حنا

اون فامیلمون که توی این شهر بود و آرایشگاه داشت و پارسال رفتم پیششش موهام رو رنگ کردم دیگه آرایشگاهش رو بسته و کلا رفته در زمینه دیگری که مهارت داره کار میکنه. مطمئنم میشه بهش بگم که بیاد خونه مون یا برم خونه شون و واسم کار رنگ انجام بده اما یکم فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم موهام رو رنگ نکنم.

یکی اینکه نمیدونم واقعا شرایط خونه هامون تا چه حد واسه اینکار آماده س...

مورد بعدی اینکه الان که آرایشگاه نداره مواد و امکانات لازم رو من بگیرم، ایشون بگیره ...چطوری میشه کلا...(از ابهام بدم میاد)

و نهایت اینکه فکر کردم پایین موهام هنوز از همون رنگ پارسال مونده و زشت هم نیست. خوشگله...میمونه از ریشه تا وسط موهام. برنامه و اتفاق خاصی هم درپیش نداریم، پس تصمیم گرفتم حنا بزنم. حنا رو با یک سری چیز میز که هنوز تصمیم نگرفتم چیا باشه مخلوط میکنم و میزنم به موهام. مخلوط کردن با یک سری مواد دیگه هم واسه اینکه قرمز نشه خیلی...

آرایشگرها میگن اگر موهات رو قبلا حنا زده باشی رنگ نمیگیره...خب من فعلا قصد رنگ کردن ندارم. پس میشه صبر کنیم حنا هم پاک بشه و بعد اگر لازم شد و عمری بود رنگ بزنم. الکی یک عالم هزینه هم نکنم...ریسک کرونا هم کم میشه( اون فامیلمون الان تو یک مرکز پزشکی کار میکنه).

مامان مهرداد همیشه موهاشون رو حنا با یک سری چیز میز دیگه میزنن. اینقدر زیباست که خدا میدونه انگار هایلاتی مشی چیزی کرده باشند. موهای خودشون هم خوشرنگه و با این که قاطی میشه واقعا زیبا میشه.


پ.ن: موهام دیگه زیادی داره سفید میشه. الان این تیکه که رنگش رفته قشنگ پر از موهای سفیده. گرد سفیدی روشون پاشیدن انگار. ارثیه ولی خب دلم نمیخواد بیشتر بشه. چندی پیش اوایل بهمن یک سفر کوتاه با چند نفر از فامیل رفتیم. شرایطی پیش اومد که مجبور شدیم دو قسمت بشیم. خانم ها یک واحد آقایون یک واحد... یکی از خانم ها ازم پرسید غزل جون چرا این همهههه موهات سفید شده؟! خیلی همه شون خوب و مهربونن و میدونم اصلا قصد ناراحت کردن منو نداشت. به نظرم واقعا موضوع خاصی هم نیست. اما نمیپرسید بهتر بود... نیازی نبود در واقع. من خودم هیچوقت همچین چیزایی از کسی نمیپرسم. وقتی پرسید من هنوز دهنم رو باز نکرده بودم یهو مامان مهرداد گفتن مال رنگه!!! مامان واقعا توی حرف زدن سعی میکنند مراعات کنند و با اینکه همیشه هر چی فکر میکنند لازمه رو در نهایت به زبون میارن اما بسیار تلاش میکنند که مودبانه باشه، دوستانه و مادرانه باشه و من همیشه سعی میکنم همین تلاششون رو ببینم و کمترین گارد رو نسبت بهشون داشته باشم. اما تو اون لحظه واقعا جا خوردم. البته مطمئنم مامان هول شده بودن. مامان مهرداد یک خصوصیتی که دارن اینه که بر خلاف من که بسیار مطمئن و ریلکس صحبت میکنم و عالی موقعیت رو کنترل میکنم مامان اصلا اینجوری نیستن و هول میشن. خیلی وقتها من تو این لحظات به داد مامان میرسم و جمع میکنم قضیه رو. خلاصه من هنوز دهنم باز نشده بود یهو مامان گفتن مال رنگه. البته من خیلی آروم گفتم ارثیه! من زیاد رنگ نمیکنم...آخرین بار واسه سومین بار پارسال بهمن رنگ کردم موهامو ...و صحبت هم ادامه نیافت. من واقعا واسم مهم نیست... اما خب دوست ندارم هم الکی درباره ش صحبتی بشه. 

حالا این سری یک حنای خوشگل بزنم ببینم چی میشه. قدیما که اصلا موهام هم سفید نبود همیشه موهام رو حنا میزدم و کلییی خوشگل میشد. شرابی نازی میشد تا مدتها هم یک بوی خوبی میداد.

جنگ ارزشها

وقتی مامان و بابا به بهزاد کادو دادند، اونم اون لباس شلوار خوشگل رو، راستش یکم حس منفی در من ایجاد شد. خب نمیدونم اسم حسم رو چی بگذارم اما در مورد اندازه ش مطمئنم که فقط یک ذره بود. از بعد از تولد فندق و در واقع از زمانی که من بیشترین ارتباط رو پس از ازدواجمون با خانواده مهرداد داشتم شروع کردم به اینکه روی خودم کار کنم. روی حس هام نسبت به مسائل مختلف مرتبط با اونها و البته کم کم به هر حسی مربوط به هر فرد و موقعیتی گسترشش دادم. خب توی این مسیر جمله یا توصیه یا تجربه کاربردی اگر اینور اونور دیدم، خوندم یا شنیدم هم کمک کننده بوده...

اینجوریه که وقتی اون حس منفی کوچولو بهم دست داد از خودم پرسیدم غزل دقیقا چه مرگته؟ (بالاخره با خودم میتونم کمی راحت تر صحبت کنم!)

میدونید مرگم این بود که ذهنم انگاری یک آنالیز سریع انجام داده بود و به این نتیجه رسیده بود که در حق مهرداد مامانش اینا از این کارها نکردن تا حالا! البته من میدونم و همیشه خود مهرداد هم گفته که ما از این خانواده ها نیستیم که توی تولد و ... به هم هدیه بدن و از قبلش کلییی برنامه ریزی کنند و همین که چند سالی هستش مامان اینا روز تولدمون رو (به تاریخ شمسی) تبریک میگن و یادشونه خودش خیلیه و از این حرفها.

باز ذهنم انگار آنالیز کرده بود که خب پدر و مادر که فرق نکردن، بین بچه هاشون هم به شکل ملموس و آشکار دیده نشده فرق چندانی بگذارن پس قضیه مربوط به ما عروسهاست!!! (من اینقدررررررر آدم سرخوش و ریلکسی هستم که معمولا سخت به این دسته از حالات میرسم ولی خب اونروز و اون لحظه رسیده بودم)

میدونید من از اینکه دچار همچین احساساتی باشم ناراحت میشم و برای خودم کسر شان و یک جور عقب گرد اخلاقی و ارزشی تلقی میکنم. اون موقع حسم رو بی خیال شدم اما بعد نشستم به تحلیلش.

