوه ی هدیه. یک بازی فکری بود به نام رنگ چین. همونی بود که ما میخواستیم واسه دخترشون بگیریم اما خودشون اومدند همون فروشگاه و برنامه عوض شد.
واااااایییی اول یک خاطره بگم...اولین بار که من فندق رو تنها چند ساعتی فرستادم خونه مامان مهرداد وقتی برگشته بود و نمیتونستم هیچی ازش بپرسم که اونجا چیکار کردی، چی بود ، چه طور شد خیلییییی حس بدی بود همش به مهرداد میگفتم این بچه نمیتونه حرف بزنه اصلا کیف نمیده اینجوری. اما این سری هر چی پرسیدم جواب داد. گفت خیلییی بهش خوش گذشته و بازم اگر دعوت کردن ببرمش اونجا! گفتم چی خوردی؟ گفت بستنی و کیک. (حدس زدم کیک بزرگی باید بوده باشه که تقسیم کردن). بعد یهو فندق با شوق و ذوق گفت: مامان! تولدم بود! شمع هم فوت کردم!!! میگم کیک داشتن؟ کیک بزرگ؟ میگه:آره! کیک بزرگ بود. تولدم بود!
خلاصه که بچه خیلیی تاکید داشت که تولدش بوده و فقط اون شمع فوت کرده و شمعا هم آبی و خاکستری بودن! البته در روزهای بعد گفت که بچه های دیگه هم شمع فوت کردن و البته باز هم تاکید کرد که شمع ها آبی و خاکستری بودن!
راست بودن یا تخیلی بودنش رو نمیدونم اما میگه قرآن هم خونده اما شعر نخونده!!! گفتم واسه ما هم بخون. گفت نه! دیگه واسه اونا خوندم!
از مهمونی که رفته هم بیشتر با اسم عید غدیر و شهربازی خونه خاله مرضیه اینا یاد کرده این چند روز.
پ.ن: از هدیه ش هم خیلی خوشش اومده و هر روز که از خواب بیدار میشه اول یکم با اون بازی میکنه بعد میره سراغ کارهای دیگه. یک بازی فکری هست به اسم رنگ چین. چند تا کارت هست و چند تا لیوان با 5 رنگ مختلف. باید لیوانها رو بر اساس رنگ کارتها مرتب کنی و بچینی. فندق رنگها رو فکر میکنم از زیر دوسال میشناخت و نشون میداد (نمیتونست حرف بزنه) اما این بازی از اون جهت که سعی میکنه با سرعت رنگها رو بر اساس کارت مرتب کنه جذابه و خیلی هیجان زده میشه. چهار نفر هم همزمان میتونن با هم مسابقه بدن و بازی کنند.
این بازی رو دختر من هم داره. هنوز هم دوست داره! اون صدای زنگ که وقتی چیدی هر کی زودتر زنگ بزنه اعلام اتمام کار رو کرده دوست داره. دختر من هم وقتی جایی میره هیچ توضیحی نمیده. گاهی بین حرفهاش یه چیزی میگه که خیلی سخته بفهمی راسته یا تخیله! از خونه هم گاهی برای بقیه چیزهایی تعریف می کرد که ترکیبی از حقیقت و تخیل بود!! الان که کلاس اولش تموم شده دیگه تخیلش خیلی کم شده. البته باز هم تعریف نمی کنه و این خیلی سخته.
