امروز یک موردی شد که به بابای مهرداد گفتم آیا ما برای شما جوک هستیم؟!!!!!!!
دیگه خسته باشی، چندین برابر توانت کار کرده باشی، با دقت ریز همه چیز رو زیر نظر گرفته باشی که مبادا مشکلی پیش بیاد، بعد یهو فردی از درون خانه اطلاعات اشتباه به بیرون خانه منتقل کنه و درخواست مشاوره هر چند صوری داشته باشه خیلیییی زور داره... اینکه هورمونها هم قاطی هست بی تاثیر نیست که این جمله گفتم...
دکتر به ما گفت زخم رو به فلان روش شستشو بدین و پماد بزنید و... زمانی هم برای مراجعه تعیین نکرد. اما شماره خودشون رو از مدتی پیش دادند که با پیام و عکس و... در ارتباط باشیم و واقعا خوش برخورد و پیگیر هستند و مسلما براشون نتیجه عمل و وضع مریض مهم هست. این از دکتر.
خب اونی که از زخم مراقبت میکرد کی بود؟ من. هم توان روحیش دارم و هم با اینکه در مورد تحصیلات و شغل اینجا دوست ندارم صحبت کنم، توان عملیش هم دارم و کاملا به روند تئوری و عملی مسأله آگاهم. زخم هم خیلی بد تصور نشه، داخل هست و قشنگ کتاب خونده در حال پیشرفت و بهبود.
من چون مدل فکری مامان و بابا دستم هست نه ناامید میکنم نه امید زیاد میدم. مثلا میگفتن چطور هستش؟ اول که فوریییییییی اشاره میکردم که نظر من و شما که مهم و تخصصی نیستش اما به عنوان یک غیر متخصص ( خاک بر سر تواضعم)، فلان قسمت کار بهتر و رو به بهبوده، اما هنوز فلان مورد، جای کار داره. شما نگران نباشید . از پسش برمیایم.
بعد بابا اینا یک سری فامیل دارن که خیلی با هم خوبند و مدام در مورد همه چیز با هم صحبت و مشورت میکنند. حالا ممکنه گاهی مشورت هم واقعی و تخصصی نیستش ولی خب گپ و گفتی میشه و از هم باخبر میشن و نظراتی میدن و...( من هم این افراد رو دوست دارم و هیچ مشکلی هم باهاشون ندارم و آدمهای خیلی خوب و مهربون و پیگیری هم هستند. البته بگم که وضعیت مالی خیلی خوبی دارند بعضی هاشون و گاهی راهکارهاشون از این مدل راهکارهاست که یک بچه پولدار میده.خخخخ)
یهو امروز بابا در تماس تلفنی با یکی از این افراد میگن به نظرتون دکتر رو عوض نکنیم؟!!!!! این زخم که اصلا!!!!!!!!!!!!! خوب نشده. همینطور بازه!!!!!!!!!!! (خب پدر من خود زخم التماس میکنه بسته بشه، من هر روز چند بار بازش میکنم. باید اینجوری باشه) ، همینطور عفونت داره !!!!!!!!!!!!!!! ( وای وای نگم که چی ساختم از این زخم من که خودم کیف میکردم)
اصلا دهن من باز...مهرداد به باباش اشاره که بابا چی میگید!!!!!!!!
اونها هم خب چرا تو خونه پانسمان میکنید؟ ( حالا تا همین دیروز به به و چه چه توانمندی من به گوش میرسید، اما با همین حرف بابا، خاک شد)
ببرید درمانگاه و...تو خونه که عفونت وارد میشه و شاید نمیدونید چه میکنید و... ( الان که دارم مینویسم حس میکنم بیشتر از اونی که فکر میکردم دلم شکسته. کلا پوستم خیلییییی کلفته... خانواده، دوست، اشنا،غریبه هر کی هر چی در مورد هر موضوعی بگه زیاد به روی خودم نمیارم. میگذرم )
پریشب از ناحیه عکس گرفتم و به مهرداد نشون دادم، دقت کنید،پریشب. بهش گفتم من به مامان اینا چیزی نمیگم که یهو خیلی توقعشون بالا بره ولی ببین چی شده و اینها همه عالی شده و به زودی برای دکتر مامان عکس میفرستم.
دیشب هم به مامان گفتم قبل از آخرین پانسمان فردا، عکس میگیرم.
امروز صبح پدر این حماسه را آفریدن و من اول هیچی نگفتم ولی رفتم آشپزخونه چای درست کردم و برگشتم خیلی بهم فشار اومد و فقط گفتم بابا ما برای شما جوک هستیم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! شما دیشب مهمان سر زده اومده (مهمان عزیز که همه عاشقشیم و من هر چی دیشب اندازه دو روز تو چند ساعت کار کردم جزو عمرم حساب نمیکنم)، به علت مهمان یکم مامان بیشتر صحبت کردند، کمتر دراز کشیدن، چون منتظر کسی شدین ساعت غذاتون به هم ریخته، ( خدا میدونه ساعت نهار، شام، میان وعده ها همونجور که دو هفته برای مامان و بابای خودم با دقت و وسواس تنظیم کردم، اینجا مدتهاست که در حال تنظیم و رعایت هستم).گفتم ساعت همه چیز به هم ریخته خب طبیعی هست مامان امروز یکم حال ندار هستند. نباید تعارف کنید با مهمان. و اینکه شما اصلا زخم رو دیدین؟ عفونت؟؟؟؟ من هیچی، شما همین پسر خودتون رو میبرید زیر سوال!!!!! اونها فورا گفتند یعنی کار شما درست نبوده احتمالا....گفتند: نه من فوری اینو رد کردم. گفتم دیگه حرفی که نباید زده شده...
و گفتم ما قشنگگگگگگگگگگ جوکیم!!!!!!
حالا سعی کردم لحنم خیلی بد نباشه ولی جدی بودم...
بخدا چند دقیقه بعدش، خانم دکتر بنده خدا پیام داده بود عکس بفرستید. فرستادم... کیف کرده بود و دستورات جدید داد. گفت زخم خوبه و هیچ عفونتی نیست و عالی پر کرده و... دستورات جدید داد.
بعد جالبه همین یکم پیش، همون فرد فامیل زنگ زد و یک موردی گفت باز در مورد همون مسأله مامان و پدر عزیز یک کلمه نگفتند که خانم دکتر پیگیری کرده و نتیجه چی بوده.
یعنی هزار بار تشکر میکنند، مدام میگن خسته شدی و ببخشید ما نمیتونیم بهت کمک کنیم و... اما با وسواسهای بیش از حد، با یک سری چیزها که اصلا ولش میکنم و نمینویسم، با همین مورد امروز که اصلا جمله هام عمق مطلب رو نمیرسونه(چون طرفین مسأله مشخص نیست ، نوع روابط مشخص نیست و...) با اینها همه چیز برام خراب میشه و نقشم در حد یک خدمتکار میشه( با احترام به این شغل، اما من اینجا خیلی دلی تر کار کردم.)
میدونم فقط عصبانیم، میدونم اونها اینجوری فکر نمیکنند، میدونم اونها بارها به ما لطف کردند و از این به بعد هم میکنند، میدونما. ولی قشنگ نیست این کارها... حتی میدونم بابا بعضی وقتها فقط میخواد گفتگویی داشته باشه، اما چرا از من مایه گذاشت اینجا!!!!!!!! حتی دکتر به این خوبی هم نباید تخریب میکرد... چی بگم والا...
اینقدر عصبانیم و دلم پره که میتونم قشنگ جنگ راه بندازم ولی ولش کن. علی الحساب به مهرداد گفتم قدرت مکالمه عادی ندارم با مامان و بابا. لطفا نهار رو گرم کن براشون. بخاطر مهمونی دیشب، یک عالمه غذا تو یخچال داریم و امروز نیاز به آشپزی نبود...
خدا بهم کمک کنه چار صباح دیگه هم دووم بیارم...
دستت درد نکنه، خسته نباشی مریض داری کار راحتی نیست من نمیدونم چقدر با خونواده همسرت رودربایستی داری که اگه داشته باشی اون هم یه مقدار کار رو سخت میکنه ، امیدوارم خیلی زود بهبود حاصل بشه شما هم بری سر زندگی خودت ، تن خودت و عزیزهات همیشه سلامت باشه
ممنون عابر جان...
اگر احترام رو بشه رودربایستی هم معنی کرد آره رودربایستی دارم. یعنی ببین میگم، میخندم، اما نه فقط الان، همیشه مواظب حرف و کلام و عملم هستم که یکوقت سوء برداشت نشه یا دلخوری نشه. گمونم چون خودم اینقدر مواظبت میکنم انتظار دارم دیگران هم همینقدر مواظب باشند. شاید واسه این میرنجم.
ممنون از دعای خیرت و الهی که شما هم سلامت و دلخوش باشید
خدا قوت غزل جان
شاید هم ایشون منظور خاصی نداشتن ولی شما هم خب حق دارین،البته آدم خسته که میشه حساستر هم میشه
ممنون عزیزم...
اخلاقشون دستم هست... اخلاق بابا. میدونم منظوری ندارن. اون بنده خدا اونور خط هم مثلا داشتن همدردی و همکاری و ابراز نگرانی میکردند... اما خب من خسته به قول شما حساس تر، دیگه این چیزا نمیکشه... همین الان دارم اینو مینویسم بغضم گرفته.