برای دوستانم

دوستان خوبم...همراهان عزیزم...

از اینکه این مدت که نمینوشتم تشریف آوردین به اینجا، سر زدین ، پیگیر حالم شدین خیلی خیلی ازتون ممنون و سپاسگزارم. ببخشید که به خونه هاتون سر نمیزنم یا کمتر سر میزنم. خدا  میدونه که چقدر درگیرم. البته گاهی میشه ساعت ها هیچ کاری هم ندارم که انجام بدم اما دست و دلم به نوشتن نمیرفته. بی حوصله بودم یا ناراحت بودم از چیزی  یا گاهی هم کار کردن با لپ تاپ واقعا برام سخت بوده...

ممنونم از محبتتون. امشب همه پیامهایی که گذاشتین جواب میدم. برای همه تون بهترینها رو آرزو میکنم.

غزل.

این مدت چه خبر بوده2

خب رسیدیم به اونجا که مامان و بابای جوجه هم با ما اومدن. دیگه بیخیال شدیم و فکر کردیم الان به ترتیب چه کارهایی باید انجام بدیم. مسلما مهمترین موضوع این بود که ما باید اینجا خونه بگیریم و وسایلمون رو منتقل کنیم. اینکار خیلی زودتر باید انجام میشد اما خب با این اوضاع من و جوجه و خیر سرمون درسامون فرصتی برای اینکار پیش نیومده بود.

باز اتفاقاتی افتاد که اون حس آدم بده قصه خودش رو نشون میداد

با اینکه شروع ایام محرم بود و خب کلا ما اینطوری هستیم که در این ایام و دیگه حداقل نیمه اولش سعی میکنیم مثلا خرید نکنیم ،آرایشگاه نریم(نه به این مفهوم که شلخته باشیما)، و کلا ما هم حالتی شبیه عزادار داشته باشیم اما چاره ای نبود و راه افتادیم که خونه بببینیم.

از قبل از اینکه بیایم این شهر بابای جوجه به جوجه گفته بودن که اگر میخوای همین واحد خودمون هست . برو اونجا.در گذشته حتی اون زمان که ما تهران بودیم هم گاهی گفته بودن که اگر اومدین این شهر فلان آپارتمان رو شما بردارین ولی خب در موقعیت جدی قرار نگرفته بودیم.

حالا شاید یک نفر بگه دیگه از خدا چی میخوای؟ مردم یک آلونک ندارن. اینها به شما آپارتمان میدن و... یا یکی بگه آره سریع بچسب. باید از خانواده شوهر هر چی میتونی بالا بکشی و ...(نمونه هر دو برخورد زیاد دیدم). اما من به جوجه گفتم و قبلا هم گفته بودم که اگر یک وقت لازم شد بری خونه بابا یک چیزهایی هست که باید بدونی. مثلا اینکه این خونه بخشی از سرمایه اونهاست.(چند ساله چند واحد ساختن و به دلایلی هنوز فروش نرفته و اجاره هم ندادن که از اون حالت اولش خارج نشه)وقتی ما بریم اونجا این خونه از حالت نو خارج میشه.بخشی از سرمایه شون هم از دستشون خارج میشه. در ضمن درست نیست که وقتی ما فعلا توانایی اجاره یک خونه رو داریم الکی بریم زیر دین. من میدونم پدر و مادرها اکثرا دوست دارن هر چی دارن ببخشن به بچه هاشون. ولی خب به جوجه گفتم فردا مثلا اگر من خواستم یک میخی بکوبم سمت چپ دیوار، بابا گفتن عزیزم بکوب سمت راست ،ناخودآگاه شاید پیش خودم بگم اگر خونه اجاره کرده بودم اینقدر لازم نبود مراعات کنم و ...یا همه ش حس کنم اختیار هیچی خونه با من نیست. چون به هر حال خونه فعلا امانته. سندش که نزدن به نام ما.

بعد هم اینکه وقتی یک خونه به آدم دادن خب یکم شرمندگیشون رو داریم ، هر چی توی موارد دیگه هم میگن آدم مجبور میشه معقول تر و متواضع تر برخورد کنه. (نمیدونم میتونم حسم رو منتقل کنم یا نه).همینجوریش من سر یک پنجاه میلیون تومن که خودشون یک خونه واسه ما ثبت نام کردن و قراره آماده شد قسطای بعدیش رو ما بدیم توی فکرم. همش فکر میکنم کی ما میتونیم 50 تا بدیم به بابا اینا.

دیگه اینکه راستش من کلا خونه حیاط دار دوست دارم. همیشه به جوجه میگفتم برام مهم نیست خونه خیلی نو باشه یا ساختش مدل مدرن و جدید باشه ، یک حیاط داشته باشه من کلی خوشحالم. راستش همش تو ذهنم بود که آدم توی شهرستان میتونه به جای آپارتمان توی یک خونه حیاط دار زندگی کنه.

ولی خدا میدونه موضوع اول اینکه مستقل و با پول خودمون خونه بگیریم برام از همه چیز مهمتر بود. قبل از اینکه بیایم این شهر من قبول کردم که بریم خونه بابا اینا به شرطی که جوجه بهشون اجاره بده. حالا فوقش به مردم نمیگیم که اجاره میدیم. چون ممکنه الکی پشت سر بابا اینا حرف بزنن.

ولی اومدیم اینجا جوجه گفت حالا دنبال خونه هم میگردیم اول. یک سرچی میکنیم.

خونه بابا اینا یک ایراد بزرگ داشت که من رو خیلی نگران میکرد. کمد و کابینت و شیرآلاتش نصب نبود. خب بالاخره اینا زمان میبره و من وارد ماه هفت "ریزه داری" شدم...یک روز هم برام یک روزه...واقعا نمیتونم شدت نگرانیم رو توی این مدت توصیف کنم.

ادامه دارد...

این مدت چه خبر بوده1

جوجه که 22 مرداد با خوف و رجارفت تهران واسه کارای پایان نامه ش، 31 شهریور با لقب "دکتر " و با خوشحالی برگشت. نزدیک به چهل روز نبود و من خونه مامانم بودم.  اینکه  من خونه مامانم بودم کلی حسن داشت :

اول از همه آرامشم بیشتر بود. چون رودروایسی نداشتم. یک وقتایی کلییییییییییییییی کار میکردم یک وقتایی چند روز هیچ کاری نمیکردم. همش هم تو دلم نگران نبودم که زشته و حالا کاش بلند بشم یک کمکی بکنم و...هر وقت هم کار میکردم کل مدیریتش به عهده خودم بود. وسطش یکهو همه چی قاطی نمیشد.

دیگه اینکه خانواده جوجه اینا کلا دو ماه نقاشی خونه و بازسازی و ... داشتن. روزی که من از خونه اونها اومدم خونه مامانم جوری خونه شون به هم ریخته بود که من شب رو مبل خوابیدم. دیگه اونجا شرایط خوب نبود.

بعد هم گفتم مامان جوجه یک نفسی بکشه. اینجوری فقط میخواست نگران کارگرها باشه نه من با این ریزه کوچولو.

خلاصه ما اومدیم خونه مون. خب یک جورایی وقت سیسمونی خریدن بود. من اصلا فکر نمیکردم جوجه چهل روز تهران بمونه. به مامانم گفتم میریم چند تا فروشگاه نگاه میکنیم، ولی جوجه که اومد بعدش میریم خرید. اولش مامانم گفت باشه. بعد کم کم دیدیم نه. این جوجه فعلا گیره و خب کارش هم واجبه. مامانم دیگه یکم ناراحت بود، میگفت مامان خب جوجه چه میدونه چی بخره چی نخره،خودمون میریم. و مرغ من همچنان یک پا داشت که جوجه باید باشه !!!!!این شد که هیچی نخریدیم.


بالاخره 31 شهریور جوجه جان اومدن.روزی که برگشت منم رفتم همون شهر که بتونم برم دکتر خودم و همین طور اکوی قلب جنین. بماند که نتونستم دکتر خودم رو ببینم چون رفته بود مسافرت. خلاصه تصور من این بود که مامان و بابای جوجه که اینجان و مدتها هم هست درگیر نقاشی خونه شون و... هستن اینجا میمونن. من و جوجه میریم شهر محل کار جوجه . چون کلاسهای جوجه شروع میشدن دیگه. اینکه بعد از مدتها با هم هستیم و من از این همه بلوز و شلوارهای تکراری پوشیدن خلاص میشم و کمی شهر رو میگردم واسه وسایل بچه و اگر دیدم مناسبه زنگ میزنم مامانم بیاد و خرید میکنیم .اما زهی خیال باطل...

مامان و بابای جوجه اعلام کردن که همگی با هم میریم . باز هم از سر محبت و لطف ،اعصاب و روان من به هم ریخت. اون بندگان خدا فکر کرده بودن که خب من با این شرایطم بیام تو خونه ای که چند ماهه خالی بوده درست نیست. بیان خونه رو راه اندازی کنن و مواظبمون  باشن و...اینجاهاست که من دقیقا حس میکنم آدم بده ماجرا منم. یعنی من به عنوان عروس ماه هاست که توی خونه اونا زندگی میکنم. (مامان و بابای جوجه هم تو شهر دانشگاه من هم شهر محل کار جوجه خونه دارن). بعد از قضا قراره نی نی هم بیارم. ازم نگهداری میکنن(البته خدایی خیلی سعی کردم بار نباشم و بهانه نگیرم)،مزاحم زندگیشون هستم. یک اتاق مجزا کاملا در اختیارم هست، با احترام باهام برخورد میکنن،هر چی که امتحان داشتم فقط دور درس و کتابام بودم. بعد حالا اونا میخوان بیان خونه خودشون تو شهر دیگه من ناراحت هم میشم. شما بودین حس نمیکردین آدم بده این قصه هستین؟!!!


پ.ن.

اما میدونین تو دل من چه خبره؟ من فقط میخواستم و میخوام یک ذره خودم و جوجه و ریزه باشیم. همین.

آدم بده 3( غیبت کنم کمی)

اینهایی که گفتم چیزای خاصی شاید نباشن. موارد خیلی بیشتر از اینهاست. اما آنالیز و تحلیل من از پدر و مادر جوجه جان اینه:

اونها بسیاااار آدمهای خوبی هستن. اینکه مامان جوجه میاد وسط و شروع میکنه به تمیز کردن یک دلیلش اینه که میگه یعنی اینجا هم خونه خودمه و من و شما نداریم و اصطلاحا خودمونی هستیم. منظوری نداره. دلیل دیگه ش هم اینه که از اون زنها نیست که پاش بندازه روی پاش بنشینه عروسش جون بکنه و کار کنه میخواد اونم وانمود کنه یا واقعا کاری انجام بده. زحمت نباشه یعنی. هدف مامان مثبته اما به هر حال باید یک فرقی هر چند کوچک بین خونه ما و خونه خودش باشه. یعنی مامان باید بدونه که فرق اینجا و اونجا فقط این نیست که از من بپرسه غزل جون فلفل کجاست. فرقش اینه که مثلا با همفکری یا حتی نظر من نوع نهار ظهر رو انتخاب کنه یا دیگه حالا لازم نیست کللللللللللللللل کارای خونه من رو انجام بده. شاید یک عده دوست داشته باشن یکی بره کاراشون رو بکنه ولی من اینجوری نیستم. خب اونها مهمان بودن. البته من کلا بیخیال شدم ها. دیگه فقط مینشستم سر سفره آماده.

مساله بعد اینکه مثل قضیه کیک کلا روشهامون در مورد بعضی موارد با هم فرق داره. خب من چون اونا بزرگتر هستن همیشه احترام میگذارم و هیچی نمیگم. اگر دیگه یک چیزی به نظرم خیلییییییییی حیاتی یا داغون برسه مطرح میکنم. حالا شما اینو تعمیم بدین به همه چیز. وقتی زیاد با هم باشیم مثلا یهو میگن (از سر محبت) اگر این فرش اونجا باشه بهتره. خب این مورد ساده ای هست. اما گاهی موارد حیاتی تره. گاهی از نظر من خیلیییی شخصیه. بعد من روم نمیشه چیزی بگم ،سختم میشه و اذیت میشم.

گاهی یک دفعه یک سری تصمیماتی واسه جوجه میگیرن. البته جوجه خیلی وقتها حواسش جمعه و زیاد از اینهایی نیست که گوششون هست و حرف اونها. انالیز میکنه مسایل رو و کلا به همفکری با من هم خیلی اعتقاد داره. اما گاهی مسائل ریز و ظریفی هست که جوجه در نگاه اول متوجه نمیشه . به واسطه مرد بودن یا اینکه مثلا نکته ای رو به هر حال حواسش نیست. بعد حالا عمدتا ما حواسمون هست و اگر کاری رو نخوایم انجام نمیدیم اما هست مواردی که اونها یک تصمیمی واسه جوجه که به زندگی شخصی ما مربوط میشه گرفتن و تا حدی هم جلو بردن و یک خرابکاری این وسط شده. همه اینها هم ریشه در محبت و توجهشون داره ها.

کلاااااااااااا من فهمیدم که آنچه که به عنوان دخالت والدین در زندگی زوجین هستش اکثر موارد از سر محبته. بندگان خدا حواسشون نیست که ممکنه این کار زیاده روی باشه یا درست نباشه. من همیشه به جوجه میگم و مثال میزنم میگم اگر مثلا در فلان مورد پدر و مادر من همین برخورد مشابه رو میکردن تو میفهمیدی که من چی میگم. پدر و مادر من اصلا کاری به زندگی ما ندارن. نه اینکه بی توجهن. نه. به ما اعتماد دارن و حریم ما رو به رسمیت میشناسن.  من از هر وقت که یادم میاد پدر و مادرم منو ادم بزرگ حساب میکردن. اما به نظر من مامان و بابای جوجه از سر لطف گاهی یادشون میره که بچه بزرگ شده. حتی اگر مسیری رو اشتباه بره.


آدم بده 2(غیبت کنم کمی)

سری دوم که خانواده جوجه اومدن خونه مون سال 94 بود. قبل از ماه رمضون. تو خرداد. جوجه قرار بود بره یک ماهی آموزشی سربازی و یک جورایی معلوم نبود که شبها میتونه بیاد خونه یا نه. و خب من تنها شب سختم بود. حالا این کاملا مشهوده که این بندگان خدا محبت کردن و منت گذاشتن سر ما که از راه دور خونه زندگی خوب و راحت خودشون رو رها کردن و اومدن به یک واحد تک خوابه خیلی کوچولو .توی ماه رمضون. بالاخره هوا گرم و ...یعنی من کاملا اینها رو میفهمم اما خب مسائلی که بروز میکنه در جریان این سفر باعث احساس مشکل و سختی میشه دیگه. چند نمونه ش ایناست:

این سری مشکل مدیریت آشپزخونه نداشتم . حالا چرا؟ چون مامان دستش درد میکرد (متاسفانه البته) و من از این فرصت استفاده کردم و گفتم مامان جان شما استراحت مطلق بدین به دستتون. فرصتی هست که داروها بهتر اثر کنن و خوب بشه دیگه. خب اجبارا چون واقعا دستشون درد میکرد قبول کردن و حداقل این سری من میفهمیدم تو آشپزخونه م چی میگذره.

اما مثلا یهو میدیدم همین مامان که نباید از دستش کار بکشه یک دستمالی دستشه داره قسمت داخلی در یخچال توی جا تخم مرغی و ... رو تمیز میکنه!!! یا میفته به جون چارچوب درها!!!!!!!

خدا میدونه، جوجه میدونه، شما هم بدونین که من نه تنها مامان و بابای جوجه که هر مهمونی که میخواست بیاد خونه م- مخصوصا اگر شب میخواست بمونه- کل پرده ها، رو یالشی ها و ملافه ها رو میریختم ماشین و میشستم. گرد گیری معمولی که هیچی ، دیوارهای سرویس رو میشستم(تمیز بودنا ولی بازم میشستم. میگفتم ما توی حالت خوابگاه متاهلی زندگی میکنیم خدای نکرده کسی نیاد بگه نامرتبه ، جاشون بده و ...)تمام قاب فلزی درها، خود درها، روی پریز ها رو چک میکردم مبادا یک وقت دست کثیف خورده باشه لک شده باشه.دیگه طوری میشد که مخصوصا من مهمان هم زیاد داشتم جوجه شاکی میشد میگفت عزیزم تمیزه همه جا ،مرتبه . تو چرا واسه هر مهمونی اینقدر خودت رو میکشی. خسته میشی و ...

خب حالا من با این شرایط یهو ببینم یکی افتاده به جون خونه م(اونم مادر شوهرم) خب کمی توی دلم دلخور میشم. یا اگر جایی واقعا نامرتب مونده خجالت میکشم . میگم اینا دو سال دو سال خونه ما نمیان. حالا که اومدن یک مورد نادرست دیدن فکر میکنن من همیشه اینطوریم یا ...حالا اگر مامان جوجه مثلا یک خانوم وسواسی بود که کلا خونه خودش رو در حد برق زدن اداره میکرد هم من شاید هضم میکردم اما مامان اتفاقا اصلا وسواسی نیست و به شدت ریلکسه . نمیدونم چرا اونجا اینطوری میکرد.

همه ییییییییییییییییی اینا رو آنالیز میکنم بعد.

مثال بعدی میگفتن غزل بیا کیک درست کنیم. ذوق میکردم و خوشحال میشدم که اکی. چشم. چه خوب . (من اونجا کیک ساده زیاد درست میکردم. میبردم اینور اونور. یا واسه مهمونهام. خیلی هم مورد استقبال قرار میگرفت. توی کیک پز درست میکردم. گازم اونجا جا نداشتم از این کوچولوهای سه شعله بود). خب حالا من وسایل میارم وسط واسه کیک پزی میبینم از همون ابتدا اونها کلا تصمیم میگیرن با یک آرد دیگه کیک بپزن. خب باشه اشکال نداره. کلا تند تند خودشون یک کارهای دیگه کردن. اکی. بعد کلی من توضیح دادم که این کیک پز من مدلش اینطوریه که دیر برشته میکنه. مثلا 40 دقیقه باید باشه. کلااااااااااااااااااا اونها میگن ببین ما خودش هم میگذاریم روی گاز. یعنی از بالا به برق وصله از پایین گاز.(شاید بقیه هم اینکارو بکنن).بعد نیم ساعت نشده کیکا رو برمیداشتن. اقا تو دو ساعت سه تا کیک پختن!!!!!!! هر چی شما فکر کنین هم تو این کیکا ریختن! خب باز من نمیفهمیدم چی میشه. کیک هم از نظر من خوب نشد.ولی من چیزی نگفتم. روم نمیشه خب.

ادامه دارد...