برق

دیروز ساعت نزدیک 3 مهرداد از دانشگاه اومد خونه. تا خواستیم نهار بخوریم برق رفت! مهرداد میگه دانشگاه که بودم هم دو بار برق رفت. الان میومدم برق نداشتیم. بعد چک کردیم دیدیم بر اساس این جدول خاموشی که دادن اینجوریه که اول برق دانشگاه میره، وصل که شد برق خونه ی ما میره مهرداد میگه خب من خیلی گناه دارم که!!! سهم بی برقیم زیاده!!!

امروز یکبار صبح برق رفت. منم دیدم در این بی برقی لپ تاپ که نمیتونم روشن کنم همونجا توی تخت موندم و خواب و بیدار بودم... فضای اتاق همچنان خنک بود و قابل تحمل. فندق هم تکون نخورد فقط پتو رو از روی خودش داده بود کنار. به محض اینکه برق اومد، گوشیم زنگ خورد! "گرگ وال استریت"!!! فهمیدم که حتما برق ما وصل شده، برق خونه ی مامان مهرداد رفته و بورس روی هواست!!! درست حدس زده بودم و بابا گفتن شما برق دارید؟ گفتم آره! گفتن پس من بیام خونه ی شما؟ گفتم قدمتون بر چشم. بفرمایید.

اسباب بازی های فندق رو دست نزدم اما پریدم اول یک لباس درستی پوشیدم بعد هم رفتم آشپزخونه افتادم به ظرف شستن...  خدا رو شکر بابا وقتی درگیر بورسه حواسش به هیچ چیززززز نیست.  احوالپرسی مختصری کردیم و بابا نشستن پشت میز و لپ تاپشون روشن کردن! دیگه ندیدن که عروس کوهیییی ظرف نشسته داره و در تلاشه از حجمشون کم کنه!!!

خوب شد بابا اومدن. من دیگه ننشستم پی کارهای خودم و به جاش آشپزخونه مرتب کردم و غذا پختم.

البته که بابا یهو از ساعت 12 گذشته بود بدون اینکه وسایلشون رو ببرن رفتن که یک ماشینی واسه ما ببینن و هنوز هم نه خبری از بابا هست نه از مهرداد و نمیدونم چی شد.

فقط پول

این ترم تقریبا همه ی کلاسهام رو بدون حضور مهرداد برای نگه داری از فندق برگزار کردم و فندق هم فوق العاده رعایت میکرد و به محض اینکه متوجه میشد شروع کردم جیک نمیزد. حتی صدای اسباب بازی هاش نمیومد. کلاس که تموم میشد هم  میومد توی اتاق و با افتخار میگفت من ساکت بودم!

خلاصه که تنها راهی که میتونم یکساعت تمرکز کنم روی کارهام اینه که برم توی اتاق و به فندق بگم کلاس دارم! (الکی)

اوایل گیر میداد که چرا صحبت نمیکنی؟ هنوز شروع نشده؟ اما الان چون مهرداد خونه س راحت در رو کامل میبندم و چیزی نمیگه.

دیشب بعد از یکساعت اومدم بیرون آب بخورم میگه بیا بازی کنیم. میگم مامان کلاس دارم هنوز!

میگه نه کلاس نداشته باش!

میگم مامان خب گاهی باید برم کلاس برگزار کنم تا پول دربیارم بتونیم چیزایی که لازم داریم رو بخریم!

میگه: فقط پول دربیار! کلاس نداشته باش! فقط پول در بیار!!!

زودتر خوب شو آقای دکتر مهربون

خبر دادن که بر خلاف دو روز گذشته، سینا به تحریکات ناحیه تحتانی عکس العمل نشون داده. امروز دکتر اصلی، سینا رو دیده و گفته با توجه به شرایط جدید تا هفتاد درصد امکان بهبودی وجود داره. البته که قراره جراحی بشه...

تازه تونستم نفس بکشم...

پیش آگهی های قبلی اصلا خوب نبود و واقعا وقتی واسه بچه ها وویس فرستادم و براشون گفتم که قضیه اینجوری هست پیامهاشون همین معنی رو میداد که همه بدجوری توی استرس و نگرانی بودند و امید تازه ای گرفتند.

