بیکار نشستم. حداقل پست بگذارم.
توی اتاق سه تا بیمار دیگه هم هستند. دو تا آقا یکی مسن، یکی میانسال به علاوه ی یک خانم جوان.
همراه خانم جوان، پدرش هست. اون آقای مسن ابتدا دخترش پیشش بود و الان حدود یکساعت و نیم هستش که دامادش اومده. از همون اول هم نشست روی صندلی و خوابید. الان هم دیدم نمیدونم از کجا تخت آورده و روی تخت، کاملا تخت!!! خواببده، آقای مسن هم نشسته روی تخت خودش و به دیوار تکیه داده و دریچه آه!!! میکشد!!!( زل زده بود به دامادش!)
دختر این آقای مسن، کلی با تلفن حرف زد سر شب و یک برنامه منسجمی رو با تعداد زیادی اسم مختلف ردیف کرد. توی دلم گفتم این هم خیلی خوبه که آدم خانواده گسترده ای داشته باشه! ماشاالله بهشون.
حالا نگید بعد از عمری دو ساعت رفته پیش مامانش خسته شده ها! نه! بحث اینه که معمولا اینجور وقتها آدم دلش قوت قلب و دلگرمی میخواد.