خب رسیدیم به اونجا که مامان و بابای جوجه هم با ما اومدن. دیگه بیخیال شدیم و فکر کردیم الان به ترتیب چه کارهایی باید انجام بدیم. مسلما مهمترین موضوع این بود که ما باید اینجا خونه بگیریم و وسایلمون رو منتقل کنیم. اینکار خیلی زودتر باید انجام میشد اما خب با این اوضاع من و جوجه و خیر سرمون درسامون فرصتی برای اینکار پیش نیومده بود.
باز اتفاقاتی افتاد که اون حس آدم بده قصه خودش رو نشون میداد
با اینکه شروع ایام محرم بود و خب کلا ما اینطوری هستیم که در این ایام و دیگه حداقل نیمه اولش سعی میکنیم مثلا خرید نکنیم ،آرایشگاه نریم(نه به این مفهوم که شلخته باشیما)، و کلا ما هم حالتی شبیه عزادار داشته باشیم اما چاره ای نبود و راه افتادیم که خونه بببینیم.
از قبل از اینکه بیایم این شهر بابای جوجه به جوجه گفته بودن که اگر میخوای همین واحد خودمون هست . برو اونجا.در گذشته حتی اون زمان که ما تهران بودیم هم گاهی گفته بودن که اگر اومدین این شهر فلان آپارتمان رو شما بردارین ولی خب در موقعیت جدی قرار نگرفته بودیم.
حالا شاید یک نفر بگه دیگه از خدا چی میخوای؟ مردم یک آلونک ندارن. اینها به شما آپارتمان میدن و... یا یکی بگه آره سریع بچسب. باید از خانواده شوهر هر چی میتونی بالا بکشی و ...(نمونه هر دو برخورد زیاد دیدم). اما من به جوجه گفتم و قبلا هم گفته بودم که اگر یک وقت لازم شد بری خونه بابا یک چیزهایی هست که باید بدونی. مثلا اینکه این خونه بخشی از سرمایه اونهاست.(چند ساله چند واحد ساختن و به دلایلی هنوز فروش نرفته و اجاره هم ندادن که از اون حالت اولش خارج نشه)وقتی ما بریم اونجا این خونه از حالت نو خارج میشه.بخشی از سرمایه شون هم از دستشون خارج میشه. در ضمن درست نیست که وقتی ما فعلا توانایی اجاره یک خونه رو داریم الکی بریم زیر دین. من میدونم پدر و مادرها اکثرا دوست دارن هر چی دارن ببخشن به بچه هاشون. ولی خب به جوجه گفتم فردا مثلا اگر من خواستم یک میخی بکوبم سمت چپ دیوار، بابا گفتن عزیزم بکوب سمت راست ،ناخودآگاه شاید پیش خودم بگم اگر خونه اجاره کرده بودم اینقدر لازم نبود مراعات کنم و ...یا همه ش حس کنم اختیار هیچی خونه با من نیست. چون به هر حال خونه فعلا امانته. سندش که نزدن به نام ما.
بعد هم اینکه وقتی یک خونه به آدم دادن خب یکم شرمندگیشون رو داریم ، هر چی توی موارد دیگه هم میگن آدم مجبور میشه معقول تر و متواضع تر برخورد کنه. (نمیدونم میتونم حسم رو منتقل کنم یا نه).همینجوریش من سر یک پنجاه میلیون تومن که خودشون یک خونه واسه ما ثبت نام کردن و قراره آماده شد قسطای بعدیش رو ما بدیم توی فکرم. همش فکر میکنم کی ما میتونیم 50 تا بدیم به بابا اینا.
دیگه اینکه راستش من کلا خونه حیاط دار دوست دارم. همیشه به جوجه میگفتم برام مهم نیست خونه خیلی نو باشه یا ساختش مدل مدرن و جدید باشه ، یک حیاط داشته باشه من کلی خوشحالم. راستش همش تو ذهنم بود که آدم توی شهرستان میتونه به جای آپارتمان توی یک خونه حیاط دار زندگی کنه.
ولی خدا میدونه موضوع اول اینکه مستقل و با پول خودمون خونه بگیریم برام از همه چیز مهمتر بود. قبل از اینکه بیایم این شهر من قبول کردم که بریم خونه بابا اینا به شرطی که جوجه بهشون اجاره بده. حالا فوقش به مردم نمیگیم که اجاره میدیم. چون ممکنه الکی پشت سر بابا اینا حرف بزنن.
ولی اومدیم اینجا جوجه گفت حالا دنبال خونه هم میگردیم اول. یک سرچی میکنیم.
خونه بابا اینا یک ایراد بزرگ داشت که من رو خیلی نگران میکرد. کمد و کابینت و شیرآلاتش نصب نبود. خب بالاخره اینا زمان میبره و من وارد ماه هفت "ریزه داری" شدم...یک روز هم برام یک روزه...واقعا نمیتونم شدت نگرانیم رو توی این مدت توصیف کنم.
ادامه دارد...
تند تند اومدی نوشتی و رفتی ها....فک کنم این قسمتم رفت بپیونده به قسمتای ادامه دار قبلی که نوشته نشدن...هوم؟!!!
سعی میکنم اینجوری نشه. قبلی ها هم مینویسم. یعنی اگر بدونی بعضی روزها چقدر سرم شلوغه مه سو