1- ما چندین سال اول ازدواجمون تهران بودیم و اگر تولدی هم میگرفتیم خودمون دو تا بودیم و کار به هدیه دادن بقیه نمیرسید. چند تا تولدی که اینجا بودیم به جز یکیش که پارسال کیکی درست کردم و شرایط طوری پیش رفت که رفتیم توی حیاط خونه مامان بزرگ مهرداد (بخاطر کرونا) و خیلی سریع و جمع و جور شمعی فوت شد و زود متفرق شدیم بقیه رو در سکوت خبری برگزار کردیم.(یعنی نبودند که بخوایم دعوت کنیم). امسال هم باز کرونا شدت گرفته بود و هم من عزادار داییم بودم و واسه مهرداد کیک درست کردم و تزیینات و نهایت عکس و نصف کیک هم بردیم از بالکن دادیم به مامان اینا و برگشتیم خونه.(مامان بزرگ مهرداد شدیدا دست به هدیه شون خوبه. توی اون تولد پارسال با اصرار نگذاشتم که دست به کیف بشن. چون واقعا همیشه همه جوره هدیه میدن)... پارسال که روز پدر رو خونه ما جشن گرفتیم و خونه مامان اینا در حال کابینت زدن بودند و خیلییی شلوغ و به هم ریخته بود و بندگان خدا اصلا آشپزخونه واقعی نداشتند، ما واسه بابا هدیه گرفتیم و مامان مثلا واسه بابا هدیه آوردند و البته به مهرداد هم گفتند که مهردادمیخوای تو اینو امتحان کن ببین اندازه ت میشه یا نه که مهرداد گفت خب من سایزم دیگه الان با بابا یکی نیست . (پیراهن بود. ببینید از مامان انتظار نمیره که واسه بابا هدیه بگیرند. مثل من و مهرداد که واسه هم چیز خاصی نمیخریم. اما میشد از اونجایی که مهرداد پدر هست مثلا بهش هدیه بدن). خب من اینا رو توی ذهنم تحلیل کردم که نتیجه گیری کنم که ببین اصلا درست و حسابی خبری نبوده که قرار باشه مامان اینا به پسرشون هدیه بدن.

2- مورد بعدی اینکه من بعد از این همه سال هم دیگه خودم اخلاق مامان اینا دستم هستش و هم خود مهرداد همیشه گفته که مامانش اینا این مدلی نیستن که مثل بعضی از خانواده ها خیلییی این تولد و اینا براشون مهم باشه. دیگه الانا و از وقتی من اومدم توی خانواده شون همیشه هر وقت که بودم واسشون تولد گرفتم و روز پدر و مادر هدیه مخصوص گرفتم و گرامی داشتم .

هدیه گرفتن واسشون زیاد تعریف شده نیست و همه چیز رو مثلا صمیمی برگزار میکنند.  مامان و بابای من هم همون اخلاق مامان و بابای مهرداد رو دارند و خداییش مهرداد به جز یکبار که تولدش خونه ما بود هیچوقت هدیه ای از مامان و بابای من به عنوان تولدش نگرفته. حتی خودم هم از پدر و مادرم نگرفتم.

3- به خودم گفتم همونطور که اگر الان اگر جاری نبود شاید ما هیچی نمیبردیم و همینطوری میرفتیم تولد، مامان اینا هم بخاطر جاری هدیه گرفتن.چون قبلا گفتم که جاری و خانواده شون به این مسائل اهمیت میدن و جاری هم فامیل هستش و هر حرکتی نسبت بهشون بازتابش از حد خانواده فراتر میره.  اما اینجا نکته مهم این بود که هیچ سمبل کاری انجام نشده بود و دقیقا یک هدیه مشخص که با اخلاقی که از مامان اینا میشناسم احتمالا کلییی واسش گشتن تهیه شده بود. باز اینجا به خودم تلنگر زدم که نباید درباره چیزی که نمیدونی اینجوری با قطعیت نظر بدی و شاید توی این کرونایی و تعطیلات نگرفتن اینو و شاید از قبل گرفته بودن و داشتن و حتی صاحب مشخص نداشته و حالا رونمایی شده .

پس با این سه مورد که اولا شما مراسم خاصی نداشتید ، دوم اینها کلا اینجوری هستن و صمیمی راحت ترن و سوم همون قضیه رودروایسی و اخلاق خاص خانواده عروس جدید هست،  به خودم گفتم پس یک جورایی مجبور شدن و هدیه گرفتن و تفاوت بین بچه هاشون نیست. اما بعد این فکر به مغزم هجوم میاورد که همین رودروایسی با عروس جدید و فامیل بودنش خیلی چیزها رو تغییر داده تا حالا یا میرفته که تغییر بده و به دلایلی نشده و همچنان هم تغییر خواهد داد و این قضیه ای که توی ذهن تو اومده مربوط به دو تکه شلوار و لباس نیست.

اینجا دیگه رفتم به جنگ خودم که تویی که ادعا میکنی این چیزا واست مهم نیست میدون سنجشش همین جاهاست. به خودم گفتم قلب خودت رو با این چیزهای فوق العاده کم ارزش تیره و تنگ نکن.

میدونید من چند ساله تمرین میکنم که تا جایی که میشه آدم بهتری باشم. توی این تمرین ها فهمیدم که آدم مورد هجوم حسهای مختلف واقع میشه. نباید بخاطر حسی که بهش هجوم آورده خجالت بکشه، نباید فکر کنه ای وای پس من این همه زحمت کشیدم هیچی نشدم. به خودم میگم تو انسانی. طبیعیه حسادت کنی، طبیعیه دلخور بشی، طبیعیه متنفر باشی یا هر چیز دیگه ای. اون قسمتش بده که ندونی چطوری اینها رو از بین ببری و مانع اقامتشون در وجودت بشی.

خلاصه که یک حس منفی بهم هجوم آورده بود و یک زمانی واسش گذاشتم و آنالیزش کردم و دیدم بیهوده هست و از طرفی موضوعی که نگرانم کرده جزو ارزشهایی که من بهشون توجه میکنم نیست.

حالا جالبه اصلا یک درصد فکر کنید واسه مهرداد مهم باشه. این موضوع هم مربوط به من نبود که مثلا بین ما دو عروس تفاوتی بوده باشه. فقط از این جهت که حس کردم در یک موقعیت برابر، به بهزاد بیشتر توجه شده ناراحت شدم از اینکه خب تنها تفاوت این دو پسر، همسرانشون و نحوه تفکر و تعاملشون هست!!! 

الان قلبم راحته و هر زمان مورد مشابه دیگری هم به وجود بیاد با همین پاسخ های آماده ای که واسه این مورد دارم میتونم حلش کنم.


