ستاد تبلیغات زندگی در شهر کوچک

صد سال بود قرار بود بریم یک محضری و خونه ای که به اسم من و مهرداد هستش رو یک سری امضا واسش ثبت کنیم. بالاخره امروز که غزل خانم لنگ ظهر از خواب بیدار شدن و مهرداد هم خونه بود گفتیم بریم... 12:17 هنوز خونه بودیم.یک مقدار مرغ که توی ماست و پیاز و ادویه خوابونده بودیم و فریز کرده بودیم از شب قبل گذاشته بودم یخچال که باز بشه. برنج هم خیس (نم) کرده بودم...زود مرغا رو ریختم توی یک ظرف و گذاشتم توی فر.

فندق رو هم آماده کردم و خودم هم آماده شدم. رفتیم محضر و زود چند تا امضا انجام شد و بعد هم رفتیم ثبت احوال کارت ملی منو که بعد از دو سال اومده بود گرفتیم و برگشتیم خونه. تازه ساعت 1 بود. مهرداد میگه شهر کوچیک هر بدی که داشته باشه همینش خوبه که لنگ ظهر میری دنبال کارت، چند تا کار انجام میدی دوباره همون لنگ ظهر خونه ای!

تا رسیدیم برنج هم گذاشتم و مرغها هم پخته بود و دیگه بساط ته چین آماده کردم...حدود 3:15 نهارمون آماده بود و فندق به شدتتتتتتتت استقبال کرد و مهرداد هم هزار دفعه گفت مرسی خیلی خوشمزه س.

پ.ن: قضیه خونه رو بعدا میگم. خیلی هنوز حس خونه دار بودن ندارم. ماجرا داره.

عکس کارت ملیم هم خیلییی خوب بود به نسبت اینکه همیشه از عکسهای کارتها همه مینالن حتی مهرداد گفت واو چه عکس قشنگی


نظرات 1 + ارسال نظر
رسیدن پنج‌شنبه 13 خرداد 1400 ساعت 23:06

بسلامتی انشاالله.

ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد