میگم که... بابام هم حالش خوب نیست و از حدود ده صبح امروز که اومدن بیمارستان به جای من، سه بعدازظهر زنگ زدند که من یکم بی جون شدم و از همون وقت که اومدم اینجوری هستم!!!!!!!!
یعنی ببین پنج ساعت صبر کردن بعد به من زنگ زدند.
من با این اخلاق مامان باباها چه کنم؟!
مامانم بنا به دلایلی پزشک براشون هم پی سی آر کووید گذاشت، هم اسکن ریه و سونو و اکو و ... و فعلا که کووید رد شده. بیشتر نگهشون داشتند که یک سری موارد رو بررسی کنند مربوط به همون قند و ... نوشتنش فایده ای نداره...
خیلی هم خسته شدند و کلا افتادن روی غر غر کردن. حق هم دارن. مدام خونگیری، تزریق و ...ولی خب چاره که نیست!
من همش میخندم و میگم یکم دیگه صبوری کنید اکی میشه یا اینجوری ناراحت بشید روی بهبودیتون اثر میگذاره و...
بابا رو اول داداش کوچیکم گفت میاره اورژانس و منو دعوا میکرد که تو نباید میگذاشتی بابا برگرده خونه، همونجا میفرستادیش اورژانس. اما من بابای خودم رو میشناسم ...حرف هم حتی نمیزد از دم در بیمارستان تا ماشین مهرداد! و گفت من اول یک سر میرم خونه !!!!!!!!
با پزشکی از دوستان که این چند روز پیگیر پروسه درمان مامان هم بودن صحبت کردند و سرمی به بابا وصل شده و واسه تب هم استامینوفن و کمی خواب و حالا هم انگار کمی غذا خوردند و البته هنوز تب دارند. باید دید چطور پیش میره.
نگرانی زیادی ندارم چون داداش کوچیکم از من شمرابن ذی الجوشن تر هست و لازم باشه میکشونه بابا رو اورژانس!!!
من امشب هم بیمارستان میمونم و در برابر اصرار داداشم واسه درخواست از دیگری برای کمک، گفتم که فعلا واقعا حالم خوبه و دیشب راحت میتونستم بخوابم...
اون چیزی که عصبیم میکنه اما سکوت میکنم جملاتی هست مثل اینکه:
_ من دیگه خسته شدم و فردا خودم خودم رو مرخص میکنم.
_ تقصیر من شد که بابا اینجوری شده!( حالا جاش نیست ولی همین حالا اگر به مامان بگم که من هر بار از پشت تلفن به هزار و یک روش و جمله و لحن خواهش میکردم که هوای همدیگه رو داشته باشید، پیگیر موارد بیماری جزئی باشید، خودتون رو خسته نکنید، حتی عبادت زیادش خوب نیست چه برسه به موارد دیگه، زیر آبی نرید و... و شما عمل نمیکردین و به حرف بابا هم گوش نمیکردین، مطمئنم اصلا زیر بار نمیرن.)
همین امروز پرستار گفتش که شاید لازم بشه انسولین مصرف کنند! مامانم فورا گفتن که اصلا و به هیچ وجه نمیخوان و قند خونشون قبلا هیچوقت اینجوری نبوده و اگر من با خنده و شوخی حرف رو عوض نمیکردم، کلا منکر این میشدند که الان توی بیمارستان هستند یا دیابت دارند!!!!
لطفا لطفاً لطفا از خودتون مراقبت کنید. شما برای بچه هاتون عزیز هستید اما انسانها نمیتونن به جای دیگری قرار بگیرند و عمل کنند.
واسه توان مضاعفم دعا کنید. خودم سعی میکنم بخوابم ...دعاش با شما!
ای بابا ... چقدر سخته کنار اومدن با این کج خلقی ها و حرف گوش نکردن های پدر مادرهامون
اصلا نه فکر خودشون هستن نه اطرافیان که چقدر اذیت بشن باشون
امیدوارم پدر و مادرت زودتر خوب بشن برن خونه تو هم راحت چند روز بخوابی و استراحت کنی
عزیزم ناراحت شدم که اینجوری درگیر بیمارستان و ... شدید.
امیدوارم هر چه زودتر هردوشون حالشون کاملا خوب بشه و کمی هم درس عبرت بگیرند البته! و شما هم بگردی به آغوش همسر و فرزند و کمتر حرص بخوری.
دقیقا مهمترین لطفی که پدر و مادر میتونند در حق فرزند بکنند از خودگذشتگی نکردن زیاد از حد هست.
خدا قوت پرتوان باشی
ان شالله خدا به مامان و بابابا سلامتی بده و سایشون به سرتون مستدام باشه همیشه