شوهر دختر داییم خارج از کشور کار میکرد. از اوایل بارداریش شوهرش نبود. زمانی میاد ایران که این دختر دایی ما دوره سختی رو با ویار خیلی شدید میگذرونده. دختر داییم تعریف میکرد میگفت کل شهر میدونستن من چقدر حالم بده!!!
خلاصه شوهر دختر دایی (که آقا صادق صداش میکنیم ) هنوز همچین شرایطی رو درست ندیده بوده و نمیفهمیده اوضاع چقدر بده. چند روزی این وضع خانوم رو تحمل میکنه و یک روز هم خیر سرش میخواسته به خانومش محبت کنه. مرغ رو به روش خاصی مزه دار میکنه و همین که اینو میزنه سر سیخ و میگذاره رو آتیش،بوش بلند میشه و دختر داییم با اون حال داغونش داد میزنه که واااااااااااااااایییییییی صادق ! خاموشش کن تو رو خدا.
دختر داییم تعریف میکرد که صادق یهو همه مرغها رو پرت کرد تو حیاط و عصبانی شد و داد زد : بابا نخواستیم . مگه میخوای رستم بزایی!!!
حالا رستم زایید یا تهمینه؟؟؟
رستم ماشالا
آخی طفلکی مگه دست خودش بوده که ویار داره میگن زنا توی بارداری حساس میشن دلم سوخت
خب حالا سالها از اون ماجرا گذشته و دختر داییم با کلی خنده اون قضیه رو تعریف میکنه. اقا صادق هم بسیار مرد خوب و خانواده دوستی هست. بنده خدا جوون بوده . از خارج اومده بوده خانومش مثل همیشه نبوده ...همین حالا هم کلی از مردها شرایط خانومها در این دوران رو خوب نمیفهمن. اینا رو گفتم خیلی دلت نسوزه. الان با 3 بچه الحمدلله خوب و خوشن.