چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت اول

یک روز به خودم اومدم دیدم از یک دختر شاد و پر جنب و جوش تبدیل شدم به یک  آدم خسته و ناامید...چند سال بود که وسط یک وابستگی دست و پا میزدم. شاید اون زمان نمیدونستم چه بلایی سرم اومده... اما الان میدونم که اون زمان چه حالی داشتم... اینکه عشق و وابستگی من به همکلاسی دانشگاهم از کجا شروع شد و چطور پیش رفت و چطور تموم شد رو فعلا میگذارم کنار...

 تابستون سال 89 بود و من بعد از 4 سال سر و کله زدن با یک رابطه ی اشتباه، روحم رو دنبال خودم میکشیدم. اون زمان من نمیدونستم تنهایی شاد بودن چطوریه، اهمیتش چقدره، چطوری باید خودم رو نجات بدم، چطوری باید به خودم ارزش بدم...کلی از این چیزهایی که الان توی پیج های روانشناسی میگن هیچ کدوم رو نمیدونستم و دیگه چرا دروغ بگم! راستش وقتی وسط یک باتلاقی، وقتی فقط دلت میخواد زود تند سریع حالت خوب بشه حتی چیزهایی که بلدی به کارت نمیاد. من در واقع "فراموش" کرده بودم زندگی بدون حضور اون فرد چطوری جریان داشت...

تابستون 89 طبق معمول چند تا تابستون قبلی من حالم خوب نبود اما این بار اوضاع بدتر بود. این بار دیگه همه جور دلیلی واسه ختم اون وابستگی وجود داشت اما مساله این بود که من خیلی ضعیف بودم. ارتباطی نداشتیم اما دلم حال خوبی نداشت...واسه اینکه خودم رو سرگرم کنم گاهی میرفتم سراغ "یاهو مسنجر"!

اینجوری بود که بالاخره از بین کسانی که سلام میکردن و بعدش میپرسیدن ASL، بالاخره یکی دو تا رو انتخاب میکردم و شروع میکردیم به گفتگوی معمولی...اونوقتها با اینکه نسبت به اوایل ظهور یاهومسنجر، اوضاع خرابتر بود اما هنوز همه معصومیتش از دست نرفته بود و آدمها پای حرفهای هم مینشستن و فوری تقاضای عکس و اعمال خاک بر سری نداشتن...خلاصه با سلام و احوالپرسی شروع میشد و من یهو به خودم میومدم میدیدم دارم به طرف میگم که آره اینجوری شد و اونجوری گفت و من حالم خوب نیست و کل زار و زندگیم رو میریختم وسط چت با آدمی که نمیشناختم. در واقع من میرفتم "یاهو" که درباره "اون فرد" حرف بزنم! همینقدر تلخ و عذاب آور!

یک شب همینجور تو یاهو میچرخیدم که دیدم یکی که دلم نیومده بود دست به سرش کنم داره پیام میده و موندم پای صحبتش. یک پسری بود به اسم مصطفی، کارش سیم پیچی موتور کولر بود! توی همون شهری که من دانشگاه میرفتم شاگرد یک مغازه ای بود... خب توی یاهو خیلی پیش میومد که افراد هویت و شخصیتی غیر از آنچه که هستند برای خودشون بسازن و ارائه بدن. اولین باری که این آقا مصطفی اینا رو گفت دلم نیومد بگم راستش ما حرف مشترکی نداریم...(اینو بگم که من نمیرفتم یاهو که دوست پیدا کنم. من فقط میرفتم که لحظاتی از دنیای واقعی بیام بیرون که البته در نهایت کارم میرسید به حرف زدن درباره وابستگی سابق . البته در گذشته هم برام یاهو محلی برای یافتن دوست نبود. مدل شخصیتیم جوری بود که نهایت دوست داشتم یک دوست معمولی داشته باشم. مثلا جاست فرند) اما این آقا مصطفی دنبال دوست دختر بود مثل خیلی ها. حالا نه اینکه من خیلی شخص خاصی باشم اما استایل من به شاگرد مغازه ی تعمیرات وسایل الکتریکی نمیخورد. اما میترسیدم که زود و بدون حساب کتاب ردش کنم ناراحت و ناامید بشه!!! اون شب این آقا مصطفی هی حرف زد و حرف زد و حرف زد و واقعا یادم نیست چی میگفت. اما یادمه که من واقعا میخواستم دیگه کامپیوتر رو خاموش کنم و برم بخوابم. اتاق شخصی نداشتم و کامپیوتر توی اتاقی بود که بقیه خواب بودن. البته کسی اعتراضی نمیکرد چون زیاد متوجه نمیشدن که من دارم چیکار میکنم اما خب دیگه دیروقت بود. یهو وسط صحبتهای مصطفی دیدم یکی پیام داد سلام.asl پلیز...