پ.ن: در مجموع این مورد مربوط به پسرا بود و در مورد عروسها نبود. البته که هست مواردی که انجام شده و من هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم اما خودم رو تونستم راضی و آروم کنم. چطوری؟ فوری چک کردم ببینم اون مساله مادی بوده؟ و تا متوجه شدم مادی بوده به خودم یادآوری کردم که این مسائل صرفا زاییده ی تفکرات پوچه و هیچ ارزشی نداره. توی اون دایره ی فکری من جایی نداره و هر بار هجوم آورده یک پیس الکل ارزشی بهش زدم و شوت شده بیرون.

اضافه بار

دیروز بهزاد رفت تهران. جاری هم برنامه داشت که بره خونه ی مامانش. مامان مهرداد گفت ظهر بیاید اینور که جاری هم دلش نگیره و تنها نباشه، نهار بخوره بعد بره خونه ی مامانش...رفتیم خونه ی مامان مهرداد و از بقایای انواع غذاهایی که مامان واسه بهزاد درست کرده بود که ببره تهران مستفیض شدیم

یعنی اینقدرررررررر مامان چیز میز توی چمدون این بچه گذاشته بود که پیام داده بود 5 کیلو اضافه بار خوردم کیلویی 16 تومن!!!

سه تایی ریخته بودیم سر مامان که آخه مگه تهران میوه نیست؟!!! والا که تهرانی ها هم میوه دارن و میخورن! غذا برای یک روز دو روز نه یک ماه!!! حالا مگه مامان زیر بار میرفت! یکی از اخلاقهای بد مامان مهرداد همینه که هیچ جوره خودشون رو از تک و تا نمیندازن و هنوز هم معتقد بودن کار خوبی کردن اون همه میوه رو واسه بچه گذاشتن و میگفتن درسته که هست. اما بهزاد اینقدررر درگیر کار میشه که نمیره واسه خودش خرید کنه و باید همه چیز میبرده!(مادر است دیگر)

حالا ما حسابی داشتیم سر به سر مامان میگذاشتیم و اذیتش میکردیم که بهزاد پیام داد البته پولی ندادم. طرف گفته هزینه اضافه بار رو پرداخت میکنی؟ گفتم نه! تخلیه میکنم!!! سر چمدونم رو باز کرده با مقدار زیادی پلو و سمبوسه و کتلت و میوه  به علاوه ی دو دست لباس مواجه شده!گفته نمیخواد. برو!!!


خواستگار

گفتم که شنبه ی هفته ی قبل من و جاری جان و مامان مهرداد و بهزاد رفتیم که عروس تاج های مورد نظرش رو انتخاب کنه و به من نشون بده و من دوشنبه برم واسش ببرم که یکیش رو نهایی کنه با شینیون کارش...حالا این وسط یک سری اتفاقات بامزه برای خودمون افتاد

از ماشین که پیاده شدیم بهزاد و مامانش (یعنی همون مامان مهرداد) داشتن با هم صحبت میکردند. من و جاری زودتر راه افتادیم به سمت پاساژ و فروشگاه مورد نظر. این پاساژ تازه تاسیسه و خیلییی بزرگ و شیک و البته خلوت. حس کردم یک خانمی یک جورایی اطراف من و جاری میچرخه! یعنی مثلا میره جلو از رو به روی ما میاد، یا کنارمون قدم میزنه. البته زود بی خیال شدم و فکر کردم خب بنده خدا شاید دنبال مغازه ای چیزی هست و اینجا هم جدید و بزرگه و پیدا نمیکنه! نزدیک اون مغازه ی مورد نظر ما، مامان و بهزاد هم رسیدند و تا خواستیم وارد مغازه بشیم یهو همون خانم مامان رو صدا کرد که خانم ببخشید؟ سلام کردن و گفت شما اهل این شهر هستید؟ مامان گفتن بله!!! یهو گفت شرمنده بخدا، این دو تا خانم دخترهای شما هستند؟ ممکنه بدونم چند سالشونه؟

وااااااای شما نمیدونید من چقدررررررررر آدم ضایعی هستم! به ده پاره تقسیم شدم از خنده و خودم رو پرت کردم توی مغازه ای که تاج داشت. فقط شنیدم مامان گفتن که راستش هر دوشون عروسم هستند

حالا دیگه مگه خانمه ول میکرد! همش میگفت ماشاءالله چه عروسهایی و بعد هم کلی با مامان حرف زد و آخرش مشخصاتی از پسرش و خانواده ش داد و از مامان شماره گرفت که زنگ بزنه اگر مامان موردی میشناسه بهش معرفی کنه. آخرش هم شنیدم  در ادامه ی ویژگیهایی که بیان کرد با صدای بلندتری گفت خانم ! همین مدل عروسهای خودت ! خانم و خوشگل و سفید و چشم رنگی!!!

والا ما تیره نیستیم ولی سفید!!!؟؟؟ یعنی در حد مثلا مامان یا بهزاد و مهرداد سفید نیستیم! البته به نظرم جاری جان سفیدتر از من محسوب میشه!

چشم رنگی؟؟؟ !!! خود مامان  و بهزاد چشمهاشون آبیه ولی ما هیچکدوم چشم رنگی نیستیم!!!

من فکر کنم خانمه آرزوهاش رو قاطی خانمی احتمالی ما کرد فقط!

حالا مگه سفید و چشم رنگی نباشه نمیشه؟! فانتزی های ملت فقط!

ولی نگم که چه کیفی داره جلوی مادر شوهر خواستگار پیدا بشه! من دفعه سوم هست از مادر شوهر آمارمو میگیرن. یکبارش تازه هفت ماهه حامله هم بودم ولی معلوم نبود

جاری هم میدونم چند روز پیش اتفاقا زنگ زده بودن خونه ی مامان که اگر اجازه بدین ما بیایم دخترتون رو ببینیم. مامان میگفت هر چی میگفتم من فقط دو تا پسر دارم. دختر ندارم. میگفتن نه! مگه منزل فلانی نیست؟ ما شماره گرفتیم و دختر موردنظرمون رفته همین خونهجالبه که بدونید بعدا معلوم شد که زنگ زده بودند خونه ی مامان جاری، شماره ی خونه مامان مهرداد رو گرفته بودند. چون این مدت جاری همش این طرف و خونه مامانه و اینها هم اقوام هستند کسی که جاری رو دیده بوده فکر کرده دختر این خونه هست . بعد زنگ زده بوده از فامیل (مامان جاری) شماره خونه مامان مهرداد رو پیدا کرده بوده!

والا مردم چه پیگیرن

حالا یک مورد دیگه اینکه اون خانم دنبال دختر متولد 77 تا نهایت دیگه 80 بود و البته میگفت 80 هم دیگه خیلی کوچیکه!!! خدای را صدهزار مرتبه شکر که البته از پشت ماسک به دختر 77 ی حتی کمی کوچیکتر شبیهم جاری بعدش میگفت غزل جون خوب موندیما!!!

بعد یک اتفاق دیگه هم داخل مغازه افتاد اینکه دختری که مغازه رو اداره میکرد گفت آهان یادمه یک سری دیگه هم اومدین تاج انتخاب کردین ولی نیومدین نهایی کنید. گفتم آره دیگه ببخشید کنسل شد همه چیز کار به تاج نرسید اصلا!

بعد گفت من از روی آقا داماد توی ذهنم موندین. داماد خیلیییییییی شبیه دکتر مهردادیان دانشکده ی ماست! شما فامیلیتون چیه جسارتا؟!!!

من بهش گفتم دانشجوی فلان دانشگاه هستی؟ گفت آره! نکنه شما هم اونجا هستین؟ استادین؟ (الحمدلله فکر نکرد دانشجوام!)

گفتم چند واحدی درس میدم. درست حدس زد که مدرس کدوم رشته هستم!

باز دوباره پرسید خدایی فامیلی داماد چیه؟ (دغدغه ذهنیش بود بچه!)

اینقدررر ما خندیدیم. گفتیم یعنی اینقدر به اون دکتر مهردادیان دانشکده تون شبیهه داماد؟ گفت آره. اصلا یکوقت اون سری فکر کردم خودشون هستن!!!

جاری جان گفت: آره فامیلی ما هم "مهردادیان" هست! 

منم گفتم بالاخره داداشها به هم شبیه میشن! دختره کلییی ذوق کرد که یعنی داماد، داداش دکتر مهردادیان هست؟ ما هم گفتیم آره!

چیزی در مورد نسبت خودم نگفتم!

مامان اون بیرون هنوز گیر اون خانمه بود! بعد که اومد داخل... یهو دختره گفت شما مامان آقا داماد هستید؟ مامان از همه جا بی خبر گفتن بله! گفت یعنی مامان دکتر مهردادیان هستید ؟ مامان بنده خدا با تعجب ما رو نگاه کردن و گفتن بله!

یهو دختره گفت وای چه مامان خوشگلی داره دکتر

یعنی ما مرده بودیم از خنده...اصلا نمیدونم چرا اینقدر هیجان زده بود!

بعد روزی که دوشنبه میخواستیم بریم تاج ببریم آرایشگاه من با مهرداد بودم. ماجرا رو براش تعریف کرده بودم! بهش گفتم بیا دانشجوی دانشگاهتون که کار هم میکنه رو ببین. اونروز خیلی ذوق داشت! 

اول هم نیومد مهرداد توی مغازه. بعدش یهو دیدم با فندق اومد داخل! حالا بنده خدا دختره یهو میگه وای سلام آقای دکتر!  بعد باز گیج و منگ نگاه میکنه میگه من الان گیج شدم. شما دکتر مهردادیان هستین یا آقا دامادین؟

از نظر ما این همه شبیه نیستنا ولی از نظر مردم خیلیییییییی شبیهن! بارها رخ داده این قضیه! برای ما خیلی بامزه هست.

بعد یهو متعجب چرخید سمت من گفت واااااییی شما خانمشون هستین؟  چرا نگفتین اونروز؟!

دیگه بنده خدا گمونم حس کرد بهش خیانت شده که من اونروز نگفتم خانمش هستم

بعد اضافه کرد که من اصلا اونروز فکر کردم شما مجرد هستین واسه همین خودم چیزی نپرسیدم.

و من رو ابرها بودم چون زیاد پیش میاد دیگه تا عرش پرتاب نمیشم. همون تا ابرها میرم و برمیگردم

دیگخ تا میخواستیم بریم کلی هم درباره ساعت امتحانات و  شرایط خاص یکی از اساتید و... با مهرداد صحبت کرد و تا آخرش هم همش میگفت من باورم نمیشه شما رو اینجا دیدم. سخته برام حرف زدن!!!

بیرون از مغازه به مهرداد میگم خوبه سلبریتی چیزی نیستی! شهروند معمولی شهریم. هر جا امکان داره باشی دیگه دخترم هیجان داشت خیلی!




یک عدد جاری با نقش خواهرشوهر (هشدار! پست طولانی هستش)

بهزاد(داداش مهرداد) و جاری جان چندی پیش  واسه اقوام و دوستان در این شهر نهار فرستادند و به این شکل اعلام کردند که بدون مراسمی ازدواج کردند. البته که قرار بود عروس لباس بپوشه و آرایشگاه بره و عکس بگیره اما خب دیگه بس که جماعت فضول فشار آوردند و پرسیدند که اینهاکه  با هم زندگی میکنند آیا ازدواج کردند یا خیر و اگر نه، چرا کلا با هم هستند و اگر آری، آیا با مادر شوهر زندگی میکنند و مگر قرار نبوده برن تهران و ... و از طرفی مامانها مثل ما زبونشون دراز و یک گوششون در و دیگری دروازه نبود انگار و از پاسخگویی خسته شدند و این شد که گفتن بابا! ایهاالناس اینها ازدواج کردند امشب دیگه راحت بخوابید!

البته بگم که من یکی حداقل چندین بار به عروس و داماد تاکیدکردم که اگر راضی نیستید نیازی نیست که اعلام ازدواج کنید و راحت و سر فرصت همون روزی که میخواین عکس بگیرین ازدواجتون هم اعلام میشه دیگه و یکی دو تا بزرگتر هم میگیم بیان شما رو ببینند...(مامان مهرداد هم میدونم چندین بار بهشون گفته بودن.) اما خودشون هم پذیرفته بودند انگار و از اونجایی که پدر جاری جان بنده خدا مریض هستند و کمی نگران بودند ، عروس خواستن که دیگه تموم بشه پدرشون هم نگرانیشون کم بشه و خوشحال باشند که دیگه رفته سر زندگیش مثلا!

بعد از اون قضیه نهار دادن، پیگیر آرایشگاه و ... شدند اما دقیقا چند روز قبل از زمان موعود، آرایشگاهها رو تعطیل کردند و خوردیم به پیک چهارم کرونا! هفته قبل جاری جان گفت که دیگه اگر بشه میلاد امام رضا (ع) بریم واسه عکس. این بود که اینجانب در نقش جاری (و البته خواهرشوهر!) حسابی درگیر بودم!!! دامادمون که حسابی کند و ریلکسه.(مثل مامان و باباش!)، جاری جان هم غیر از اینکه عروسمونه، فامیل هم هست و همون ژن در سلولهاش وجود داره و اون هم همینقدررر ریلکسه. اینجانب نقش "هل دهنده" و "تنظیم کننده" داشتم.

عروس جان، طی یک حرکت انتحاری آرایشگاهی که دو بار از سال 98 تاکنون ازش نوبت گرفته بودیم و کنسل شده بود(بهترین آرایشگاه شهر از دید ملت)  رو به یک آرایشگاه جدید تغییر داد. چندین بار مشورت کرد و من نظرم رو گفتم اما تصمیم نهایی به عهده خودش بود.

پنجشنبه هفته قبل به اتفاق عروس و مامان مهرداد رفتیم ارایشگاه که صحبت کنیم و نوبت بگیره. طرف خیلییی تحویل گرفت و البته میکاپ کار و رنگ کارش نبودن و قرار شد شنبه ساعت بده بریم واسه مشاوره!

شنبه بعداز ظهر رفتیم واسه مشاوره. این جاری خانم ما خیلییی آروم و ساکته (برعکس من!)! مثل اون قدیمهای من هیچی هم از ارایش و ...سر درنمیاره.(من همین الان هم خیلیی وارد نیستم. ولی خب دیگه از ده سال پیش اطلاعات بهتری دارم). مامان مهرداد هم بنده خدا همش میگه هر طور خودتون میدونید. یعنی گاهی نظری هم ممکنه بده ولی تهش میگه بازم هر طور مایل هستین...توی جمع هم خیلی ساکتن. خلاصه گروه سه نفره رنگ و شینیون و میکاپ اومدن واسه صحبت و عروس عکسهایی که مدنظرش بود رو نشون داد. من قبلا این عکسها رو دیده بودم و میفهمیدم که عروس چی میخواد! خب دوستان آرایشگاه با دید خودشون نگاه میکردند و من میفهمیدم که گاهی منظور رو اشتباه برداشت میکنند. حالا عروس هم ساکت!!! خب خواهر من حرف بزن! این بود که غزل خانم اون وسط کلا در حال سخرانی بود... فلانی جون میخوان موهاشون ال باشه! فلانی جون سایه چشم فلان دوست ندارند، بهمان دوست دارند! فلانی جون منظورشون از الف، ب هست! وااای یعنی اینجور وقتها میخوام برم کله م رو بکوبم به دیوار! نمیتونم ساکت بشینم. بعدش از اونهمه تحرک خجالت زده میشم توی دلم! خلاصه آخرش قرارداد رو بستیم و قرار شد دوشنبه عروس بره واسه رنگ (رنگش کار زیادی نبود. میخواست موهاش مشکی باشه ...فقط یک کوچولو رنگ متفاوتی بزنه که شینیونش بیشتر نمود داشته باشه!) بعد از مشاوره و اکی شدن ارایشگاه، رفتیم عکاسی. عکاسی رو هم باهاش هماهنگ کردیم. عروس بعد از کنسلی های قبلی، برنامه عکاسیش رو اینجوری چیده بود که از عکاس حرفه ای فقط واسه عکس آتلیه استفاده کنه و عکسهای باغش رو پسرخواهرش بگیره. پسر خواهر عروس، عکاس نیست و یک پسر دبیرستانیه. اما دوربین عکاسی حرفه ای داره و عروس هم خیلی باهاش راحت بود و میخواست که همون ژستهایی که دوست داره رو توی کل زمانی که نور وجود داره عکاسی کنه و دوست داشت فایل همه ی عکسها رو داشته باشه بدون اینکه بخواد هزینه کنه. گفت روتوش و تنظیم رنگ و ...هم واسش مهم نیست.

بعدش رفتیم واسه انتخاب تاج. یک سری تاج و ریسه انتخاب شد و قرار شد من دوشنبه برم تحویل بگیرم و واسش ببرم آرایشگاه که مشورت کنند و یکیش به عنوان تاج اصلی انتخاب بشه.

دوشنبه بعدازظهر عروس که رفت ارایشگاه واسه موهاش، من و مهرداد رفتیم بیرون که کارهای خودمون رو انجام بدیم و از اون طرف هم سر ساعت خاصی بریم تاج رو ببریم آرایشگاه. قبل از کرونا من یک انگشتری خریده بودم. یک کوچولو واسم بزرگ بود...خب نیازی نبود جایی استفاده کنم و همونجوری مونده بود. گفتم حالا درسته مراسم خاصی نیست ولی حداقل همین روز عروسی افتتاحش کنم توی ذهنم بمونه. رفتیم طلافروشی اینا...یهو مهرداد گفتش که بریم فلان دستبند رو هم ببینیم. گفتم بابا بیخیال الان وقت نداریم. باشه یکوقت که میخوایم بخریم و وقتمون هم آزاد باشه. گفت حالا بیا بریم شاید خریدیم!!! هنوز هم وقت داریم.

قضیه دستبند این بود که من سالهاست تصمیم گرفتم که هر وقت پولی داشتیم یک مدل خاص سرویس طلا رو بگیرم! و خب از اونجایی که گرونه یکوقتی قرار شد تکه تکه بگیریمش. (توی یک پست جدا میگم)... خلاصه رفتیم طلافروشی و در کمال ناباوری دستبند رو خریدیم و اومدیم بیرون! مهرداد گفت من میخواستم سورپرایزی واست بگیرم اما رنگ طلاهای به کار رفته توش متفاوت بود و نمیدونستم کدومش رو میپسندی!!!

بعدش رفتیم واسه تاج . این مغازه ای که تاج داره هم ماجرا داره باز جدا میگم. تاجها رو برداشتم و رفتیم ارایشگاه و یکی انتخاب شد و باز برگردوندم و کرایه ش رو حساب کردیم و رفتیم خونه مامان مهرداد. میدونستم باید برم وگرنه اینها همینطورررررررر دارن دور خودشون میچرخن!!! از اونجایی که حدس میزدم مامان اینا فردا شبش بیان خونه ما بمونن کلیییی کار داشتم. بالاخره تمیز کاری و کارهایی که دوست دارم قبل از اومدن مهمان انجام بدم. هرچی مهرداد گفت تو برو خونه من میرم به مامان اینا کمک میکنم . گفتم فکر میکنی. بیا بریم که آخرش خودم باید باشم!

رفتم دیدم مامان تازه موهاش از حنا و ... شسته. مامان مهرداد رنگ موهای خودشون خیلییییی خوشگله. خرمایی و طلایی طور هست. اینه که هیچوقت رنگ نمیکنند و اون یک ذره سفیدی ها رو با حنای مخلوط با یک سری از این مواد گیاهی میگیرن و قشنگگگگگگگگ انگار چند میلیون پول دادن هایلایت کردن اینقدر که ماشاءالله قشنگ میشه. کلییی براشون توضیح دادم که شما هم برید باغ با عروس و داماد چند تا عکس بگیرید اگر فرصت شد و برید اون سارافن کتی که دوخته بودید واسه عقدشون (و البته نپوشیدن چون مراسمی نبود) اونو بیارید بپوشید ببینیم اگر مشکلی نداره وقتی میرن خونه بابای عروس بپوشید. اون لباس شبی که واسه عروسیشون خریده بودین اونو بیارید حداقل باغ بپوشید دوتا عکس باهاشون بگیرید . جوراب چی میخواید بپوشید، روسری، مانتو، چادر مجلسی و ...بعد نوبت بابا شده...کت شلوارشون جدید بود. خب پیراهنش کدومه...

میوه و شیرینی و بقیه پذیرایی فردا رو اکی کردیم. کی ببره؟ چه زمانی ببرن؟ چیکار کنند...

مراسم نبودا! عروس قرار بود عکاسیش که تموم شد بیاد خونه مادر جون (مامان بزرگ مهرداد)، یک خاله ش و یک زن داییش که توی این شهر هستن بیان اونجا چند لحظه عروس رو ببینند و یک پذیرایی مختصر و بعد هم بره خونه بابای خودش. اونجا هم فقط خواهرش و داداشش و چند تا خاله ش و یک عمه ببینند و تمام!

تا آخر شب همین هماهنگی ها طول کشید. سه شنبه صبح تصمیم داشتم بذارم فندق تا 3-2 عصر بخوابه که دیگه بعدش باهام بیاد باغ و سرحال باشه و خودم هم صبح به کارهای خونه برسم. واقعا خسته بودم و دلم میخواست تا 10 مثلا بخوابم. فندق 6 صبح بیدار شد که مامان برام قصه بگو!!! شب قبلش یک قصه ای شروع کردم که بگم به اسم قصه گنجشک (sparrow). بعد همینطور که داشتم با موبایلم یک سری کار انجام میدادم تکه تکه قصه رو میگفتم. اونم منتظر میموند و البته خیلییی خسته بود توان نداشت تمرکز کنه و بگه زود زود بگو...دو بار گفت مامان بقیه ش. گفتم الان میگم. خودم حال نداشتم تعریف کنم، لفتش میدادم که خوابش ببره! بعد یهو دیدم خوابید. کلیی با حس پیروزی قضیه رو واسه مهرداد هم تعریف کردم و خوابیدم و اما بگم که این پسر ما از هر جایی که off میشه، به محض اینکه چشماش رو باز کنه از همونجا شروع میکنه به لود شدن! 6 صبح با صدای دو رگه خواب آلود میگفت مامان قصه sparrow واسم بگو!!! میخواستم بمیرم از خواب! اما مجبور شدم قصه بگم و از خودم هم میساختم در واقع. قصه من درآوردی بود!!! من دیگه خوابم نبرد تا 8! نه توانی واسه کار داشتم نه میتونستم بخوابم. 8 چشمم گرم شده بود که شنیدم سرحال و شاداب بیدار شده و مهرداد هم داره میره سر کار. انگار تقاضای تلویزیون کرد و نشست تلویزیون ببینه. یکم بعد اومد توی تخت خودش رو زیر پتو جا کرد و گفت: مامان! آدمها وقتی از خواب بیدار میشن نون و شکلات صبحانه و گردو و چای میخورن!!! این جمله یعنی بیا به من صبحانه بده! اما بچه ی مظلومیه غیر مستقیم صحبت میکنه ! دیدم گناه داره گرسنه س. دیگه بلند شدم و گرفتم دور کارها. توی اون فاصله ظرف شستم، آشپزخونه تمیز کردم، لباس انداختم لباسشویی، اتاقها رو چک کردم مرتب باشن، وسایل آرایشی که لازم داشتم موقعی که میخوام اماده بشم رو جدا کردم گذاشتم توی دو تا کیف کوچولو که وقتم تلف نشه

( آرایش در حد ارایش کمی بیش از معمول به نسبت خودم) و همینطور وسایلی که به درد مامان مهرداد بخوره اگر بخوام باغ یک ذره آرایششون کنم واسه عکس! لباس واسه فندق که میریم باغ اگر کثیف شد یا خیس شد مشکلی نباشه. لباس واسه اینکه اگر خواست با عموش و خاله ش(عروس) عکس بگیره! لباسهای خودم واسه بعد از باغ که میریم خونه مادرجون.(مانتو و روسری و...)!

ساعت 2 بعد از ظهر دیدم فایده نداره. فندق خودش که نمیخوابه. بردمش توی تخت گفتم بیا میخوام واست قصه بگم. گفت الان وقت خواب نیست. روزه هنوز. گفتم اوف (همون نفرین عامون/ آمون) بر کسی که بخواد بخوابه!!!میخوایم قصه بگیم فقط! قصه رو گفتم و به آخر نرسیده غش کرد بچه! مهرداد 3 اومد از دانشگاه . البته قبلش رفته بود خونه مامانش و یک سری کار انجام داده بود و برگشته بود.آهان! نهار مهمون خانواده عروس بودیم و مهرداد با غذا اومد خونه. اما من فقط در حدی که نمیرم غذا خوردم و پریدم حمام. توی حمام یهو دستم درد گرفت. بس که از بیچاره کار کشیده بودم. دیدم اصلا نمیتونم صابون و لیف بزنم! دیگه چشماتون رو ببندید که مجبور شدم از تنها فرد موجود در منزل که مجاز بود کمک بگیرم! موهام رو خودم شستم و پریدم بیرون.

موها رو خشک نکرده یک لباس معمولی پوشیدم و زنگ زدم داماد اومد رفتیم آرایشگاه. رفتم یک سری وسایلهای اضافه ی عروس رو بردارم و حساب کتابش هم انجام بدم و راهی آتلیه ش کنم!  عروس گفته بود که حتما بیام آرایشش رو چک کنم و به نظرم خوب بود و نکاتی که خواسته بود رعایت شده بود تا حدود زیادی .

 عروس به شدت به عکاس اصرار کرد که زود بیاد عکسهای آتلیه ش رو بگیره و تمام کنه که  نور نره واسه عکاسی باغش! عکاس قول داد که بیاد و از اون طرف آرایشگاه یک ساعت و 15 دقیقه حدودا عروس رو دیر تحویل داد و عروس تصمیم گرفت اول بره باغ و بعدش بره آتلیه!!!

این وسط کیسه بوکس عکاس اصلی کی بود؟!

آفرین! غزل خانم.

هر چی عکاس گفت من به خاطر شما از ظهر تمام سیستم خنک کننده عکاسی رو روشن گذاشتم و رفتم خونه که عروس میاد گرمش نشه! من گفتم فدای محبتتون!

گفت من امروز سالگرد ازدواج خودم بوده کلا شوهرم رو ول کردم. نهار داده نداده پریدم عکاسی! من گفتم ای وای عزیزم مبارکتون باشه. بخدا من شرمنده تون هستم.

هی گفت بگید عروس بیاد 45 دقیقه ای کارش تمومه، بخدا الان باغ هم گرمه! من گفتم میدونم شما هم کارتون هست و حساب کتاب داره و شما کاملا حق دارید و برنامه ریزی کردین اما اینام از کل مراسمها همون یکدونه قسمتش که میشه عکس واسشون مونده و به من ببخشید . اجازه بدین اینا شب میرسن خدمتتون.

هر چی اون گفت فقط من گفتم فداتون بشم. قربونتون برم، خاک هر چی عالمه دو دستی بر فرق سر من! کدوم نوع پوست سیاه مدنظرتون هست ؟ همونقدر روی من سیاه! دیگه بالاخره ساعتی تعیین شد و گفتم من خودم عروس و داماد رو به بند کشیده میارم خدمت شما.

بعد رفتم پیش عروس و گفتم عزیزم غمت نباشه. اکی شد. هیچی از جزئیات نگفتم. چون اعصابش از دیر شدن ارایشگاه خرد بود. همش بهش گفتم ریلکس. ریلکس. فقط به عکسهات فکر کن. به خانم ارایشگره هم میگفتم عزیزم دیر کردینا . من به عروس میگم ریلکس و مهم نیست ولی شما دیر کردین . کلمات متفاوته چون شرایط متفاوته (با خنده ولی مفهوم جدی میگفتم)

هیچی دیگه من با همون موهای خیس و همون لباس معمولی ها بدون بازگشت به خونه با عروس و داماد و پسر خواهر عروس رفتیم باغ!!!! دیر بود دیگه وقت نبود بخوایم جدا جدا بریم. فندق هم خوابیده بود به مهرداد گفتم اگر بیدار شد با مامان اینا بیاد.

رسیدیم باغ. من اول فکر میکردم فقط اومدم عروس داماد رو باد بزنم و آب و شربت بدم که ریلکس باشن! بعد دیدم نههههه! این طفلکا بیشتر کمک میخوان. ژستاشون رو یکم تمرین کرده بودن ولی خب عکاسشون که بنده خدا فقط عکاس بود... عروس موبایلش رو داد به من و دیگه خودش میگفت مثلا الان از ژستهای ایستاده بگو...با تاب بگو، نمیدونم بدون گل...با گل... عروس تکی و ...

وسایل جا به جا میکردم و ریسه زدیم یک جایی و داماد هم بنده خدا خب میترسید لباسش کثیف بشه نمیتونست زیاد فعالیت کنه. گرچه جاهایی که نیاز به قد داشت دیگه خودش باید کمک میکرد! باغ هم خیلی ناز بود. حیف توی فروردین نشد عکاسی کنند. باغ شخصی بود. باغ خواهر عروس. یعنی بابای همون پسر دبیرستانیمون که عکاسی میکرد. بگم حالا پسر دبیرستانیمون عکس میگرفت تصور نکنید از اون عکسهای خیلییی عشقولانه و لباسای لختی... لباس عروس که انتخابش وقتی مراسمش عید پارسال لغو شد به یک لباس فرمالیته طوری ساده و پوشیده تغییر کرد و اینکه خودشون عکسهای اون مدلی دوست نداشتن و یکی دو تا فقط توی آتلیه بعدا گفتن که گرفتن...

دیرتر مامان و بابای مهرداد و خواهر و برادر عروس هم اومدن ولی بندگان خدا کاری ازشون برنمیومد... رفتن توی ساختمون باغ و خواهر عروس کلی بستنی برامون آورد بیرون. گفتم عزیزم ما که نمیرسیم بستنی بخوریم!!! عروس هم گفت نمیخواد فقط وااسش آب و شربت اینا آوردم. اون اولش بس که استرس زمان بود و منم دیدم کلا در اختیار عروس  و داماد هستم و فهمیدم عمرا فرصت به عکس گرفتن با هیچکس دیگه نمیشه به مهرداد گفتم فندق رو نفرسته اینجا! حالا بچه م چقدررر که ذوق داشت و همش میگفت خاله کی عروس میشه؟ عمو جون داماد شده؟ حالا بریم آرایشگاه؟ عروس و داماد به انگلیسی چی میشه؟ من چی باید بگم بهشون؟ منم همش گفتم فلان روز میریم باغ با عروس داماد عکس بگیر و ...دیگه وقتی دیدم خواهر و برادر عروس هم با بچه هاشون اومدن دلم گرفت که فندق نیومده! عروس خودش هم ناراحت شد. همش گفت چرا گفتی نیارنش؟ (رابطه فندق با جاری خیلییی خوبه. خیلی دوست دارند همو). دیگه البته من به عروس گفتم حالا شب میاد بالاخره میبینه شما رو. اشکال نداره. گفتم حداقل عروس نفهمه منم خیلی ناراحتم. بیشتر واسه ذوقی که داشت دلم گرفته بود!

خلاصه نزدیک غروب عکاس بهم زنگ زد. گفتم به روی چشمم. زود میارمشون. عکاس بس که منو دعوا کرده بود و منم همش گفته بودم شما درست میگید و من غلط کردم و ...خودش گمونم عذاب وجدان گرفته بود! گفت حالا من گفتم دیرتر از فلان ساعت نشه اما توی جاده تند رانندگی نکنیدا! بیاید زود ولی بدون استرس! گفتم چشم. ممنون و ...حالا عروس و داماد پیگیرررر هنوز عکس میگرفتنا. منم استرس نمیدادم اما حتی مهرداد از خونه بهم زنگ زد که غزل دیر میشه ها! هنوز باغید؟! گفتم نمیشه بهشون حس بد بدم. ولی آروم به بهزاد فهموندم که کم کم جمع کنه بریم.

بالاخره عروس رضایت داد برگزدیم توی شهر و منم باهاشون رفتم که دیگه عذرخواهی نهایی رو از عکاسی انجام بدم. اینها رو تحویل عکاسی دادم و خیلییی هم باهاشون مهربون رفتار کرد. البته چند بار هم گفت که خب میگفتید عکسهای باغ هم خودم میومدم میگرفتم. اما من به عکاس گفتم که راستش از فامیل کسی که باهاش خیلی راحتن عروس مدنظر داشت و البته که جسارت به شما نباشه. عکاسش هم غیر حرفه ای بود . اما خب دیگه چون عروس دوست داشت گفتیم هر جور مایل هستی. به عروس هم گفتم من اینجوری گفتم که بهش برنخوره که شاید دو تا عکاس حرفه ای داشتیما و بخواد غر بزنه و ...عکاس کوچولومون هم همراهمون بودا ولی نگفتم ایشون بوده که وا نره!

زنگ زدم مامان و بابا بیان دنبال من عکاسی و رفتیم خونه ما و بدو بدو اماده شدیم رفتیم خونه مادرجون... فندق هم اومد و از دیدن اونهمه شکلات که ریختن روی سر عروس و داماد متعجب شده بود و حسابی مشغول جمع کردن شکلات واسه خودش بودعکسامون رو گرفتیم و پریدیم خونه بابای عروس و اونجا هم یکم نشستیم توی حیاط که صندلی گذاشته بودن.  طفلک عروس حتی باباش رو بغل نکرد. بابای عروس واکسن هم زدن اما خب احتیاط کردند دیگه. چون عروس هم خیلی ناراحت بود که توی ارایشگاه همه ماسک نداشتند. بعضی داشتند و خودش هم که نمیتونسته ماسک بزنه!

این وسط بنده خدا وضو رو هم نتونسته بود حفظ کنه و همش میگفت خب دیگه عکسا رو بگیرید برم بشورم صورتمو نمازم مونده. اون آخرای وقت نماز منو صدا کرد و رفتم آرایشش رو پاک کردیم با هم.

من نمیدونم  بالاخره این دو تا یکبار همو بوس کردن یا نه اصلا من که ندیدم. خیلیییی هم بهزاد احساسی و مهربونه ها! ولی خب شاید یک باری بوس کرده باشن ولی ما که ندیدیم کلا جلوی چشممون بودن البته!!!

بعد هم راحت لباساشون رو عوض کردن همونجا نشستن! ما هم با مامان اینا اومدیم خونه ی ما! مامان بنده خدا که تا وارد شدیم گفت غزل جون من رفتم بخوابم! گفتم پس شما اتاق ما باشید. ما میریم هال. (از دست مهرداد که اسپیلت اتاق فندق رو نصب نمیکنه هم توی دلم حرص خوردم! گوشه انبار خاک میخوره اسپیلته! خب نصب کن عزیز دل!)

من رو به مرگ بودم از خستگی و البته که واسه نهار فرداش یعنی چهارشنبه عروس و داماد و مامان بزرگ مهرداد و خاله ش که مجرد هستن رو دعوت کرده بودیم خونه ی ما! (پاگشا اینا منظور نیستا! عروی و داماد که بچه ی مامان و بابا هستن و با اونها زندگی میکنن و مادر جون هم واسه اینکه بیشتر حس عروسی بهشون دست بده.  واسه شون کم بود اون یک ذره که عروس دیده بودن!)

از روز قبلش مامان گفتن یک ته چین درست میکنیم و تمام. گفتم چشم ته چین هم درست میکنیم اما خب حالا مثلا مهمونیه. پلو و قرمه سبزی هم میگذاریم کنارش. شب تا من فندق رو جمع و جور کردم و مقدمات کارهای فردا رو چیدم و وسایلی که از خونه مامان اومده بود توی یخچال جا دادم و صورت خودم رو شستم و اومدم دراز بکشم از 2 گذشته بود! حالا من از 6 صبح بیدار شده بودم و از 8 داشتم میدویدم!

به مهرداد گفتم من اصلا باورم نمیشه فردا مهمون دارم! حالا شانس چهارشنبه بود مهرداد هم دانشگاه میرفت وگرنه کلییی توی همه ی کارها بهم کمک میکنه بنده خدا! بهم گفت زیاد سخت نگیر. اون بندگان خدا که دو نفر بیشتر نیستن، واسه غذا خوردن هم نمیان و کلا همین که با هم هستیم خوشحالن. مامانم هم هی میگه کمک کنم نگو نه! ازش کمک بگیر. ریلکس باش! 

گفتم میترسم بیدار نشم اینقدررر که خسته و له شدم... میگه نگران نباش از 8 صبح ،"گرگ وال استریت" همینجا توی هال پای لپ تاپ نشسته! بیدار میشی از سر و صدای صحبتش با دوستاش! (گرگ وال استریت اسمی هستش که من گذاشتم روی بابای مهرداد و وقتی اولین بار به مهرداد گفتم تا چند روز میخندید. خیلی خوشش اومده و ما بین خودمون به بابا میگیم گرگ وال استریت . بابای مهرداد از قدیمی های بورسه . اون زمانها که من اصلا نمیشنیدم کسی اسم بورس بیاره، بابا توی بورس بود و کلا خیلییی هم پیگیره! در هر شرایطی بورسش تعطیل نمیشه!!!! جیگر مامان خون هستا! مامان بعدا برام تعریف کرد که صبح سه شنبه که عروس در تکاپوی ارایشگاه رفتن بوده، بابا و بهزاد پای لپ تاپ بودن و بحث و جدل بورسی هم داشتن. بهزاد کارش برنامه نویسیه و از یک جنبه ای بورس بخشی از شغلشه)

خلاصه برگردیم به ساعت 2 شب که من میخواستم بخوابم. به مهرداد گفتم باورت میشه نمیدونم امتحانم با بچه ها چه روزی هست! گفت حتما این چند روز نبوده و گرنه بچه های اموزش بهت زنگ میزدن یا به من میگفتن که سوالاتت بارگذاری نشده! همونوقت بس که یهو استرس به جونم افتاده بود چک کردم دیدم خب امتحانم دهم تیره! بالاخره خوابیدم .

صبح هم همون شد و با صدای تحرکات گرگ وال استریت بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و سریع گرفتم دور کارها. خیلی هم خسته نبودم. اونقدری که فکر میکردم له باشم له نبودم. کمتر له بودم مامان هم کم کم اومدن و ته چین و سالاد رو خودشون درست کردند. بالاخره غذا آماده شد و مهمونها هم اومدن و بودن تا غروب. مادر جون و خاله غروب رفتن ولی بچه ها و مامان رو گفتم شام بخوریم بعد برید.

شب عروس و داماد میخواستن برن تاج تحویل بدن که فندق هم گفت منم میخوام باهاشون برم و از اونجایی که این دو کفتر عاشق به شدت گیج تشریف دارن گفتم منم میام که بچه گم نشه! نیم ساعتی شد و وقتی برگشتیم بنده خدا مامان همه ظرفهای پذیرایی بعداز ظهر و بالاخره چیزهای دیگه رو شسته بودن و مرتب کرده بودن تا حدودی اشپزخونه رو. (ظرفهای نهار رو شسته بودم خودم همون بلافاصله بعد از نهار. )

عکسهای باغ عروس هم سر راه رفتیم از عکاس کوچولو گرفتیم و نشستیم دیدیم. از نظر من که خیلییییی خوشگل شده بودن و واقعا فضای باغ و ژستها و خودشون خوب افتاده بودن و خدایی عکاس کوچولومون عالییییی عکس گرفته بود. حالا بنده خدا 17 سالش هستا هی میگم کوچولو. من که خیلی خوشم اومد. والا مگه عکاسی چیکار میکنه؟!  تازه ریسه داشتیم. حباب هم من اینقدر براشون درست کردم که سردرد گرفتم فشفشه داشتیم. فضای باغ هم خودش باجناق بهزاد مهندس نمیدونم چی چیه که حسابی طراحی شده و خوشگله. تازه اصلا وقت نبود و گرنه کلییی عکسای توپ هم میشد توی فضای عمارت  باغ بگیرن!

 نزدیک 2 بامداد بود گمونم که مامان اینا رفتن من دیگه از خستگی پاهام رو دراز کردم روی مبل و گفتم فقط چند دقیقه منو از خاطر فراموش کنید! نمیدونستم چطور بخوابم بس که خسته بودم!

اینم این چند روز ما. حالا وسط اینا یک مشت خاطره و اتفاق ریزتر هم رخ داده باز میام میگم...