تولد هم وقتی کوچکتر بود توی مهد برای متولدین هر فصل با هم تولد می گرفتند. همه خوشحال بودند و اصلا نمی فهمیدن تولد کی هست!! مهم اینه که تولده!! اینگاری حس حسادت هم هنوز وجود نداره!!!! ما هم هیچ مهمونی نرفتیم. رعایت کردیم. دلم برای پدر و مادرم یه ذره شده و نرفتم. بعد از ماه رمضان برای دخترم یه تولد کوچیک گرفتم با ۵ تا از دوستهاش. گفتم روحیه اش بهتر بشه قبل از امتحاناتش. من خیلی صریح به هر خانواده تاکید کرده بودم که دخترتون تشریف بیارن. بعد یکی یکی اومدند و هر مادر هم کفشهاش رو درآورد و نشست و بلند هم نشد!!!! بعدشم همسایه ها توی آپارتمان توی مجتمع صدای شادی شنیده بودند یکی یکی بچه هاشون زنگ می زدند که لباس شیک پوشیده بودند و پشت در بودند!!! اولیش اومد خونه و من متحیر که کی دعوتش کرده؟! بعد که دومی زنگ زد فهمیدم اینا خودشون خودشون رو دعوت کردند و با اوج قسی القلبی اجازه ندادم بیان داخل!!!
اره. خیلی اون زنگش جذابه. فندق مفهوم ساعت شنی که همراهش هست رو نمیتونه متوجه بشه. من خودم براش مثل مسابقه ی محله، یک و یک و یک میخونم و اون تا انجامش داد زنگ رو میزنه. دیگه راه افتاده خودش واسه خودش یک و یک و یک میخونه و زنگ رو میزنه و به خودش هم میگه آفرین!
دانشجو جان من خودم از اونا بوده و هستم که همش میخواستن یک چیزی تعریف کنند و همیشه در حال جیغ جیغ بودم. دوست دارم بچه م هم همینطوری باشه. حالا شما دختر داری شاید بشه به این مورد دست پیدا کنی. فندق ما پسره. نمیدونم بالاخره اینجوری میشه یا نه! تخیل هم داستانی هستا! ما هنوز اول راه تخیلیم گمونم.
وای میگم دانشجو جان من از وقتی کامنتت خوندم همش دارم به اون لحظاتی فکر میکنم که مامان بچه ها هم نشستن توی تولد!!!!!!! خب چطور اینجوری میشه؟!!! یعنی با خودشون فکر نکردن که حالا کرونا اصلا هیچی، شاید شما پذیرایی فقط در حد بچه ها تدارک دیدین یا خودتون آماده نیستین در سطح اینکه با مادرها تعامل کنید؟! وای. در عین حالی که دلم کباب شد واسه اون بچه هایی که لباس شیک پوشیده بودند و پشت در بودند اما کاملا به شما حق میدم. واقعا شرایط دشواری بوده. پدر و مادر اونها مقصرند که باید واسه بچه شون توضیح میدادند که ما دعوت نیستیم!!!
من مثلا رابطه ی خودم با همین خانم پسرعموهای مهرداد خیلی خوبه. ولی هر چه اصرار کرد که خودت هم بمون چون از اول متوجه شده بودم که تمرکز روی بچه هاست، گفتم خیلی ممنون. دفعات بعد به امید خدا. وای یادم باشه این تجربه شما رو. عزیزم چقدر شوکه شدی حتما.
چه خوب که بااینکه این مدت پسرتون رفت وآمدزیادی بابچه هانداشته الان خوب تومهمونی ارتباط برقرارکرد...چه صاحبخونه خوش فکری .ساندویچ های مناسبیم آماده کرده بود.خدارحمت کنه همسرش رو...
ممنون عزیزم از ابراز لطفت. خداوند رفتگان شما رو هم رحمت کنه. سلامتی بده به شما و خانواده.
میدونی کلا فندق درسته زیاد مهمونی نرفته اما روابط اجتماعی خوبی داره. با همین آدمهای کمی که هر از مدتی میبینه خوب هماهنگ میشه. بعد میدونی من خیلیییییییی زیاد باهاش حرف میزنم (از همون نوزادی) و هر موقعیتی را بارها شبیه سازی میکنیم. مهمونی، خرید ، مهدکودک و ...در مورد آدمهای دور و برمون خیلی با هم حرف میزنیم و تلفنی هم سعی میکنم ارتباط بگیره با افراد. اینه که ذهنش آماده س به نظرم. زود با موقعیت جدید هماهنگ میشه. گاهی خودم هم البته تعجب میکنم.