غربالگری مرحله دوم ...اندر پیچ و خم ریزه داری

سوم مرداد رفتم واسه غربالگری مرحله دوم.این ماجرای غربالگری ها و انتخاب دکتر و هزینه ها و... رو توی یک پست جدا میگم شاید یک وقت به درد کسی خورد.

گفته بودن ساعت 11:30 بیاین که البته تا نزدیک 3 اونجا بودیم. کلا فهمیدم که شما باید بپرسی مطب چه ساعتی باز میشه . اون ساعت بری اونجا که نفر اول و دوم باشی. به همون ترتیبی هست که رفتی. این چیزا فکر کنم همه جا مشابه باشه.

خلاصه بعد از کلی خستگی نوبتمون شد . بماند که من یکی واسه هر ساعتش حرص امتحانا و درسا رو هم باید میخوردم. سونوگرافی رو انجام داد و یک بار هم گفت برو یک چیز شیرین بخور و راه برو تا بچه حرکت کنه و دوباره چک کنه و ... گیر داد به بینی بچه . به ما گفت استخوان بینیش کوتاهه!!! معرفی کرد به مشاور ژنتیک.

از اونجا که اومدیم من دانشگاه کار داشتم . رفتیم یک سر اونجا و نهار هم بیرون خوردیم و نشستیم فکر کنیم که حالا چیکار کنیم. من خیلی خسته بودم و دلم میخواست برم زود خونه. اینجور مواقع جوجه فکرش بیشتر کار میکنه. گفت کاش اگر امروز دکتر خودت هست بری پیشش و نتیجه رو نشون بدی. هر چی اون بگه. با اینکه نای نداشتم نهایت یکم صبر کردیم تا ساعت باز شدن مطب دکتر خودم بشه و رفتیم اونجا.زیاد معطل نشدیم و دکتر خودم به یک مرکز مشاوره ژنتیک دولتی که مرکز خوبی محسوب میشه ارجاعم داد و گفت برو اینجا. رفتیم اونجا و نوبت فردا صبح رو بهمون دادن.

من گزارش دکتری که غربالگری رو انجام داد یک صفحه ش رو ندیده بودم . تازه تو مطب دکتر خودم دیدم که نوشته بینی نرم و هیپو پلاسته. یعنی یکم غضروفیه. جوری به ما گفت کوتاهه،خب کلی تو فکر رفتیم.

وقتی رسیدیم خونه 7 بود. یعنی غش کردم. سرم هم شدید درد گرفته بود.درس هم هیچ. فرداش هم رفتیم مشاوره و خیلی قاطع گفت با توجه به نتیجه آزمایش ها و شرایط من و جوجه این نیازی به آزمایشات بعدی نداره و ریسک ابتلا به سندرم داون و... بسیار پایینه. شما تو گروه خطر نیستین.

من خیالم راحت بود اما خب وقتی میری این کارا رو انجام میدی و وقت و هزینه میگذاری و اعتماد میکنی ،راحت نمیشه بیخیال بشی.

محض احتیاط اکوی قلب هم واسه جنین نوشت که بعد در یک پست جدا میگم.

دعوای دانشگاهی

 قبلا گفتم که واسه یک درس دو واحدی، استاد مربوطه  کلییییییییییی مبحث بهمون درس داد و 4 تا امتحان تعیین کرد. همون که من 3 تاش رو ماکزیمم شدم.البته بعدا فهمیدم که دو تاش رو ماکزیمم شدم و یکیش نمره م خیلییییییی به نفر اول نزدیکه. به هر حال دوشنبه نهم مرداد آخرین  امتحان این درس بود و با اینکه یک بخش هایی رو واقعا نرسیدم مرور کنم رفتیم سر جلسه. "نوبل خان" همکلاسیمون که از اول ترم با هر چیز و هر کسی بارها سر ناسازگاری گذاشته بود هم بود و امتحان برگزار شد و من زودتر از همه برگه م رو تحویل دادم و رفتم بیرون نشستم. اون لحظه که من رفتم برگه رو تحویل بدم استاد نبود. بعد تو سالن من رو دید و گفت فلانی پاشو بیا تو کلاس که امروز یک دعوایی داریم!!!

خب ماجرا از اونجایی آب میخورد که این نوبل خان بارها و بارها در طول ترم هر جور خواسته بود رفتار کرده بود ، حرف زده بود و البته استادمون بسیار عاقل تر از این حرفها بود که خودش رو درگیر کنه. اما نوبل خان ول کن نبود که! سر امتحان اول، ریلکس خان همکلاسی پسر دیگه مون و شیدا همکلاسی دخترمون با هم کمی حرف زدن. ناگفته نماند که شیدا و خود نوبل خان هم گفتگویی داشتن. من نه وقت رایزنی بر سر سوالات رو داشتم نه اینکار رو دوست دارم و نه لزومی بهش بود.

امتحان اول رو نوبل خان از همه نمره کمتری گرفت. در کل نمره خوبی نبود.بعد از دیدن نمره ش ایشون میره و میگه تقلب شده!!!!! خب استاد مدتی این موضوع رو بی خیال میشه و فقط سر امتحانات بعدی ما میدیدم که شدیدا مراقبت میکنه. در حالی که امتحان اول کلا از کلاس رفت بیرون.

امتحان سومی هم که گفتم با کولی بازی  اینا نمره گرفتن و این نوبل خان جزوه و سوالات رو برد زیر سوال. جوری که من خجالت میکشیدم اینجوری با یک استاد عالی و با سابقه صحبت میکرد. ظاهرا بعد از اون هم باز استاد رو اذیت کرده. خب آدمه اون بنده خدا هم. جوش آورده بود.

بعد از امتحان آخر یک قشقرقی به پا شد که قابل توصیف نیست. خیلییییییییییی بد شد. مخصوصا واسه خود نوبل خان. با اینکه کمی دلم براش میسوخت اما متاسفانه مجبورم بگم که حقش بود. وقتی بدون فکر و از سر خودخودخواهی و البته بیماری روانی که حاضر نیست بپذیره که بهش دچاره ، همیشه در حال آزار بقیه با حرفها و کنایه هاش هست باید به این فکر میکرد که همه کنار نمیکشن. همه مثل ما سه تا بیچاره تحمل نمیکنن. حداقل شان افراد رو در نظر میگرفت. بالاخره یکی جوش آورد و حق هم داشت. بماند که اونجا استاد یکی از حرفهایی که به نوبل خان زد این بود که شما گفتی این سه نفر تقلب کردن ،ثابت کن.یعنی من اینجوری بودمااااامن؟؟؟آیا؟

اصلا جزئیات دعوا نوشتنی نیست . فقط کلا افتضاح شد. بعد از دعوا نشستیم تا برگه های اونروز تصحیح شد. من همه ش خدا خدا میکردم که خراب نکرده باشم. مخصوصا که خیلی ناراحت شده بودم که استاد در مورد من چه فکری میکنه. بگم که استاد به حدی از دست این بشر عصبانی بود که تو مبحث تقلب اصلا جای صحبت کردن نبود و کلا ما سکوت مطلق بودیم. تمام بحث استاد هم با نوبل خان بود و باطنا کاری به ما نداشت. ظاهرا مخاطبش ما بودیم.

نمره ها اومد. از 65 نمره من 61،نوبل خان 45،ریلکس خان ،47 و شیدا 39. نفس راحتی کشیدما.آخرش هم بچه ها گفتن که واسه هر کسی بدترین نمره ای که گرفته حذف بشه. طبیعتا این سه نفر نمره همین امتحان اخریه رو کمتر گرفته بودن و اینو حذف کردن. من امتحان اولیم گرفته بودم 17.33 از 20 که کمترین نمره م بین 4 امتحان بود.حذف شد. استاد به جمع نمرات من ،1.22 اضافه کرد و من 20 شدم. به اونها هم نفری 1.22 اضافه کرد. باز هم نوبل خان کمترین شد. یعنی حتی از شیدا هم کمتر.



پ.ن.1:

اینکه آدم مشکلی داشته باشه عیب و فاجعه نیست. اینکه خودت ندونی که اون عیب رو داری فاجعه س. مشکلاتمون رو بشناسیم و سعی کنیم حل کنیم. اگر همیشه با یک چیزی سر جنگ دارین ، اگر آدمها از شما آزرده میشن یک بار سبک سنگین کنید. شاید مشکل از شما باشه.

پ.ن.2:

هدف پنهان از همه ی این بازی های نوبل خان این بود که بهترین نمره بشه. اینقدر راه رو اشتباه رفت که بدترین نمره شد و فعلا اوضاع آبرویی هم خرابه. نتیجه اینکه فقط روی کاری که با ارزشه و هدفمون هست تمرکز کنیم. حواشی رو رها کنیم.

پ.ن.3:

آدم خجالت میکشه تو این سن و سال این بحث ها رو میبینه.

پ.ن.4:

بچه م ریزه دفعه اول بود این همه بحث و جدل میشنید و مامانش استرس میکشید


خاطرات قدیمی

به نظر میرسه امکان پست گذاشتن پرشین بلاگ درست شده. یعنی دیگه پست ها نمیره به سال 94 و گم نمیشه . ولی راستش با همه علاقه م به اونجا دیگه نمیتونم دوباره برم اونجا. من قبلا از پست هام بک آپ گرفته بودم. هر از گاهی از پستهای قدیمی اینجا میگذارم که هم دوباره آرشیو دار بشم و هم اینکه خودم هم خاطره بازی کنم.

فعلا پستی از خرداد ماه امسال رو گذاشتم.

امروز حالم خوبه فقط شدید دنبال مطلب واسه سمینار یکی از درس هام هستم. کلی هم وقت صرف پیدا کردن موضوع کردم. واسه من خیلی بهتره که موضوع بهم بدن و بگن برو مطلب بیار. والا آدم پیر میشه تا یک عنوان درست پیدا کنه. بعد میری میگردی میبینی درباره ش مطلب درست درمون نیست. باز مجبور میشی که موضوع عوض کنی!!!


پناه

بعضی خانومها تو هر مقطعی که از خانواده شون دورن یا شاید دور هم نباشن و فقط ازدواج کرده باشن و توی همون شهر خانواده اما فقط در منزل دیگری ساکن باشن، مدام گوشی تلفن دستشونه و به مامانشون زنگ میزنن و وقتی هم زنگ میزنن از سیر تا پیاز هر چیزی که شده رو تعریف میکنن. میشناسم افرادی که در روز 4-5 بار زنگ میزنن که با مامانشون حرف بزنن و مدت مکالماتشون هم خیلی خیلی طولانی هست.

یک عده هم دوستی یا قوم و خویشی دارن که یک رابطه اینجوری باهاش دارن. همش تلفن دستشونه و در حال تبادل افکار و وقایع و ... هستن.

الان بحثم درست یا غلط بودن این روش نیست . اینکه چه فوایدی داره و چه مضراتی داره هم موضوع صحبتم نیست.

فقط من اینجوری نیستم. هیچوقت نبودم. نه اینکه مامانم رو دوست نداشته باشم یا مامان رابطه ش با من ایرادی داشته باشه یا دوست صمیمی و قابل اعتماد نداشته باشم یا...

نه. همه چیز اکی و خوب هست الحمدلله.اما من عادت ندارم مکالمات طولانی و هر روزه با مامانم داشته باشم. اکثر مواقع که صحبت میکنم هم در حد احوالپرسی و خیلی تیتر وار اینکه در چه حالی هستن و در چه حالی هستیم. همین.

واسه همین تنها کسی که برای من میمونه جوجه هست. دوست دارم حرف بزنم. دوست دارم از دغدغه هام بگم ، همونقدر که شادیهام رو بزرگ میکنم و جیغ جیغ میکنم و همونقدر که کلی پا به پای هم مسخره بازی درمیاریم و...

اینقدر تنها آدم زندگیم جوجه هست که حتی لزومی نمیبینم که مثلا اگر ایرادی یا گله ای از مامانش دارم بهش نگم. بهش میگم. راحت. شاید اون خیلی وقتها ناراحت میشه یا شده یا ...ولی من میگم چون به کی بگم؟ استدلالم شاید درست نباشه اما من من فقط میگم چون اونو دوست خودم میدونم که از قضا همسرم هم هست.

این روزها که البته خیلی هم طولانی شده و نزدیک یکساله که وضعمون همینه. این روزها و این یکسال ما هر دو دغدغه کم نداشتیم و نداریم. من این مدت غر کم نزدم سر جوجه. زحمت هم کم نداشتم براش. اما میبینم که جوجه کمی خسته شده. یک وقتی باید این دلخوری های بینمون و عنوانشون رو بنویسم و بررسی کنم.

وقتی کمتر با هم حرف میزنیم من احساس تنهایی و بی پناهی میکنم. زن ها نیاز دارن حرف بزنن. منم از اون جیغو ها هستما. هیچی به اندازه ساکت بودن و کم حرف زدن آزارم نمیده. واقعا حس بی پناهی دارم.


پ.ن:

اینکه به مامانت بگی چه دغدغه هایی داری چه فایده ای داره جز اینکه به دغدغه های اون اضافه بشه یا اینکه شاید بعضی چیزها رو بد متوجه بشه و قضاوت نادرستی از شرایط بکنه. اینکه مامان تو همه اونهایی رو که دوست داره عالیییییییییی ببینه و تو بگی یک نصفه ابرو بالای چشم فلانی هست و مامانت علیرغم میلت طرف تو رو نگیره چه فایده ای داره؟اینکه ممکنه از 24 ساعت دو ساعتش بد باشه و تو اونها رو بگی و باعث بشی فکر کنن 22 ساعت دیگه هم بده چه فایده ای داره؟