این پست خیلی طولانی هست و در مورد ابرو برداشتن منه.

این پست ادامه ی قضیه ی سیبیلهای منه اگر اونو نخوندین اینجاست:غزل سیبییییل

دانشگاهمون جزو دانشگاههای خوب کشور بود. واسه همین کلیییی دانشجو از شهرهای بزرگ اونجا درس میخوندند. اینو از این جهت میگم که قضیه اصلاح ابرو و اینجور چیزا مسلما در شهرهای بزرگ حل شده تر از شهرهای کوچیک تر بود. حالا از بین دانشکده های اون دانشگاه، در دانشکده ای درس میخوندم که به دلایلی اکثر دانشجوها یکدست بودند از لحاظ ظاهری و همه خیلی خوش تیپ و بابا دیگه حداقل ابروشون رو برداشته بودند باز بین ورودی های مختلف همین دانشکده از شانس من ، یک ورودی بودم که به شدت دختراش معروف بودن که خوشگل و خوش تیپ و شیطون و البته پولدارن. طوری که شما تصور کنید یک مشت دختر و حتی پسر 18 -19 ساله همه با ماشین شخصی (نه مال مامان باباشون. ماشین خودشون) مدل بالا میومدن دانشگاه و برمیگشتن.

 بین 17-18 تا دختری که توی کلاسمون بودند فقط من و دوستم (که همشهریم هم بود) و چند تا از دخترای دیگه ابروشون رو برنداشته بودند. حالا بیاید سراغ وضعیت ابروی ما چند نفر. دو نفرشون به حدی ابروشون خدادادی نازک و باریک بود که زمانی که چندی بعد برداشتند هیچچچچچچ تفاوتی بین قبل و بعدش ایجاد نشد یکی دیگه از بچه ها هم اوایل برنداشته بود اما ابروی خیلی نامرتبی نداشت. طولی نکشید که اونم برداشت و فقط پیوند (پیوست؟) ابروش رو برنداشته بود که اونم چندی بعد محو شد! ابروی من و این دوستم رو این طوری تصور کنید که این ابروهای موکتی هست این مدت مد شده بود و همه هر جور بود با مداد و انواع روشها سعی میکردند ابروی پهن تری واسه خودشون درست کنند، ابروی ما دو تا شبیه اینا بود. اما  ابروی من با همین وسعت به هم ریخته بود و انگار یکی رنگش کرده و پاکش کرده باشه. ولی ابروی دوستم نامرتبی نداشت و همونجوری یک توده ی پر رنگگگگگگگگگ حالا تو کدوم دوره هستیم؟ تو دوره ای که همه ابروها نخ و یا شیطونی !!!

ما توی دانشگاه دوره طولانی با هم بودیم و آخرای دوره مون رسیده بودیم به ابتدای عصر ابروهای پهن!!!

من اصلا انتظار نداشتم مامانم اجازه بده ابروهام رو بردارم ولی دوست داشتم دیگه بعد از چند سال حداقل اجازه بده که کمی مرتبش کنم. اما واقعا همچین چیزی واسه مامان من تعریف نشده بود! من هم از این آدما نبودم که فکر کنید میرم میگم یا اصرار میکنم. نتیجه از قبل کاملا برام مشخص بود و اگر میگفتم فقط مامان حساس تر میشد و اوضاع بدتر میشد. بخاطر یک سری ویژگیهای دیگه م معمولا هر جا میرم خودمو مطرح میکنم و تو دل بقیه جا میشمپس اینجوری نبود که بگم ظاهرم مشکل ساز بود اما خب دیگه شما خودتون تصور کنید که بودن بین اون همه آدم متفاوت از لحاظ ظاهری اون همه سال چه حسیه.

یادمه یکوقتی عکس روی گواهینامه ی یکی از همین بچه ها رو میدیدیم. قبل از برداشتن ابروش گرفته بود عکس رو . خودش هم خیلی دختر خوشگلی بود. از اینا که  سال بالایی ها و دانشجوهای تخصص توی صف بودن ازش خواستگاری کنند. خودش به عکسش میخندید و میگفت وااای مثل مادر شهید شدم اینجا. بعد یادمه میگفت اصلا با ابرو نمیشه آرایش چشم کرد! من اهل آرایش هم نبودم اما این حرفش قشنگ توی ذهنم مونده بود و اگر گاهی پیش میومد که بخوام یک خط چشمی بکشم کوبیده میشد توی صورتم. یکوقت فکر نکنید مامان من آرایش رو میپذیرفتا! نه. من یک مقداری لوازم ارایش اولیه و اندک دانشی در زمینه آرایش داشتم که همونا هم هر وقت میرفتم خونه توی خوابگاه میموند و یا چند قلمش به هزار ترفند جاسازی میشد و میاوردم خونه. از لحاظ فامیل بگم والا همه فامیل مامانم که زیر 18 سال نامزدی و عقد و تمام. یک نفر فقط ازدواج نکرده داشتیم یکسال از من بزرگتر بود که اونم ابروهاش برداشته بود و بگم که کلا مامان فقط تعداد تارهای موهای منو میدونست و بقیه خودشون همونقدر خوشگل بودنخانواده بابا هم که شهر ما نبودن و همه ریلکس.

من به جز چند باری که در بچگی با مامانم رفته بودم ارایشگاه و دیده بودم که اون خانم آرایشگر با موچین یک کارایی روی ابرو انجام میده هیییچچچچ اطلاعاتی از نحوه برداشتن ابرو نداشتم. یک موچین که نوکش کج بود هم از تو وسایل مامانم کش رفته بودم و پیش خودم میگفتم فکر میکنه گم شده دیگه. اونم واسه چیز دیگه ای برداشته بودم. واسه وقتایی که شرایط برداشتن سیبیل نبود!!!(چه دردناک داقعا)

خلاصه چند سالی گذشت. یکبار توی این سالها موهای صورتمو برداشتم که کللللل صورتم پر از جوشای ریز شد. مدتها خونه نرفتم و وقتی هم رفتم قبل از اینکه اصلا کسی چیزی بپرسه گفتم که به فلان چیز حساسیت داشتم و اینجوری شده. فکر کنم از قبل هم یک آمادگی داده بودم .اونام باور کردن. (متاسفم که مجبور بودم دروغ بگم)

ابروهای من مدلشون جوریه که با برداشتن چار تا نخ مرتب نمیشه و قشنگ باید فرم بهش بدی تا درست بشه. گاهی یکی دو تا نخ از اینور اونورش کم میکردم اما فایده نداشت. تغییری نمیکرد. در واقع تلاش بیهوده ای بود. اون یکی دوستم با اینکه رابطه خوبی با مامانش داشت و خواهر بزرگش هم توی دانشگاهمون بود و عقد کرده بود ولی نمیدونم چرا ابروش رو درست درمون برنمیداشت. از همون ابتدا شروع کرد به کم کردنش و اون آخرا با اینکه به نظر میرسید برنداشته ولی قشنگگگگ نصف شده بود (فکر کنید چی بود!)

 بعد از سالها یکوقتی که یکجورایی به دلیل دیگه ای خیلی بی روحیه بودم، دلم خواست که واقعا یک تغییری در ظاهرم بدم . نه اینکه موضوع ناراحتیم حل بشه . نه. فقط میخواستم ظاهرم بهتر به نظر برسه. با یکی از دوستام رفتیم یک ارایشگاهی که یک خانم جا افتاده اونجا بود و واضح براش توضیح دادم که مامانم منو میکشه. فقط یکم برام مرتبش کنید. شهریور بود و رفته بودیم دانشگاه امتحانی بدیم و بعدش هم دانشگاه شروع میشد. از نظر خودم تا چند ماهی قرار نبود برم خونه. ابروم رو مرتب کرد و خدا میدونه اصلا چیز خاصی نبود و فقط برای اون موقع من مناسب بود. اینقدررر معمولی بود که هیچکس دیگه متوجه نمیشد اگر نمیگفتم. فقط یک ذره دور و برش تمیز شده بود. چند روز بیشتر نگذشته بود که متاسفانه عموم فوت کردن. خیلی ناگهانی. اصلا انتظار همچین چیزی رو هیچکدوم نداشتیم. خیلیییی هم برای همه مون عزیز بودن. من حتی هنوزم با این قضیه کنار نیومدم کامل. خب دیگه میتونید تصور کنید که من و مامانم با هم رو به رو شدیم. مامانم واقعا ناراحت بودن و عموم مثل برادر براشون عزیز بود. تو برخورد و گریه و زاری اولیه اتفاقی نیفتاد اما بعدش بلافاصله مامانم متوجه شدن و دقیقا یادمه یکدونه زد توی صورت خودش و گفت غزل! به ابروهات دست زدی؟ لازمه بگم که یک ذره با مداد نامحسوس اون زیرش هم رنگ آمیزی کرده بودم که سفید و روشن نباشه. واقعا اینارو مینویسم واسه خودم متاسف میشم . بعد از چند روز من برگشتم دانشگاهم و مامانم چندین ماه تلفنهای منو جواب نمیداد و فقط با  بابام حرف میزدم هر وقت زنگ میزدم خونه(دیگه نگفته میتونید حدس بزنید که آخرش مجبور شدم با خنده شوخی عذرخواهی هم بکنم)(البته بگم اینو که بعدها یکی از دوستامون که خیلی باهامون صمیمی هست  و من این قضیه ابرو و مامانم رو براش گفتم بهم گفت که عمه هات به مامانت چیزایی گفتن . مثل اینکه غزل هم از دستتون در رفته و ...من عمه هام رو خیلی دوست داشتم و دارم و البته که مامان من مودب ترین و بی زبون ترین عروسشون هست و به نظرم همین که ما از هم دوریم خیلی بهتر بوده برامون. واقعا هنوز نمیتونم بپذیرم و بفهمم که با اون حجم از غم ناگهانی که سخت ترین و سنگین ترین بارش روی دوش عمه هام بود چطور تونستن به ابروهای من دقت کنند و به مامانم هم بگن! اونم در حالی که بقیه همه نخ بودن . بی خیال . این تیکه ش خیلی مفصله)

یادمه یکوقتی یکی از بچه ها میگفت که ما مگه چقدر زندگی میکنیم که تا سالها برای کوچکترین چیزی مثل ابرومون بخوایم از بقیه اجازه بگیریم؟! و کلی حرفهای این مدلی. وقتی اون اینا رو میگفت من واقعا دلم واسه خودم میسوخت. چون حس میکردم اگر میتونستم فقط یک ذره یک ذره فقط مرتب تر باشم حس بهتری پیدا می کنم و منتقل می کنم . اما مسلما هیچوقت شجاعت همچین حرکتی نداشتم. باز چند وقت بعدش یادمه یکی از دوستای خانوادگیمون که مارو کامل میشناسه و چند سالی ازم بزرگتر بود یک حرفی زد اون بیشتر به دلم نشست. گفت میدونی افرادی مثل مامانت یک فکری عقیده ای الگویی توی ذهنشون شکل گرفته و مونده. قادر نیستن تغییرش بدن. فکر میکنن همون درسته و بس. نمیشه این افراد رو عوض کرد. کنار نمیان. این موردی که دوستمون گفت با روحیه و شرایط من سازگارتر بود . من نمیتونستم برم دعوا کنم و مبارزه کنم و خودمو کوچیک کنم بخاطر ابرو!!! اصلا غزل این شکلی نبود. فکر کردم بیخیال بشم و به همون گاهی یک ذره تمیز کردنای موچین کج دزدیم ادامه دادم.

میدونید توی همون سال با مهرداد آشنا شدم و البته مسیرمون ازدواجی نبود. یکوقتی که رفت به اون سمت یادمه که گفت مامانم از اینها که ابرو برمیدارن و ...خوشش نمیاد. البته که میدونست که ذهنیت غلطی هست و این موضوع نماد و مفهوم هیچ چیز خاصی نیست واقعا ولی خب دیگه آدما کامل نیستند و درست و غلط عقایدی دارند. بماند که اولین باری که مامان مهرداد منو از دور دیده بود گفته بود که البته ابروش رو برداشته بود و رژ هم زده بود و من هیچوقت اون ابروهای به هم ریخته و لبای خشکی که ماه رمضون بود ، روزه هم نبودم اما روم نمیشد توی خیابون آب بخورم و رژ لب زده تلقی شده بود رو یادم نمیره.

ما با همون ابروها (که دیگه حتی با موچین کج دزدی تمیز هم نشده بودن) رفتیم آزمایش خون، با همونا رفتیم اولین بار مامان بزرگ مهرداد رو دیدیم، با همونا عقد موقت (صیغه) کردیم، با همونا رفتیم لباس عروس نگاه کردیم...ماجرای اینا رو جدا باید بگم اصلا نمیشه.

رفتم دانشگاه . البته دیگه بچه ها زیاد نبودن و همه در حال دفاع از پایان نامه شون بودن. حلقه هم که نداشتم . همه چیز هم بی سر و صدا اتفاق افتاده بود و در عرض چند روز. دوستام باور نمیکردن عقد کردم. خب تغییری در من نمیدیدند

مهرداد که تهران بود و پیش من نبود . کسی  هم از عقد موقتمون خبر نداشت. مراسممون هم به علت فوت کسی عقب افتاده بود، یکی از این دو تا مامان پیش قدم نمیشد بگه بیا بریم ابروهات رو بردار

چند وقت پیش با خنده و شوخی  مسخره بازی توی گروه همکلاسیای دخترمون داشتیم بحث ابرو میکردیم و من به عنوان نماد ابرو از خاطراتم میگفتم و کلیییی بچه ها میخندیدن. دوستم ی حرف با حالی زد. وقتی گفتم منو مهرداد عقد کرده بودیم ولی تا چند ماه بازم ابروم برنداشته بودم، مامانم میگفت باشه سر عقد که مراسم میگیرید، دوستم گفت: "میگفتی بابا دیگه کی باید بیاد که بردارم؟!" من اول کامل منظور دوستم رو نفهمیدم. بعد گفت مگه  قضیه ش رو نمیدونی ؟ گفتم نه!

دوستم تعریف کرد که ظاهرا یک وقت "ر.ه.ب.ر" میرن خونه ی خانواده یکی از شهدا واسه سر زدن و دلجویی و اینا. بعد عکسی از این دیدار منتشر شده بود که این خانواده کاور روی مبلاشون رو برنداشته بودن! بعد تیتر زده بودن که " دیگه کی باید بیاد که برداری اونارو!!!"

 واقعا از اون روز میگم دیگه چی باید میشد که من این ابروها رو بردارم خدایی!

ی چیزی بگم؟ من از سال 91 تا الان گاهی واسه عید و چند تا عروسی مهم فقط موهای صورتم رو برداشتم. خیلی هم تغییر میکنما اما خب تک و توکی صورتم جوش میزنه و من صورت صاف واسم مهمتره. اصلا گیر دو نخ مو نیستم. ابروهام هم همیشه در حد مرتب شده هست و این سالها هم الحمدلله مد بوده و حتی من آرایشگاه هم نمیرم چند ساله و خودم مدلی که میخوام فرم میدم و مرتب میکنم. با اینکه این روزها کمتر کسی ابرو داره ولی بازم تا همین قبل از کرونا که اینور اونور بیشتر میرفتیم پیش اومده بود که بخاطر ابروهام و صورت ساده م فکر کردن مجردم و دنبال تلفنم بودند. اینو گفتم که بگم قرار نبود اگر دو نخ ابرو بردارم اتفاق خفنی بیفته. من الان با آزادی کامل سالهاست ساده و معمولی هستم. نمیدونم مامانم چی فکر میکرد.

هیچوقت یادم نمیره یکبار داشتیم با هم جایی میرفتیم مامانم یهو برگشت خیره شد به صورتم. همون موقع فهمیدم ولی چیزی نگفتم. یهو مامان گفتن: غزل تو موهای صورتت دست میزنی ؟ گفنم نه! گفتن آخه قبلا  پیشونیت سیاهتر بود. سفید شده!!! هیچی نگفتم ولی یادمه چشمام پر از اشک شد. واقعا هیچ کاری نکرده بودم. شاید یک زمانی قبلا مثلا توی بلوغ بودم زشت تر بودم . بعدا زمان دانشگاه بهتر شده بودم موهام ریخته بود. ولی واقعا پیشونیم همین الانم به جز یک سری موهای ریز کمرنگ  مو نداره. همیشه پیش خودم میگفتم چرا مامان دوست داره من زشت باشم!(مسلما اینجور نبود مامان اما مدل برخوردش به من اینجوری القا میکرد).

و یک چیز دیگه. یک موردی هستش که الان بارها و بارها بهش فکرکردم و هر وقت بهش فکر میکنم قلبم یک فشاری روش میاد و دست و پام سرد میشه. من شک ندارم اگر من هنوز مجرد بودم، هنوز هم اجازه نداشتم ابروم رو بردارم. شاید فکر کنید اشتباه فکر میکنم اما من مطمئنم. این خیلی حس بدیه. میدونم فکر کردن بهش خودآزاریه ولی واقعا شاید مثل خیلی از دخترای دیگه به هر علتی من الان ازدواج نکرده بودم و تصور کنید با این ابروها میرفتم سر کار یا ... راستش داریم دور و برمون آدمهایی با طرز فکرمامانم و دخترهایی با اخلاق مثل من که هنوز که هنوزه  توی سن 35 -36 سال ابرو و لازمه بگم که حتی سیبیل دارند!

من یکبار یک حرفی به مامانم زدم که ناراحت شدند و خب شرایطی پیش اومد که گفتم وگرنه من بدجنس نیستم. گفتم مامان شما به من یاد دادی که اگر دختر داشتم چطوری باید باهاش برخورد کنم!


پ.ن1: یک جایی گفتم دوستم گفته ابروهام  مثل مادر شهید بوده. گفتم بگم که جسارت نباشه به شهدا و خانواده هاشون. اون صرفا اصطلاحی بود که دوستم به کار برد و نظر من نیست و میدونم که بسیار افرادی از این قشر هستند که خیلی هم به روز و روشن فکر هستند و حداقل گیر دو نخ ابرو نیستند. بی احترامی نشده باشه بهشون .

پ.ن2: اینکه من از مامانم گله میکنم و حتما در آینده هم باز از مامان میگم معنیش این نیست که مامان رو دوست ندارم یا مامان هیچ کاری واسه ما نکردن. مسلما متوجه هستید که این یک برشی از زندگی ماست . گرچه که مامان عقایدشون متاسفانه این شکلی بود و توی خیلییی از جنبه های زندگی اثر میگذاشت.

نظرات 4 + ارسال نظر
مه سو چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 12:22 Http://mahso.blog.ir

الهییییییییییییییی....توی دهه خودمون تقریبا خیلی از خانواده ها اینجوری بودن...برخوردا خوب نبود مخصوصا شهر و شهرستان های کوچیک خیلی راحت قضاوت میکردن دختر رو و مادرها به نظرم مجبور بودن اینقدر سخت گیرانه برخورد کنن...خانواده هایی که چندتا دختر داشتن دختر بزرگتر همیشه در تلاش بود که راه رو برای بقیه هموار کنه اما خانواده های تک دختری تمام فشار بر عهده ی دختر اون خانواده بود که اگه مثل تو آروم بودن و دنبال اذیت نکردن خانواده و خودشون نبودن زیاد در قید و بند اینجور چیزا نبودن و خودخوری میکردن...
وای چقدر طفلی بودی موقع ازدواجت دیگه...احتمالا مادر مهرداد از راه دور یه نفر دیگه رو اشتباهی دیده
من الان ماجراهای اصلاح صورت و ابرو رو برای مستر اچ میگم غش غش میخنده...
ببین غزل صورت منم حساس هست سریع جوش میریزه...ولی اگه این اصلاح کردن مرتب و پشت سر هم باشه دیگه جوش نمیزنی...یکی از دلایلش اینه که تو مثلا الان صورتت رو اصلاح میکنی بعد میره تا 3 ماه بعد و باز جوش میریزی...اگه مثلا هر دو هفته یه اصلاح کنی این اتفاق نمیفته...و یه روش هم بهت یاد میدم یادمه برای صورت من جواب میداد...اینکه بلافاصله بعد اصلاح افتر شیو نیوآ مردونه میزدم...میسوزوند پوستمو اولش و تا یه ساعتی قرمز قرمز بودم ولی جوش نمیزدم دیگه....
البته که بعدا لیزر رفتم و کلا الان روش اصلاحیم یه تیغ هست که صاف میکنه پوستم رو و آسیبی نمیرسونه...
ولی وکس مرواریدی هم اگه بتونی استفاده کنی روش خوبی هست البته حواست باشه به پوستت آسیبی نرسونی باهاش...

مرسی که کلیییی درکم کردی...
چند بار کامنتت رو خوندم
ببین مه سو جان من قشنگگگگگگ تو حساب کن سالی یک بار اصلاح صورت رو. چون هر سال که عروسی هم نداریم. ببین مو داره ها ولی ضایع نیست وگرنه حتما بهش میرسیدم. بور نیست ولی تو چشم هم نیست... حالا میدونی اگر میشد خودم بردارم اکی هستم باهاش ولی من خودم رو میشناسم. آدم دو سه هفته یکبار برم آرایشگاه نیستم. شک ندارم. به نظرت میشه کسی خودش صورتش رو اصلاح کنه؟ تو دیدی کسی رو؟
حالا اون موارد دیگه هم که گفتی توی ذهنم میسپارم. دستت درد نکنه زمان گذاشتی متن طولانی خوندی و نظرت رو گفتی

فاطمه چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 07:41 http://Ttab.blogsky.com

خواهربالاخره وقت کردم واین مطلب روخوندم.متاسفانه آگاهی چیزی بودکه مادرهای ماشاید توبعضی ازمواقع نداشتن.ویاشایداینطوری راحت تربودتوی نوعی یهویه چیزی روممنوع میکنی ودیگه لازم نیست خودتودرگیرش کنی.غصه نخورعزیزم خداروشکرکه گذشته وازدواج خوبیم کردی.منم توخیلی جهات شبیه توبودم انگارنسل ماشباهتهاش زیاده تازه من توتهران بودم خانوادمونم زیادمذهبی نبود.اوههه من ازکارهای مادرم بگم شایدخواننده فکرکنه نبایددوستش داشته باشم ولی من میدونم که اونم مثل الان من که مادرم ظرفیت محدودی داشت با۴تابچه

ممنون که خوندی عزیزم... مرسی که نظر نوشتی...
راستش نمیخواستم غصه دار کنم متن رو. میخواستم جوک بشه بخندیم. اما همینطور که مینوشتم یهو کلیییی موارد اون سالها و حسم اومد توی ذهنم و نشد خیلی خنده دارش کنم.
و البته که ادم نمیتونه در وبلاگش کل فضای زندگیش و حس و حالش رو بیان کنه ...منظورم اینه که با نوشتن نمیشه سالهای زیادی از عمرت رو که پر از اتفاقات خوب و بد بودند نمیشه توصیف کنی...من اساسا دختر شادی بودم. بی خیال میشدم که بتونم راحت تر جلو برم و البته مادرهامون هم مسلما خیلیییی کارها برامون کردند...از اونها هم باید بنویسیم
بازم ممنون زمان گذاشتی و خوندی

سمانه چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 ساعت 15:57

سلام عزیزم
چقدر قشنگ و با تجربیات حس و حالت رو‌نوشتی
منم از اون دسته بودم که قبل از ازدواج ابرو برنداشته بودم، البته توی اکیپ ما توی دانشگاه به جورایی خیلی ها بر نداشته بودن و خیلی تافته جدا بافته نبودم، اما خب چون کلا ابروهای شلوغی ندارم، کلا هم هیچ وقت هم دنبالش نبودم. الان هم که خارج از کشور هستم و ارایشگاه ایرانی دم دست نیست سالی یه بار بر میدارم
اما مامان من در مورد ازدواج بیشتر سنتی فکر می کرد. می کفت مثلا اگه بخوای با همکلاسی هات ازدواج کنی، خاله هات فکر می کند دوست بودی باهاشون! بعد هر وقت من خواستگار دانشگاهی داشتم، به صورت ناخودآگاه دنبال این بودم که ایرادی پیدا کنم و بنده ی خدا رو رد کنم بره! حالا جالبیش اینه که خاله های من بعضی هاشون با دوست پسر هاشون (که اون موقع محدود به پیر همسایه بوده!) ازدواج کرده بودن!
ما توی دوره ی خیلی گذرا بودیم. ایرادی نمیشه بهشون گرفت، شاید ما باید بیشتر روی خواسته هامون اصرار می کردیم و سعی می کردیم اون ها رو آگاه کنیم

سلام دوست عزیز
ممنون که متن طولانی منو خوندین و از تجربه خودتون گفتید.
اره واقعا.هر نسلی دوره هایی از تغییر رو گذرونده.
بعصی تلاش کردن واسه خواسته هاشون،بعضی هم مثل من از تنش دوری میکردن.
جالبه مامان من سر قضیه ارتباطات معمول با پسرها اصلا سخت گیر نبود. کلا تو خانواده مون ارتباط با اقایون عادی بود .البته منم به صورت مناسبی تعریف میکردم اتفاقات رو و اون موارد جدی تر رو هم به گونه ای مدیریت میکردم.ولی کلا با خواستگاری که خودت باهاش اشنا شده بودی مشکلی نداشتن.اردوهای مختلط جدا از دانشگاه میرفتیم و کلی هم واسشون تعریف میکردم .واقعا مشکلی نداشتند.
اما نمیدونم این ابرو و مو چی بود که سرش اینهمه گیر بودند

دانشجو چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 ساعت 01:17 http://mywords97.blogfa.com

مادر بودن خیلی سخته. من گله های خیلی زیادی از مادرم دارم. خوبیهاش رو برای فرزندم انجام میدم و بدیهاش رو انجام نمیدم. مثلا مادر من اگه رفتار بدی داشتیم ما رو نمی بخشید و فکر می کرد اگه ببخشه من پررو میشم و باز هم انجام میدم اما اینطور نبود. من اما دخترم رو همیشه می بخشم البته بعد از مدتی عذرخواهی و اون خوشحاله.... مادر من اجازه میداد ما که مذهبی بودیم آرایش کنیم و پوشش چادر رو با انتخاب خودمون حق داشتیم که داشته باشیم یا نه و این نکته مثبت مامان بود.... الان که مادر هستم می بینم چقدر مسیولیت سنگینی دارم. سالیان بعد دخترم برخی رفتارهای من رو با دخترش نخواهد داشت چون تجربه بدی از این رفتارهای من داشته. رفتارهایی که احتمالا الان به نظر من کاملا درسته و حتی نمی تونم بفهمم که درست نیستند.....

اره واقعا همینطوره که میگید. خیلی سخته. من الان که خودم مادرم درک میکنم و مسلما در سالهای بعدتر که سن و موقعیت بچه چالشی تر میشه هم بهتر درک خواهم کرد.
دقیقا منم همین نظر شما رو دارم که خوبی ها رو اجرا کنیم و چیزهایی که حس خوشایندی نداشتن رو تغییر بدیم. اتفاقا نه فقط در مورد مامانم در مورد خانواده هر دومون همین نظر رو دارم و مدتهاست میخوام درباره ش بنویسم. کلییی چیز توی ذهنمه
الان دیگه به جز در همین فضای خلوت خودم دیگه گله ای ندارم و جایی چیزی نمیگم و مدام سعیم بر درک شرایطه. حتی همونطور که نوشتم همونوقتها هم با اینکه کم تجربه تر از الان بودم سعی میکردم علت یابی کنم و ناراحتشون نکنم. ولی وقتی یادم میاد راستش غصه م میگیره. مامان تو یک سری چیزا خیلی سخت گیر بود. متاسفانه دوستان خوبی نبودیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد