خیلی خسته و بی انرژی شدم... خب بالاخره اینم یک زاویه از زندگیمه! اول که انگار مریض شده بودم... یعنی یک جورایی شبیه حساسیت که گاهی میاد سراغم اما مدل شدیدتر و پیشرفته ترش. بعد یک مقدار حس بد توی گلوم هم بهش اضافه شد! اما به تدریج حس کردم کلا بی حوصله م و روحم خسته س!!!
کلا خوشم نمیاد اینجور چیزها رو به خودم زیادی تلقین کنم... آخه گاهی تنبلیمو اینجوری توجیه میکنم. اما گمونم جدی یکم اوضاعم خوب نیست!
سر ظهره و من دراز کشیدم! به مهرداد میگم اصلا یک مدت فکر کن من نیستم تو زندگیت !
میگه: کجا میخوای بری؟
میگم: خارج!
میگه: فرصت مطالعاتی؟
میگم: فرصت استراحتی!
میگه: میخوای بری خونه تون؟
یهو حس کردم واقعا این همون چیزیه که خوشحالم میکنه! گفتم: آره! کاش میشد برم اونجا از صبح تا شب بخوابم!
پ.ن.: من از اونهام که هیچوقت از دهنم درنمیاد دلم تنگ شده! میپذیرم شرایط رو! فقط همین.
شبکه نهال ساعت دو یک برنامه ای میگذاره اسمش هست مهارتهای زندگی... شاید به درد سن فندق نخوره ولی فندق از شخصیتهاش خوشش میاد و وقتی شروع میشه خیلی ذوق میکنه...میگه مامان مامان ! آقا جون شروع شد! (آقا جون پدربزرگ قصه هست).
امروز تولد دختر اون خانواده اصلیه بود... یهو فندق ذوق کرد که مامان تولدشه. براش تولد گرفتن!
بعد اومده میگه مامان بدو بیا منو بغل کن. میگم چرا؟ میگه بدو بیا منو بغل کن از نزدیک ببینم!(تلویزیونمون روی دیواره)
بغلش کردم. میگه برو نزدیک تلویزیون! میخوام ببینم چی بهش هدیه دادن! با کلی هیجان و عجله میگه توی اون کادو آبیه چیه؟ چی بهش دادن؟
گفتم مامان عزیزم هنوز کادوهاش رو باز نکرده! تا باز نکنه نمیتونیم ببینیم توش چیه!
طفلک فکر میکرد اگر بره نزدیکتر، میتونه ببینه توی هدیه ها چیه!
قدیما خیلی این قضیه تولد گرفتن و اینا به نظرم اندازه الان پررنگ نبود. حالا باز خانواده به خانواده هم تفاوت بود ولی بازم گمونم دیگه مثل الان نبود! البته من تا جایی که افراط نشه معتقدم خیلی کار خوبیه و واقعا به بچه حس خوبی منتقل میکنه!
از مدتی پیش، بهش گفته بودیم که واست تولد می گیریم. مدام میپرسید مامان تولد من کی هست؟ میگفتم تو زمستون، وقتی هوا سرد بشه. دیگه دم به ساعت میپرسید که حالا زمستون شده؟ هوا سرد شده؟ دیگه کلیییی هم با هم رویا پردازی کرده بودیم که چه کارهایی بکنیم... بادکنک بچسبونیم تو خونه و تزیین کنیم و کیک درست کنیم و شمع و هدیه و ...البته که تصمیم داشتیم فقط با حضور همین خودمون و مامان و بابای مهرداد و داداشش و خانم داداشش برگزار کنیم. اینها هم چون بالاخره زمانهایی که توی این شهر بودن در حد محدود باهاشون رفت و آمد داشتیم...(داداش و خانم داداش مهرداد نامزدن و در واقع خونه مامان مهرداد زندگی میکنند)
اما خب متاسفانه پسر عموی مهرداد رو از دست دادیم و واقعا هنوز هم روزهای عادی نداریم. اصلا دل خوشی وجود نداشت. امیدوارم داداش مهرداد صد و بیست سال عمر با عزت داشته باشه ولی واقعا حس میکردیم فندق عموش رو از دست داده و اینه که تولد نگرفتیم و دیگه خودش هم کمتر چیزی میگفت و یادش رفته بود. فقط همونروز مهرداد واسش گل گرفت. خیلی ذوق کرد. کلا مثل خودمه . همینجوری الکی رو مود هیجانه!
حالا به امید خدا یکم بعد یک روزی واسش تولد میگیرم حداقل چند تا عکس بگیره و خاطره خوبی از سه سالگیش بمونه.
تیرماه امتحان بورد یا همون امتحان جامع رو دادم و در کمال ناباوری و با اونهمه سختی خوندن با وجود حضور فندق، قبول شدم... یادم نیستش اینجا گفتم یا نه. اما خب مرحله بعدش نوشتن پروپوزال بود که تا همین لحظه که در خدمت شما هستم دریغ از یک حرکت اساسی!
کلا برنامه م به هم ریخته س! اینکه فندق را مقصر اصلی بدونم از انصاف به دوره و معتقدم آدمی که هدفی داره باید با وجود هر موردی سعی کنه با برنامه ریزی و سختی دادن به خودش حداقل به اون هدف نزدیک بشه. البته که جلوی مهرداد از انصاف کیلومترها دور شده و میگم ببین فندق نمیگذاره من تکون بخورم!
این روزها هم که بیشتر از اینکه نقش یک جاری بدجنس رو ایفا کنم در حال ایفای نقش یک خواهر شوهر مهربونننننننننننننننن هستم که همه فکر و ذکرش مراسم و تدارکات مراسم دو گل نوشکفته س! اینجوری که مهرداد اینا که خواهر ندارن. خداروشکر داداشش هم از هفت دولت آزاده و تهرانه و فرصت نداره بیاد حضوری پیگیر باشه. باشه هم آویزون خودمونه.خخخ. مامان و بابای مهرداد هم اینجا نیستن و باشن هم باز کلا یکی میخواد که بگه بهشون چه کارهایی باید انجام بشه ، نشه و ...لذا اینجانب در این شهر هی با عروس برو اون عکاسی، این عکاسی، آرایشگاه و ...اینجوریه که من یک جاریم که نقش خواهر شوهر مهربون هم دارم.
الان که این پست بی سر و ته رو نوشتم در واقع لپ تاپ رو باز کردم که جزوه بنویسم! جزوه چی؟ تو پستهای بعدی میام مفصل در موردش میگم!
مهرداد شهریور نود و شش از پایان نامه دکتراش دفاع کرد. اون زمان هنوز چند ماهی تا به دنیا اومدن فندق مونده بود. مهرداد رفت تهران و چهل روز دقیقا اونجا بود و بالاخره دفاع کرد. با اینکه این دانشگاهی که الان هستش بورس بود و خیلی هم مشتاق بودن واسه جذبش، مرداد امسال تازه حکمش خورد و رسما هیئت علمی اینجا شد. مهرداد همیشه میگه یکوقت وزیر علوم یا مقامی در همین حدود (من فراموش کردم) گفته که متوسط زمانی که طول میکشه تا نیروهامون رو جذب کنیم، چهل و پنج روزه. مهرداد همیشه میخنده و میگه فکر کنم زمانی که واسه بقیه طول میکشه در حد یک روز یا چند ساعته، با این دوسال زمان من جمع میکنن و میانگین میگیرن میشه چهل و پنج روز!!! یکبارم خودم دیدم که یکی از همین مقامات دراز پایه میگفتش که اصلا نخبه ها توی نوبت قرار نمیگیرن واسه جذب! حتی نمیخواد فراخوان شرکت کنن!!! بدون نوبت درخواستهاشون بررسی میشه!!! پینوکیو روش کم شد در همون لحظه و استعفای خودش رو اعلام کرد. والا!
به هر حال الان مهرداد هیئت علمی اینجاست. خوبی اینجا اینه که با اینکه جای خیلی بزرگی نیستش اما چون اعضای رسمیش کم هستن به همه سمت رسیده!خخخ .نه من نه مهرداد دنبال اینجور اسم و رسمها نیستیم اما مهرداد کلا کارهای چالشی دوست داره. پسر منظم و خوبیه و من میبینم که تو سمتهایی که داره چقدر زحمت میکشه. نتیجه این سمتها حقوق نیستش. جدی جدی جدی بعضیش فی سبیل الله هست فعلا!!! یعنی من به مهرداد میگم جوننننننننننننننن من یعنی هیچیییییییی پول نمیدن؟ خب مهرداد واسه همینها کارش خیلی زیاد شده و تقریبا تا شب نیستش. اینجا مثل تهران نیستش که همه تا عصر کار میکردیم. اینجا طبیعیه که یکی نهایت 2 خونه ش باشه. اینها تا 4 دانشگاهن البته بعدش هم جلسه و کارهای مونده و ...
خب اینهمه گفتم که بگم من و فندق بیشتر با همیم و این گاهی کارها رو سخت میکنه. اما چاره نیستش و مرد خونه از اینکه کار میکنه خوشحاله.
باورتون میشه بعد از بیش از هفت سال زندگی، مرداد امسال اولین باری بود که مهرداد یک حقوق رسمی و ثابت گرفت؟ ما توی تمام این سالها البته هر جوری بود جلو رفتیم و سعی کردیم حتی پس انداز هم داشته باشیم و واقعا خدا رسوند. اینقدر که حس نمیکنیم یکهو یک اتفاق خیلی خاص افتاده. اما شاید اونهایی که از دور ما رو میدیدن فکر میکردن اینها حتما اوضاعشون خیلی عالی و ثابته که بچه هم دارن!
پ.ن: محض اینکه بدونین واقعا اسم و رسم واسه مون مهم نیستش بگم که ما حتی به مامان باباهامون نگفتیم که مهرداد رییس شده یک جای مهمی!!! نمیدونم چرا نمیگیم. شاید چون مامان باباها این مسائل رو خیلی بزرگ میکنن و ما میخوایم همه چیز عادی پیش بره! هیچکس هم در این رابطه صحبتی نمیکنه.
سلام. اینقدر نبودم که باز باید خودم رو معرفی کنم.
من غزل هستم. همسرم توی وبلاگ اسمش جوجه هست. یک پسر یکسال و پنج ماهه دارم که توی وبلاگ فندق صداش میکنیم! دانشجوی دکترام. چند هفته بعد امتحان برد دارم و واقعا نرسیدم درس بخونم. نگرانم و کم کم حس میکنم اگر به خودم نجنبم اوضاع خیلی خراب میشه.
واقعا واقعا همه وقتم با فندق میگذره. مامان خودم که یک شهر دیگه هستن و مامان همسرم هم الان که روزهای ماه رمضونه خودشون سختیهای خودشون رو دارن. اما مهمترین نکته اینه که اساسا ادمی نیستم که مدام کارامو بندازم روی دوش بقیه. خیلیییی مراعات میکنم. و البته مدتیه سعی میکنم از هیچکس توقع خاصی نداشته باشم.
قرار شده بعد از افطار جوجه و فندق برن خونه مامان جوجه. چند شبی هست که میرن. هم فندق "دردر" یا "ددر" میره و کلییی کیف میکنه. هم زمانش زیاد نیست که کسی اذیت بشه هم تایم خوبی واسه درس خوندنه. فعلا در همین حد متشکریم.
الان 3:15 نیمه شبه. تصمیم گرفتم یک شب در میون تا جایی که میشه شبا بیدار بمونم. کاش بتونم. کاش.باید بتونم. اصلا میتونم. حتما میتونم.