سینا سالها نماینده کلاسمون بود، با همه تنشهایی که به وجود میومد شخصیتش جوری بود که حسابی همه احترامش رو داشتن. عزیز همه ما بوده و هست...

امروز دیدم یکی از سال پایینی هامون که همشهری شون هست عکسش رو روی تخت با اون وضعیت داغون استوری کرده و التماس دعا خواسته...

خب حتما نزدیکان خواستن وضعیت رو نشون بدن عکسی برای هم فرستادن. اما کاش ما اینجور عکسها رو برای حتی التماس دعا منتشر نکنیم...

من یک آن مردم با دیدن عکسش...ما سینا رو هیچوقت خسته ندیدیم چه برسه به این حال...

امیدمون به خداست که باز سالم ببینیمش

و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه اللمومنین و لا یزید الظالمین الا خسارا

پست جوک مینویسم و وانمود میکنم که مثل همیشه قراره بگم چی شد و اینکار رو کردیم و اون کار اینجوری شد و ...

اما راستش همه فکرم و قلبم یک جای دیگه س!!!

یکی از همکلاسیهای دوره قبلیمون تصادف کرده و مشکوک به قطع نخاع هست... مشکوک که چه عرض کنم ...من خودم عکساش رو هم دیدم و دو دستی کوبیدم توی سر خودم... به بچه های دیگه که با واسطه از من خبرها رو میگیرن نگفتم. طاقت ندارم یهو بگم که سینا ... اصلا چی بگم؟!

امروز قراره دکتر بیاد ببینه و نظر بده... همینجور منتظر نشستم که اون دوستمون که بیمارستانه و با یکی دیگه از بچه ها مقدمات انتقالش به بیمارستان خوبی رو فراهم کردند و طفلکا دو روزه مثل مرغ سر کنده میدون بهم خبر بده که دکتر بعد از دیدن خود سینا چی میگه!

دکتر همون عکسی که من دیدم و نشستم روی زمین رو که قبل از رسیدن سینا به اون شهر و بیمارستان دیده، آب پاکی ریخته روی دستمون ولی نمیدونم چرا من همچنان منتظرم... درستش هم همینه...نه؟!

سینا دو تا بچه داره...از همه پسرهامون زودتر ازدواج کرد و تنها عضو ورودیمونه که دو تا بچه داره...

ممنون محبتتون میشم اگر شده لحظه ای.. براش دعا کنید...

اضافه بار

دیروز بهزاد رفت تهران. جاری هم برنامه داشت که بره خونه ی مامانش. مامان مهرداد گفت ظهر بیاید اینور که جاری هم دلش نگیره و تنها نباشه، نهار بخوره بعد بره خونه ی مامانش...رفتیم خونه ی مامان مهرداد و از بقایای انواع غذاهایی که مامان واسه بهزاد درست کرده بود که ببره تهران مستفیض شدیم

یعنی اینقدرررررررر مامان چیز میز توی چمدون این بچه گذاشته بود که پیام داده بود 5 کیلو اضافه بار خوردم کیلویی 16 تومن!!!

سه تایی ریخته بودیم سر مامان که آخه مگه تهران میوه نیست؟!!! والا که تهرانی ها هم میوه دارن و میخورن! غذا برای یک روز دو روز نه یک ماه!!! حالا مگه مامان زیر بار میرفت! یکی از اخلاقهای بد مامان مهرداد همینه که هیچ جوره خودشون رو از تک و تا نمیندازن و هنوز هم معتقد بودن کار خوبی کردن اون همه میوه رو واسه بچه گذاشتن و میگفتن درسته که هست. اما بهزاد اینقدررر درگیر کار میشه که نمیره واسه خودش خرید کنه و باید همه چیز میبرده!(مادر است دیگر)

حالا ما حسابی داشتیم سر به سر مامان میگذاشتیم و اذیتش میکردیم که بهزاد پیام داد البته پولی ندادم. طرف گفته هزینه اضافه بار رو پرداخت میکنی؟ گفتم نه! تخلیه میکنم!!! سر چمدونم رو باز کرده با مقدار زیادی پلو و سمبوسه و کتلت و میوه  به علاوه ی دو دست لباس مواجه شده!گفته نمیخواد. برو!!!