گفتم این بنده خدا که دیوونه مون کرد ببینیم این یکی چی میگه...

من گفتم غزل 24 از همون شهر محل دانشگاهم. اون پسره هم گفت مهرداد 22  از همون شهر محل دانشگاه من!

یکم احوالپرسی معمول و چیکارا میکنی و درس میخونی یا نه و ...که فهمیدم لیسانسش رو تموم کرده از همون دانشگاه من! بهش گفتم ببین ما یک دانشگاه میریم و من واقعا نمیتونم رشته م رو بهت بگم!!! لو میرم یهو. اون بنده خدا هم میگفت از بچه های مهندسی هستی؟ گفتم نه! گفت خب من نهایت بچه های مهندسی بشناسم نه بیشتر! اما گفتم فعلا بیخیال شو. یکم حرف زدیم و گفت که امتحان داده واسه ارشد و منتظر رتبه س و امتحانش خوب نشده و ...دقت کنید که مصطفی اون زمینه ی کار همینجور داره واسم حرف میزنه !

پیش خودم گفتم پاشو غزل برو بگیر بخواب که این یکی هم از خودت کوچیکتره هم واویلا که از بچه های دانشگاه خودتونه. کافیه رشته ت رو بهش بگی، از دو نفر بپرسه غزل ورودی  فلان از فلان دانشکده، تمومه. تو کل دانشکده مون فقط اسم من غزل بود و بدبختی همهههههههه هم منو میشناختن. دیگه کسی هم نبود ندونه بین من و همکلاسیم  چه خبر بوده!

بساط خداحافظی رو پهن کردم که آخر کار این پسره مهرداد گفت میشه add ت کنم (اضافه کردن به لیست دوستان) ، گفتم آره و خودم هم ادش کردم و کامپیوتر خاموش شد و از ترس مصطفی تا مدتی مسنجر رو یا باز نمیکردم یا یک مدلی بود که اسمش یادم نیست چراغ خاموش میرفتی که کسی ندونه آنلاین شدی، اونجوری میرفتم.

اواخر شهریور من یک امتحانی داشتم و زودتر اومدم شهر محل دانشگاهم و خوابگاهها هم راه افتاده بود. یک روز رفتم کافی نت مجموعه ی خوابگاهمون کاری داشتم گفتم یاهو مسنجرم یک چکی بکنم...موبایلم توی همون گیر و دار باتریش تموم شد و خاموش شد. رفتم سراغ یاهو دیدم همون مهرداد آنلاینه. همینجوری الکی فقط دلم خواست بدونم که کنکورش رو چیکار کرده! سلام کردم و احوالپرسی و گفتم ارشد چی شد؟ قبول شدی؟ گفت آرهههه و یک دانشگاه توپ توی تهران واسه رشته ی خودش نام برد. من فکم افتاد و گفتم بابا فکر نمیکردم اینقدر بچه درسخون باشی، تو که گفتی کنکورم خراب شده!

گفت که الان توی همون شهر محل دانشگاه منه و در واقع خونه شون اونجا بود. گفت رفتم ثبت نام کردم برگشتم یک سری دیگه وسایل ببرم. خب یکم حرفهای معمولی زدیم و حسابی ازش تعریف کردم و کلییی براش ارزوی موفقیت کردم. احساسم این بود که یکی از بچه های دانشگاه ما یک نتیجه عالی توی ارشد کسب کرده و این باعث خوشحالیه.

آخرای چت بهش گفتم میشه شماره تلفنت رو داشته باشم؟  حتی واسه خودم هم همچین چیزی عجیب بود ...من آدم همچین جمله ای نبودم. بارها و بارها پیش اومده بود که تو مسنجر دوستی بخواد که شماره تلفن همدیگه رو هم داشته باشیم اما با اینکه مورد خاصی هم  بینمون نبود،  من هیچوقت وارد ارتباط تلفنی یا پیامکی نمیشدم...دیگه چند سال هم که همه انرژیم یک جای دیگه متمرکز بود!!! من دقیقا یادمه که اون شماره رو میخواستم که مثلا یک وقتی مثل این حالت که از یک دوست معمولی یا سال پایینیت یا یک آشنای بچه درسخون حالی میپرسی ازش حالی بپرسم یا همچین چیزی! من قشنگ یادمه که چه حسی داشتم. کارم عجیب بود و شبیه شخصیت و عادات من در فضای مجازی نبود اما شبیه وقتهایی بود که حضوری با یکی آشنا میشدم و خیلی راحت شماره رد و بدل میکردیم. من همیشه در ارتباطم با آقایون راحت و صمیمی بودم. اما خب هیچوقت اینهمه راحتی رو وارد فضای مسنجر نمیکردم.

حس کردم معذب شد و یادمه گفت شماره م رو واسه چی میخوای یا جملاتی شبیه به این... طوری که توی دلم گفتم ببین عجب غلطی کردیما. بعد عمری یهو اینجوری ضایع شدیم...اما بالاخره شماره ش رو گذاشت و گفت پس شما هم شماره ت رو به من بده. شماره ش هم یک شماره موبایل خط دائمی و یک شماره درست درمونی بود.  از این شماره های اعتباری نبود . واسه قدیما که هنوز این چیزا مهم بود جلب توجه میکرد.

وقتی گفت شماره ت رو بده من شماره م رو گذاشتم و یهو یادم اومد که ای بابا موبایلم خاموشه. بهش گفتم ببین من موبایلم باتریش تموم شده و خاموشه. یکوقت سوء تفاهم نشه. این واقعا شماره منه! گفت اکی و خداحافظی کردیم در حالی که من مطمئن بودم اون شماره ها هیچوقت قرار نیست به هم زنگ بزنند!

نظرات 3 + ارسال نظر
امیلی یکشنبه 16 خرداد 1400 ساعت 11:45

خیلی جالب بود. منتظر بقیه اش هستیم.
+من به نوشتن درمورد همین سوال دعوت شدم اومدم سمپل بخونم درواقع ولی زیبا بود واقعااا

خیلی متشکرم از حضور و پیامتون دوست عزیز...
محبت شماست

شارمین جمعه 14 خرداد 1400 ساعت 20:40 http://behappy.blog.ir

سلام عزیزم.
مرسی که نوشتی
چه ماجرای جالبی... مشتاقم ادامه‌ش رو بخونم

سلام گلی
خواهش میکنم...بالاخره دل زدم به دریا...اما خیلی طولانیه. تهش میترسم بگی بابا خب دیگه از فندق بگو

رسیدن جمعه 14 خرداد 1400 ساعت 10:45

زوووود زووود بقیه ش بنویس من تحمل ندارم
این دو روز عمده کارم شده اومدن تو وبلاگ ها
و چه خوش موقع بات آشنا شدم اینجوری با این چالش قصه آشنایی و خیلی چیزای دیگه رو که تو ذهنم وول میخوره رو میفهمم

ممنون عزیز دل...
راستش نمیخوام طولانی بشه. اما همیشه حرف زدن در این مورد برام با هجوم یک دنیا خاطره و حس همراهه. نمیدونم چرا خلاصه نمیشه...
میدونم که ممکنه واسه بقیه جذاب نباشه... اما دیگه دارم مینویسم. مرسی که میخونی و انرژی میفرستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد