پست شله قلمکار

خب همه جا شده "کرونا"!

نگرانیم و نگران همه دوستان و آشنایان و اصلا هر هموطن. اما خب فقط باید رعایت کنیم. خودمون تا جایی که میشه مواظب باشیم. من اونقدری استرس و نگرانی و وحشت ندارم. بیشتر از اینکه شرایط مراقبتی خوب نباشه و عده ای ندونن چیکار کنن و اینکه حسم میگه حتی نظام سلامت هم نمیتونه یک کار منظم و به دور از خطای فاحش انجام بده ناراحتم.همین.

شهر محل زندگیمون شهر کوچک و خلوت و آرومیه. اینجا سیستم حمل و نقل عمومی گسترده ای نداره. اتوبوس نداره. تاکسی  داره. اما مسیرهای خیلی مشخص. اگر بخوای با تاکسی شهری کمی از مسیر مشخص دور بشی هزینه در حد آژانسه. خب تاکسی های اینترنتی هم مدتیه پا گرفته و حسابی کمک کننده بوده. اینو گفتم که بگم تهرانی ها و مردم شهرهای بزرگ، دوستتون دارم و نگرانتون هستم و در عین حال میگم خوبه ما اینجا دیگه نمیخواد نگران حمل و نقل عمومی باشیم. واقعا نمیدونم دارن چیکار میکنن! من تهران رو دوست داشتم اما این مدت که از تهران برگشتیم و فعلا هم اینجا ساکنیم سعی میکنم از تمیزی و خلوتی شهر لذت ببرم...حالا اگر کرونا بذاره

قبل از اینکه این شهر ساکن بشیم مهرداد میگفت باید ماشین بخریم چون این شهر جوریه که اکثرا وسیله شخصی دارن. من درک نمیکردم قضیه رو تا وقتی که ساکن شدم و قضیه حمل و نقل عمومیش رو دیدم. خب که ما ماشین نخریدیم و مامان اینای مهرداد ماشین قدیمی خودشون رو دادن به ما و خودشون یک ماشین جدید خریدن. والا من که خیلی هم ازشون ممنونم.دو سال پیش هنوز این قیمت های خیلی داغون نبود اما خب قدر جیب ما هم نبود و ما خودمون هم تصمیم داشتیم ماشین کار کرده بخریم. گرچه یکبار اون قدیما که بابای مهرداد هنوز ماشین جدید نخریده بودن یکوقت که مهرداد و من با اون ماشین رفتیم خونه عمه ش و بعدش هم باباش اینا اومدن، عمه مهرداد به بابای مهرداد گفت فلانی. این ماشین رو عوض کن دیگه. چیه اینو دادی آقای دکتر هم سوار شده!!! البته چون بابای مهرداد پولش رو داشت که ماشین خوبی بخره و سوار بشه همه سعی میکردن مدام بهش بگن. گرچه به نظر من به کسی ربطی نداشت. اینو گفتم که بگم ماشینمون احتمالا از نظر خیلی ها یک معمولی چندین سال کار کرده س. اما ما ازش راضی هستیم. کلی هم باهاش اینور اونور رفتیم و اگر نبود واقعا کارمون زار بود. البته بگم که متاسفانه توی گرما کمی اذیت کننده س!!! فقط کمی!!! نمیشه کولرش رو روشن کردبلندتر سینه بزن کرونا بترسه بره.

بابام ماشین نداشت هیچوقت. میدونین اصلا فکر کنم بابام آرزوهای مالی نداشته هیچوقت. من رد نمیکنم حس و حالش رو. اما خریدار هم نیستم. چون حس میکنم ریشه برخی از مشکلاتش با پسرا(داداشام) ، و شرایطی که الان داره همینه که آرزوهای اینجوری نداشت که شکل تلاشش رو تغییر بده. من میگم ادم نباید آرزوهای خیلیییییییی بلند اونم تو زمینه مالی و امکاناتی داشته باشه. اونم با این وضع جامعه  ما. اما نه اینکه کلا هم نداشته باشه. مثلا من قدیما فکر میکردم بعدها که برم سر کار، مدتی که کار کنم یک 206 دست دو میخرم. ولی شماها بهتر میدونین که الان پرایدش چند شده! خب الان هم آرزو دارم یک روز یک ماشین ایمن و راحت داشته باشم. همین. دیگه برندش،شکلش،رنگش هیچیش مهم نیست. الان هم قدر یک 206 دست دو از ارزوی ماشینیم دورم. حالا شما فکر کن من ارزوی پورشه میداشتم...اوووووههههه الان دیگه باید خیلی دلخسته میبودم که!

خلاصه اینه که رانندگی بلد نیستم چون ماشین نداشت بابام که کمی یادم بده و منم فکر میکردم حالا برم هم یاد بگیرم بالاخره ماشینی باید باشه که تمریناتم رو ادامه بدم...که نبود. مهرداد هم ماشین نداشت. الان دو ساله ماشیندار شدیم هم که من اینقدررررررررررر درگیر فسقل بودم فرصتی نشده...

یهو یاد یک چیزی افتادم. یک روز داشتیم توی سلف دانشگاه غذا میخوردیم یکی از بچه ها (دانشجو دکترا) که همیشه در حال نالیدن از وضع خواستگار و ...بود شروع کرد به تعریف خاطره از خواستگاریش. گفتش که طرف پراید داشت. مامانم بهش گفت شما خودت دکتری ، دختر منم دکتره. یعنی شما توقع داری دختر من سوار این ماشین بشه. خلاصه طرف میره و سری بعد با سمند میاد! البته که به توافق نمیرسن. خلاصه هی با آب و تاب در رابطه با اینکه بالاخره باید یک چیزی داشته باشه و ...صحبت میکرد. یک جماعتی هم میشنیدن. هر کسی هم یک چیزی میگفت. یک جایی دیدم شورش رو درآورده. گفتم والا مهرداد روزی که اومد خواستگاری من هیچییییییییی نداشت. بعد با خنده گفتم الان هم بعد از چهار پنج سال  یک دوچرخه هم نداره.(ماجرای قبل از تولد فندقه). بعد یهو همین دوستمون به جای اینکه بگه خب یعنی سختتون نبود یا خب به نظرت خیلی موثره ماشین توی ازدواج یا بالاخره دنبال یک نتیجه از حرف من باشه یهو با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:واااای غزل جون. بابات چطور تو رو داد به کسی که حتی ماشین نداشت؟"!!!!!!! منم با همون آرامش گفتم عزیزم من بابام هم ماشین نداره ولی کلا موضوع اینقدر هم پیچیده نیستا. امکانات کم کم جور میشه. شما موارد اصلی رو چک کن و ...

حالا این که یک عده ازدواج نمیکنن چون مرد هست اما مرد خوب نیست یا هنوز به خواستگاریشون نیومده رو من کاملاااااااااااااا درک میکنم. اما یک عده هم هستن اینجورین. یعنی میاد، چه بسا خوب هم هست. اما اول داراییش رو میشمرن.

پ.ن: به سالم بودن اون اقایی که اول با پراید میاد دعواش میکنن میره ماشینش رو عوض میکنه هم من شک دارم. مگر عاشق بوده باشه که میدونم قضیه سنتی بود.

این پست خیلی قاطی شد. فقط میخواستم بگم ما سیستم حمل و نقل عمومی درستی نداریم. الان در پیشگیری از کرونا گام بلندتری تونستیم برداریم. نمیدونم چرا همش چرت گفتم

جاری خواهر شوهر پروپوزال ننویس

تیرماه امتحان بورد یا همون امتحان جامع رو دادم و در کمال ناباوری و با اونهمه سختی خوندن با وجود حضور فندق، قبول شدم... یادم نیستش اینجا گفتم یا نه. اما خب مرحله بعدش نوشتن پروپوزال بود که تا همین لحظه که در خدمت شما هستم دریغ از یک حرکت اساسی!

کلا برنامه م به هم ریخته س! اینکه فندق را مقصر اصلی بدونم از انصاف به دوره و معتقدم آدمی که هدفی داره باید با وجود هر موردی سعی کنه با برنامه ریزی و سختی دادن به خودش حداقل به اون هدف نزدیک بشه. البته که جلوی مهرداد از انصاف کیلومترها دور شده و میگم ببین فندق نمیگذاره من تکون بخورم!

این روزها هم که بیشتر از اینکه نقش یک جاری بدجنس رو ایفا کنم در حال ایفای نقش یک خواهر شوهر مهربونننننننننننننننن هستم که همه فکر و ذکرش مراسم و تدارکات مراسم دو گل نوشکفته س! اینجوری که مهرداد اینا که خواهر ندارن. خداروشکر داداشش هم از هفت دولت آزاده و تهرانه و فرصت نداره بیاد حضوری پیگیر باشه. باشه هم آویزون خودمونه.خخخ. مامان و بابای مهرداد هم اینجا نیستن و باشن هم باز کلا یکی میخواد که بگه بهشون چه کارهایی باید انجام بشه ، نشه و ...لذا اینجانب در این شهر هی با عروس برو اون عکاسی، این عکاسی، آرایشگاه و ...اینجوریه که من یک جاریم که نقش خواهر شوهر مهربون هم دارم.

الان که این پست بی سر و ته رو نوشتم در واقع لپ تاپ رو باز کردم که جزوه بنویسم! جزوه چی؟ تو پستهای بعدی میام مفصل در موردش میگم!

هیجده ماهگی

فندق چند روزی هستش که وارد هیجده ماهگی شده. وقتی  مقالات مربوط به کودک و نوزاد رو میخونی یا وقتی تجربیات مشترک بقیه مامان و باباها رو میبینی و میشنوی و میخونی مخصوصا اون قسمتهایی که تجربیات خوشایندی ندارن و مثلا میگن بچه توی این سن فلان حرکت رو انجام میداد یا اخلاقش یهو عوض شد، نق نقو شد و ... خیلییییی امیدوارانه به خودت میگی:"شاید برای ما اتفاق نیفتد!" اما خیلی وقتها به همون زمان که میرسی مو به مو اتفاق میفته و هر چقدر هم بخوای به خودت بگی نه این اون نیست نمیشه!

بله! همکلاسی هام وسط درس خوندن واسه امتحان برد هستند اما صدای من رو از وسط بحران هیجده ماهگی میشنوین!


پ.ن:توی بعضی از مقاطع سنی بچه ها یک سری خصوصیات خاص،تغییر عادات و خلق و خو از خودشون بروز میدن. یک جورایی نظم قبلی بهم میخوره و خانواده خصوصا مادر و خود بچه باید با هم تعامل کنن تا این مرحله تموم بشه. خب بچه که مسلما نمیدونه تعامل چی هستش!!! پس بار اونم روی دوش ماست. یکی از این مقاطع هیجده ماهگی هستش که با زمانبندی دقیقی در استانه امتحان برد من قرار گرفته!

من غزل هستم. باز اینجام

سلام. اینقدر نبودم که باز باید خودم رو معرفی کنم.

من غزل هستم. همسرم توی وبلاگ اسمش جوجه هست. یک پسر یکسال و پنج ماهه دارم که توی وبلاگ فندق صداش میکنیم! دانشجوی دکترام. چند هفته بعد امتحان برد دارم و واقعا نرسیدم درس بخونم. نگرانم و کم کم حس میکنم اگر به خودم نجنبم اوضاع خیلی خراب میشه.

واقعا واقعا همه وقتم با فندق میگذره. مامان خودم که یک شهر دیگه هستن و مامان همسرم هم الان که روزهای ماه رمضونه خودشون سختیهای خودشون رو دارن. اما مهمترین نکته اینه که اساسا ادمی نیستم که مدام کارامو بندازم روی دوش بقیه. خیلیییی مراعات میکنم. و البته مدتیه سعی میکنم از هیچکس توقع خاصی نداشته باشم.

قرار شده بعد از افطار جوجه و فندق برن خونه مامان جوجه. چند شبی هست که میرن. هم فندق "دردر" یا "ددر" میره و کلییی کیف میکنه. هم زمانش زیاد نیست که کسی اذیت بشه هم تایم خوبی واسه درس خوندنه. فعلا در همین حد متشکریم.

الان 3:15 نیمه شبه. تصمیم گرفتم یک شب در میون تا جایی که میشه شبا بیدار بمونم. کاش بتونم. کاش.باید بتونم. اصلا میتونم. حتما میتونم.

ما این روزها

اینقدر کار دارم که بدون اینکه بهشون فکر کنم حالم بده،چه برسه به اینکه بهشون فکر کنم!!! فندق خوابه و لپ تاپ رو باز کردم یک خاکی توی سر خودم بکنم واسه سمینار سنگین دکتر خیلیییی پروفسور!خخخخ. اما خداییش کم کم وقت بیدار شدنشه و فکر نکنم به جایی برسم واسه همین گفتم بیام دو کلمه اینجا بنویسم.

از حدود یازده روز قبل اومدیم خونه خودمون و شهر محل کار جوجه. من یک بهمن امتحان دارم و توی این مدت فقط یک روز باید میرفتم دانشگاه که نرفتم. واسه همین به جوجه گفتم بریم خونه خودمون. هم جوجه لازم نبود هی بشینه توی اتوبوس و بیاد شهر دانشگاه من و هم مامانش اینا بالاخره یک نفسی میکشیدن. گناه دارن بنده های خدا. همش بشور و بساب. انگار چند ماهه همش مهمون دارن! سر و صدای بچه هم میگیم نوه شونه و مهم نیست!

این وسط یک دو روز هم رفتیم خونه مامانم واسه اینکه داداش کوچیکه گفت بیاین که بابا میخواد در مورد قضیه من باهاتون حرف بزنه! انگار فکر ازدواج داره!!!

از درس و دانشگاهم فقط بگم که از اونجایی که چون جوجه اینجاست و خیر سرمون سمت مدیریتی هم توی دانشگاه داره اکثر روزا دانشگاه بود! غذا هم باید میپختم. جمع و جور خونه هم کمی انجام میدم .چون واسه فندق دارا یک سری ریخت و پاش ها دیگه عادیه یا حداقل من فعلا عادی حسابش میکنم! فندق هم کلا میگه در خدمتم باشین. اینه که واقعا درسی نخوندم که قابل عرض باشه. خدا کمکم کنه . شبها بهتر از روزا میتونم بیدار باشم. اما خدایی اکثر شبها فندق که میخوابه من دیگه از خستگی نمیدونم دست و پام رو چه جوری بذارم که بخوابم!

البته همچنان از اینکه خونه مامان جوجه نموندم راضیم و اینکه جوجه فکر میکنه اگر مونده بودم مشد بیشتر درس بخونم ابدا تاثیری در من نداره. من خودم میدونم که اونها خسته بودن و عملا هم من هیچوقت از مامان اینا نخواستم که بچه بگیرن که من درس بخونم . البته حضورشون حتما حتما موثر بود اما نه به اندازه ای که جوجه فکر میکنه. اینجوری وقتی برمیگردیم اگر هنوز اونجا مونده باشن و نیان خونه شون توی شهر ما، مسلما عزیزتریم.