از این روزها...

از سینا بگم اول که الحمدلله جراحیش با موفقیت انجام شد و گفتن باید سه ماه استراحت مطلق داشته باشه و البته که تحت نظر هستش. یک پیام صوتی هم برامون گذاشت و همین که صداش رو شنیدیم کلییی خوشحال شدیم. امیدوارم به زودی زود روی پاهاش بایسته و برگرده به زندگی طبیعی...صحیح و سالم بره بجنگه با مشکلات زندگی. والا! آدم میخواد بجنگه حداقل سالم باشه دیگه! خدایا سلامتی رو ازمون نگیر،  همه جوره میایم در آزمونهای الهی شرکت میکنیم.

ممنون که پیگیر احوالش بودید و براش دعا کردید.

در مورد خرید ماشین هم فکر میکنم به حول و قوه الهی دیگه میتونیم تبریکات رو از حالت تعلیق خارج کنیم فردا قراره که آقایون تشریف ببرند واسه انتقال سند. دیروز هم فروشنده رفته بوده دانشگاه دیدن مهرداد که مطمئن بشه دوشنبه پول واسش واریز میشه!!!  البته از همون اول گفته بوده که چک داره توی همین هفته و میخواد از بابت بودجه برای پاس کردن اون خیالش راحت باشه! ما فکر میکردیم وامی که درخواست دادیم دو هفته ای طول بکشه تا برامون واریز بشه. اما همین دیروز که مدارک تکمیل شد واسه مون واریز شد. اول بهزاد قرار بود برامون پول واریز کنه که خداروشکر وام واریز شد و مشکلی نیست. مهرداد گفت کلیییی اقای فروشنده تاکید داشت که لطفا پول همین دوشنبه واریز بشه و من گیرم و ... مهرداد گفت بهش نگفتم که همین الان کل پول توی حسابمه اما اطمینان دادم که دوشنبه مشکلی نیست. گفت تهش هم یک تیکه ی ریزی بهش انداختم و گفتم: نگران نباشید! ما حرفمون حرفه!

جدی! خودش به چند ساعت نکشیده شادیمون رو کوفتمون کرد. بعد این همه تاکید که مبادا پول اینور اونور بشه! البته که حالا ایشون هم شرایط خاص خودش رو داشته. اما خب کار قشنگی نبود. خودش و اطرافیانش هم فهمیدند و زود جمعش کردند...

اصلا اینها مهم نیست دیگه. فعلا مهم اینه که ما به یک ماشین بهتر احتیاج داشتیم واقعا. شما فکر کن ما توی جاده نمیتونستیم کولر ماشینمون رو روشن کنیم! واسه سفرهای کوتاه مثلا تا همین خونه مامانم باید کلی برنامه ریزی میکردیم که ساعت مناسبی حرکت کنیم که پخته نشیم اما خب توی شهر مشکلی نداشت و انصافا اذیت نمیکرد و ما کلییی هم باهاش کیف میکردیم. بنده خدا بابای مهرداد از بعد از تولد فندق که ماشین جدیدشون اومد اینو داده بودن به ما و من همیشه بابتش خوشحال و ممنون بودم. دمشون هم گرم.

به فندق میگم دیگه این ماشین واسه من باشه. رانندگیم کامل بشه بعد تو رو باهاش اینور اونور ببرم . این واسه من، اون یکی جدیده واسه بابا! میگه نه نه!!! اینو بدیم به بابا جون (بابای مهرداد)!!!

بچه ی ما اصلا زرنگ نیست.مثل خودمون

حالا باید دید چه برنامه ای واسه این ماشین دارن! من فکر میکنم شاید بهزاد نتونه از پس این ماشین توی تهران بربیادو  واسه تهران خوب نباشه. اگر اونها نبرن که میره پارکینگ خونه ی بابا توی همین شهر و این یعنی فقط ما اینجا یک غزل دیوونه داریم که با سن نوح! هنوز گواهینامه نداره!!!ایشششش.

واااای بعدا یک خاطره بگم از این ماشینمون  در تهران ...

و اما باز مامان سوسکه بشم!

امروز صبح قرار بود من و مهرداد بریم بانک واسه یک کاری مربوط به همین وام...قرار شد بابا بیان خونه ی ما که فندق خوابه تنها نباشه. بماند که فندقی که تا لنگ ظهر میخوابه، کله ی سحر سرحال و شاداب بیدار شد نشست و گفت من دیگه استراحتم تموم شده و میخوام بازی کنم!!!  آقا کوچولو و آقا پو و تدی خرسه رو زد زیر بغل و امد توی هال واسه بازی!!! (یادتونه صبح روزی که جاری میخواست آرایشگاه و عکاسی بره هم فندق 6 صبح بیدار شد؟!!! سنسورشون قوی عمل میکنه!)

وقتی از بانک برگشتم خونه، بابا میگن میدونی پسرت چی میگه؟! گفتم چی میگه؟

بابا میگن خیلیییی مودب اومده میگه بابا جون!  شما بلدی چای درست کنی برای من؟!



دلم میخواد کلاس نداشته باشم فقط مامان سوسکه باشم

همین لحظه دقیقا همین لحظه در اتاق به سر میبرم و مثلا کلاس دارم! از آن کلاسها که فندق میگفت نداشته باش و فقط پول دربیار!

فندق بیرون ماشین سواری میکند و صدایش را میشنوم که میگوید د د د ددددددد    دددددد! (مثلا صدای زنگ موبایل است)

مثلا گوشی را برمیدارد و میگوید سلام! من "پشت رانندگی"، تلفن صحبت نمیکنم! خداحافظ! و ادامه میدهد قام قام قام... و میگوید من میروم gas station!

من غش کرده ام برایش اینجا


پ.ن: مهرداد هم ظرف میشوره...بنده ی خدا روز تعطیلش به ظرف شستن گذشته.  مرد مهربون

ما باید بخریم این ماشین ظرفشویی رو! گرچه فعلا میخوام با اینهمه خرج یهویی، به مهرداد بگم لازم نیست واسه خریدش عجله کنه! اما یک پست جدا در موردش لازمه.


تعلیق

میگم...

این بار که سلاطین وسواس ضربتی عمل کردند و خون به جگر ما نفرمودند، یک چیز دیگه شد از دیشب فکرمون درگیر شده!!!

طرف مقابل یهو دیشب حس کرده داره متضرر میشه

من واسه پیامهای پرمهرتون گذاشتم...اگر موارد دیگه هم مطرح شده بود پاسخ دادم اما فعلا تبریکات رو معلق میکنیم تا فردا شب ببینیم برنامه چیه!

البته که ما اصراری به معامله با فردی که مردد شده نداریم و حاضر به بالا بردن مبلغ پرداختی هم نیستیم. اما چون فروشنده  از یک جهتی با دوستی که میشناسیم فامیل دراومده به احترام دوستی قرار شده تا فردا شب به ما اعلام کنه که اگر حس میکنه سود بیشتری جای دیگری منتظرش هست همدیگه رو به خدای بزرگ بسپاریم و ایشون هم بیعانه ی مار و برگردونده و تمام!



کارتن خرما

عصر ساعت 7 اینا باز برق رفت. مهرداد میخواست کار کنه گفت میرم خونه مامانم. فندق و مهرداد آماده شدن که برن... هنوز زیاد از رفتنشون نگذشته بود که دیدم فندق اومده پشت در آپارتمان و در میزنه. باز کردم گفتم مامان چه زود برگشتین!

گفت داخل نمیام میخوام برم خونه نازی مامان!

گفتم مگه نرفتین؟

گفت: نه! آقای پستچی برامون چیزی آورده!!!

گفتم: چی آورده برامون؟

گفت: کارتن خرما!!!

من:خرما؟!!!

مهرداد توی حیاط با همسایه مون صحبت میکردن و دیدم یک کارتن کوچولو دستشه. بچه م فکر کرده بود کارتن خرماست!!! حالا مگه اومد داخل؟ هوا تاریک شد و ما همچنان در بی برقی بودیم و همه مردان همسایه توی حیاط حرف میزدن!!! من دیگه بی خیال شده بودم.

دیگه اومد بالا و گفتم پستچی چی آورده ؟! (البته حدس ریزی زده بودما)

و مواجه شدم با یک دستگاه موبایل!!!


پ.ن: مدتی قبل موبایل مهرداد اومد و ازش راضی بود و گفت پس یکی مثل همین میگیریم واسه شما. اما قیمتها رفت بالا و گفت فعلا باید صبر کنیم. خب منم بچه ی مظلومی هستم. چیزی نگفتم اما نمیدونستم قراره سورپرایز بشم!

ما (من و مهرداد نسبت به هم ) اصلا از این خانواده های سورپرایزی نیستیما. واسه همین سورپرایزهای امروز بسی چسبید. مخصوصا که لو نرفت. معمولا بخوایم کاری کنیم هم یک جورایی شده نصفه نیمه لو میره یا لو میدیم!


چه حرکتی زدن این سلاطین وسواس!!!

میگم...

عجیب نیست که "سلاطین وسواس"، بزرگ خانواده مهردادیان و پسر ارشدشون اولین ماشینی رو که دیدن، خریدن؟!!!

yes!!!

ماشین خریدیم!!!



پ.ن.1: فعلا در حد آینه بغلش پول دادیما!

پ.ن.2: این درسته که با آینه بغل ما رفتن یک شهر دیگه و برگردن؟!

پ.ن.3: من هنوز توی شوکم!

پ.ن.4: ماشین نو نیست و چیز خفنی هم نیست اما از قراضه ی ما بهتره.مدل 97. پارس.به شدتتتت تمیز. ماشین چندم یک خانواده ی پولدار!!!

پ.ن.5: تا قرارداد رو بهم ندادن همش فکر میکردم دارن منه صحنه سازی میکنند!

پ.ن.6: من همچنان در شوک...

پ.ن.7: فردا نهمین سالگرد ازدواجمونه. البته که ما همیشه فقط به قمری گرامی میداریم اما با وجود این سورپرایز جا داشت اشاره کنم

پ.ن.8: قراره تو کارنامه ی سلاطین وسواس این حرکت زیبا و انتحاری رو حک کنم و مدتی بهشون گیر ندم

پ.ن.9: حالا باید تا هفته بعد پول جور کنیم... وام گرفتیم ولی فکر کنم دو هفته طول بکشه بیاد!

پ.ن.10: قبل از نوشتن پست قبل زنگ زده بودم به جاری احوالش رو بپرسم و گفتم بابا یا رفته خونه بدون لپ تاپ یا داره فروشنده ی ماشین رو دیوونه میکنه! اینا تا منو روانی نکنن ماشین نمیخرن! پس از ورود پدر و پسر به منزل و آگاهی از "ماوقع"! از اظهارات خود شرمگین شده و بلافاصله به جاری خبر دادم و دو نفری طلب عفو نمودیم!

پ.ن.11: متن پیام جاری به بهزاد! شما واکنش پسر کوچک خانواده رو ببینید فقط!


دوستان روشن و خاموش من که اینجا رو میخونید آرزو میکنم هر آنچه مادی و معنوی در دل دارید به زودی زود بهش دست پیدا کنید. بهترین بهترین بهترین از هر چیزی.